جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

۶۱ مطلب با موضوع «در دنیای ما» ثبت شده است


 

We found each other at the dark
می گه: «خواب تو رو دیدم. من در تاریکی گم شده بودم. تو هم گم شده بودی و ما در تاریکی همیدگه رو پیدا کردیم.»
آدم‌ها در تاریکی واقعیت ِ خودشون هستن. اصل ِ جنس. مهربانی‌شون، صبوری و آرامشی که ممکنه داشته باشن یا بی‌صبری و عصبانیت‌شون. حتی ترس‌ها و خشم ُ نفرتی که ممکنه بروز بدن..همه چیزشون خالصه. اون قدر ممکنه لایه لایه کنار برن که به ریشه برسن و خودشون از چیزی که می‌بینن شگفت‌زده شن. احتملاً برای همین هست که میگن در دل ِ تاریکی نور نهفته ست.
بهتره آدم‌ها در تاریکی همدیگه رو بشناسن تا روشنایی نه؟ بعد می‌تونی درمورد موندن یا رهاکردنشون تصمیم بگیری. اگه خودم باشم؟ آدم‌هایی که در موقعیت‌های تاریک نمره‌ی قبولی نگیرن رو از دایره‌ی روابطم خارج می‌کنم. چون این دایره‌ی زندگی ِ منه، حق ِ منه. برن که جا برای جدیدترها باز بشه. امّـا؛ آدم‌هایی که تاریکی ِ روشنی دارن خیلی با ارزشن. 


 


بیا دیگران رو بیخیال شیم
این چیزیه که این لحظه از زندگی داره بهمون میگه

 
۱۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۵ ، ۰۶:۲۶
ZaR

نمی‌دونم چرا چنین خواسته‌های سرکشی دارم
فلسفه‌ی زندگی من، روی شونه‌های منه
دارم راهی رو می‌رم که جاده من رو با خودش می‌بره

 

 

چی میشه وقتی دو عنصر متضاد؛ مثل عقل و عشق (بخونید عقل و دل) عاشق هم بشن؟ چی اینها رو بهم پیوند میده؟ کمالگرایی. (خیلی فکر کردم که به جواب رسیدم، ساده ازش نگذرید.)
هر کدوم از اینها پدال گاز ِ جداگانه‌ای دارن اما می‌تونن برای هم در موقع لزوم کلاج و ترمز باشن و در مواقع حساس درصد خسارات وارده رو به حداقل برسونن.
ما می‌تونیم به عنوان ِ صاحب و دارنده‌ی اینها روشون کار کنیم، بذاریم به سر و کله‌ی هم بزنن تا بلاخره با هم به یه برایند مطلوب برسن. به جای اینکه انرژی زیادی از ما رو صرف انکار یا پیشی گرفتن از هم کنن به گفت‌وگو بشینن و همدیگه رو به رسمیت بشمارن تا کم کم یاد بگیرن به جای کوبیدن هم برای هم احترام قائل باشن. در نهایت یاد بگیرن؛ در موقعیت‌های مختلف پشت هم باشن نه در مقابل هم. این چیزیه که ما برای رسیدن به اهدافمون در زندگی نیاز داریم و بهش رشد کردن میگن.

 

+ مسافرت به پایان رسید و برگشتیم خونه. ماموریتی که قرار بود به "عید ِ فیلمی" نام‌گزاری بشه شروع شد. خب من دوست داشتم با فیلمی این ماموریت رو شروع کنم که در دسته‌ی "بسیار دوست داشتنی هام" قرار داره. مثل همین فیلم. برای بار دوم کامل دیدمش. کارگردانی فیلم رو بسیار قابل احترام می‌دونم. با اینکه کار دوم کارگردانش هست؛ خیلی خوب از پسش بر اومده، انرژی و جوانی داخلش موج می‌زنه. علاوه بر اینها فیلمنامه و داستان هم از خود ِ آیان موکرجی ِ جوان هست. بیشتر از خود ِ فیلم شخصیت‌هاش رو دوست دارم و در ذهنم جاودانه شدن. چون یک نِنای خجالتی و محافظه‌کار در عین حال عاقل و یک بانی ِ ماجراجو با یه جور گستاخی ِ دلنشین که کاملاً در لحظه زندگی می‌کنه و حاضره برای رسیدن به آرزو هاش خیلی چیزها و حتی افراد رو پشت سر بذاره، در من زندگی می‌کنن و امیدوارم این‌دو عاشق هم بشن!

 

۳ نظر ۰۹ فروردين ۹۵ ، ۰۳:۱۰
ZaR

 

بازارچه خیریه زده بودن، دختر خاله هم مسئول غرفه‌ی کودک. به خاطر پسرک خردسال همراهمون 4 تایی رفتیم غرفه‌ی بغلی، فوتبال دستی. اول کار یه گزارشگر هم داشتن که جو می‌داد به بازی، بعد که دید ما خودمون اینکاره‌ایم؛ سکوت اختیار کرد. وقتی به خودمون اومدیم چند دقیقه‌ای بود تمام اون راسته داشتن ما رو تماشا می‌کردن! اول دختر خاله اومد گفت: «یکم آروم‌تر! من آبرو دارم اینجا!» بعد یکی دیگه، بعد یکی دیگه.. دست آخر یکی از مسئولین جسنواره اومد و گفت: «فوتبال دستی مال دخترها نیست! جمع کنید!» دیگه از رو رفتیم و جمع کردیم. :D
من و پسرک خردسالمون تونستیم با مشقت‌های بسیار تیم حریف متشکل از خواهرخانمی و پسرخاله رو شکست بدیم. البته من فقط زحمت کشیدم و گل خوردم امــــّا در آخرین حمله یک گل طلایی مستقیــــم از دفاع به دروازه‌ زدم که به اندازه‌ی کل بازی می‌ارزید واقعاً! 8 تا گل خورده رو جبران کردم و با نتیجه‌ی 8 بر 9  برنده شدیم. :D

+ در شهرهای جنوبی این قابلیت وجود داره که در مناسبت‌های مختلف در جای جای شهر صدای آهنگ ِ بندری از هر سوراخ سُمبه‌ای به گوش برسه! مثلاً سوار کشتی وایکینگ‌ها با چاشنی آهنگ‌های اُمید ِ جهان بشید و اون بالا تجربه‌ی حرکات موزون در ارتفاع رو هم تجربه کنید. حالا هی بردارید برید شمال واسه تعطیلات (:D) جشنواره خیریه هم اون وسط فقط یه پیست رقص کم داشت. یدونه بذارن مردم بیان پول بدن و قر کمر شون رو خالی کنن، دو برابر هر چه در طول چند شب جمع کردن رو یک شبه در میاره! والا! :))
 

۵ نظر ۲۹ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۲۶
ZaR

 

سه سالی که خوابگاهی بودم یک بار محض رضای خدا با کسی بحث نکردم، اختلاف نظر یا دعوا که دیگه پیشکش! دیواری به دور خودم کشیده بودم که بیشتر شبیه به دژخیم بود. اما از نظر آسیب شناسی، روح خشمگینی اونجا زندانی بود و به دیوار چنگ می‌انداخت.. در برهه‌ای آن چنان سرکش و  افسار گسیخته شده بود که از پسش بر نمی‌اومدم. حتی العان که بهش فکر می‌کنم دلم می‌لرزه! هر کاری می‌کردم این آتش ِ درون کمی خنک بشه، مشکل اما ریشه‌ای بود، خیلی خیلی ریشه‌ای.. شاعر در این زمینه می‌فرماید : " هر انسانی در زندگی خود نگرانی‌هایی را به دوش می‌کشد.  آن‌ها نا امیدانه قلب شکسته‌شان را درون سینه نگه می‌دارند"

 

 


یکی از کارهایی که کردم؛ به فاصله‌ی یک سال دو بار موهام رو از ته تراشیدم. این کار باعث شد ظاهرم رو بتونم جوری ببینم که تا به حال ندیده‌م. تا چند روز اول نمی‌تونستم خودم رو توی آینه نگاه بکنم اما بعد که روم باز شد به آینه خیره می‌شدم، "این شخص واقعا منم؟ یعنی اینقدر پتانسیل وجودی دارم و خودم خبر ندارم؟ اگر اینجوریه پس می‌تونم جوری باشم که هیچ وقت نبوده‌م کارهایی بکنم که هیچ وقت نکرده‌م!"  به همین سادگی؛ جنگ شروع شد!  مثل تراکتور شخم می‌زدم و همه چیز رو زیر و رو می‌کردم. حذف کردنی‌ها رو بی‌رحمانه از زندگی‌م حذف می‌کردم و تلاش می‌کردم برای قبول ِ حذف نشدنی‌ها. می‌تونید قدرت و خشم یه زن ِ کچل رو تصور کنید؟ در کلام نمی‌گنجه!

 

دومی از هر موقعیتی برای فرار از خوابگاه استفاده می‌کردم. همیشه هم یه راهی برای دَر رفتن یافت می‌شد. یه مهدکودک پیدا کردم که بتونم یکی دو شب در هفته اونجا بمونم و صبح‌ها قبل از باز شدنش فلنگ رو می‌بستم. با مسئول زبانکده‌ای دوست شدم و شب‌ها روی کاناپه‌ی تخت شوی ِ اونجا می‌خوابیدم، باز هم صبح قبل از باز شدنش فلنگ رو می‌بستم و به زندگی ِ خودم بر می‌گشتم. پررنگ‌ترین اما؛ شب‌ها در کتابخونه بود. روی میزها یا صندلی‌ها می‌خوابیدیم. اونجا هر کاری می‌کردم جز درس خوندن! الهام‌گاه بود، محراب ِ عبادت بود حتی!

 

آخ.. یه بار سه ماجرا در اومد..شانس آوردم! خدا رو شکر از ده تا کار دوتاش رو به خانواده می‌گفتم و البته اونها دخترشون رو می‌شناختن وگرنه زهرا می‌موند و حوض ِ آبروش!! ...و خیلی کارهای دیگه که در این مجال نمی‌گنجه. اینکه العان سُرُ مُرُ گنده اینجا نشستم جای شکر داره واقعاً.

و شاعر در اینجا می‌فرماید: " اجازه بده ترس‌ها و تنهایی‌ها رو پشت سر بذاریم. راهی که مجبوریم طی کنیم قطعاً برای ما قدمی مهم بسوی آینده خواهد بود."

+ آدم باید شهامت تنها موندن و جنگیدن رو داشته باشه! همه‌ی اینها در حکم میدل فینگری بود به روزگار بی‌رحم!  من در حالی که اینجا ایستاده‌م؛ رفته‌ام ، اگر میتونی برم گردون! هر چقدر میخوای داد بزن این گوش‌ها هیچ چیز نمی‌شنون!! موثرترین انتقام فراموشی ست. انگار که هیچ وقت وجود نداشته‌اند..زنده موندن زیر ِ خرابه‌های زلزله کار هر کسی نبود. البته که نبود، چون آوار متعلق به زندگی ِ خودم بود. و جونه زدن از زیر اون خرابه‌ها احساس ِ افتخار به‌همراه داره.

البته که بازی ِ سینوسی ِ روزگار و ما تا آخرین نفس‌ها ادامه خواهد داشت. گهی زین به پشت و گهی پشت به زین! اما این هنر بازیکن هست که با زیرکی موقعیت رو شناسایی کنه، تلاش کنه برای شناخت تا به درک برسه. اون موقع می‌تونه تشخیص بده کجا باید ضربتی عمل کنه کجا لازمه آروم بگیره و بیاسته تا وقت ِ مناسب. و البته که این راه از خودشناسی شروع میشه. گفته بودم قبلاً. ما اگر خودمون رو بشناسیم می‌تونیم دنیا و بعد خدا رو بشناسیم. چون هر دو در درون ِ ما خلاصه میشن!

 

* عنوان نوشت:

قلب‌هاتون رو باز کنید ، ذهن‌هاتون رو خالی کنید

آتیش رو روشن کنید ،لی لی لی لا لا لا

جواب رو نپرسید و فقط قبولش کنید، با جریان حرکت کنید،

به سمت آسمون  نگاه کنید و دست‌هاتون رو ببرید بالا؛ می‌خوایم بپریم!

فوق العاده ست عزیزم!
من می‌خوام برقصم!

 

 

 

پ.ن.1 تقدیم به "آقای مربع" که یکی از دلایل نوشتن این پست بود.

پ.ن.2 قبلاً فکر میکردم یک خانوم حتماً باید در زندگیش یک بار هم که شده کچل کردن رو امتحان کنه. اما واقعیت اینه که آدم‌ها با هم متفاوت هستن، اگر این روش برای من جواب داده لزومی نداره جوابگوی ِ نیازهای دیگری باشه. یکهو جوگیر نشید برید موها رو از ته بزنید بعد راه پس و پیش نداشته باشید فحشش برا من بمونه! [مرتبط]

پ.ن.3 داستان این پست از اونجا شروع شد که داشتم به آستانه‌ی ناامیدی نزدیک می‌شدم که یکهو به یه عکس ِ قدیمی برخوردم و خاطرات ذهنم هجوم آوردن. چقدر خوبه یادآوری خاطرات ِ هر چند سخت اگه بعدها به لبخند تبدیل بشن. و چقدر خوبه عکس‌ها هستن که وقتی لازمه از غیب برسن و یه چیزهایی رو به یادمون بیارن.
قبل از خونه تکونی ِ منزل به سراغ خونه تکونی ِ ذهن رفتیم. در راستای ِ آماده‌گی برای ورود به سال ِ جدید.

 

 

 

۹ نظر ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۰۵
ZaR

باغ گیاه‌شناسی ملی
کانال تلگرام درختکاران

توفیری نمی‌کنه اگر از نظر اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و .. دچار مشکل هستیم. ما داریم روی این زمین زندگی می‌کنیم. اجازه داریم نفس بکشیم. چند نفر به خاطر آلوده بودن هوا حاضرن دیگه نفس نکشن؟ تا حالا امتحان کردید؟ حقی که زمین در ازای این مهربانی بر گردن ما داره اینه که حداقل تمیز نگهش داریم. برای نفس کشیدنش به سهم خودمون تلاش کنیم. این سهم می‌تونه نفری یک نهال باشه ها؟
لازم نیست با دبدبه و کبکبه راه بیوفتیم، پلاکارد دست بگیریم؛ تجمع کنیم و سعی کنیم دنیا رو تغییر بدیم .. نه، خیلی ساده‌تر میشه نهالی، بذر ِ گلی برداشت و در گلدانی، باغی، باغچه‌ای.. کاشت. همین.

+ پست مرتبط.

پ.ن. نفس عمیــــــق
فراموش نشود. قرار نیست برای نفس کشیدن پولی بدیم که!

۱۲ نظر ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۰۹
ZaR

 

ببینید چه بلایی سر ِ «مونتی» ِ عزیز ِ دل ما آورده‌اند؛ اون هم وقتی که استاد سر کلاس هست و من دیر می رسم و تا یک ساعت و نیم هیچ گونه اقدامی ممکن نیست! یه بار هم نیست شده بود، بی‌هوا سر بلند کردم دیدم گذاشتنش کنار پرژکتور! بیچاره مونتی.

 

* عنوان نوشت: این جمله رو رئیس دانشکده در وصفمون میگه. "شما قراره وجودتون باعث افتخار ما بشه اما بعضی وقت‌ها کارهایی می‌کنید که وجودتون مایه‌ی سرافکندگی هم میشه." میگه: «من شونزده بار مردم یه بار دیگه هم بمیرم میشه هفده بار! که چی؟! بلند شید خودتون رو جمع و جور کنید!»

+ اینجا.^ ^
 

۱۱ نظر ۱۳ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۳۱
ZaR

1. از نظر بچه‌های کلاس من شبیه مادربزرگ‌ها با جیب‌های جادویی هستم. که هر نوع خوراکی ممکنه ازش بیرون بیاد. مثلا دست کنم داخلش و آبنبات‌چوبی ِ عصایی شکل بیرون بیارم و بدم بخورن.

2. از دیدگاه ِ خودم حکم اون پیرزنی رو دارم که هانسل و گرتل رو برد به کلبه‌ش که در، دیوارها، راه‌پله، نرده‌ها و کلاً همه چیزش از خوراکی‌های خوشمزه بود. البته که من مثل اون پیرزن قصد شومی برای بچه‌ها ندارم. دوستم معتقده کفه‌ی ترازو به سمت اینکه من اونها رو موش آزمایشگاهی قرار دادم برای تست کردن غذاهای جدیدم؛ خیلی سنگین‌تره نسبت به خیرخواهی‌م! توجیهم اینه؛ برای منی که از خانواده دورم، در آشپزی هم اصطلاحاً دستم به کم نمیره؛ اولین گزینه طبیعتاً افرادی هستن که حکم خانواده‌ی دومم رو دارن. این فقط یک روی ِ قضیه ست. اصل ماجرا از جای ِ دیگه‌ای آب می‌خوره.

 

3.


خانه‌ی ما

اینجا، یکی از صبح‌های سرد بهمن ماه، ساعت 7:45 دقیقه صبح. به هر جون کندنی بود دیگ سنگین رو تا نصفه‌های راه خودم بردم بعد یکی از آقایون رو دیدم و حواله‌ش کردم به اون. بماند که فرداش عضله‌هام گرفته بود. نیم ساعت وقت داشتیم، تا قبل از شروع کلاس ضیافت ِ صبحگاهی برپا کنیم. استاد هم بی‌بهره نموند. مثل این بود که دست جمعی رفته باشیم دربند مثلاً. چسبید.
نکته‌ی خوشایند ماجرا اینه که این اخلاق به بچه‌ها هم سرایت کرده. مثلاً هفته‌ی بعدش یکی از آقایون با دیگ ِ آش وارد کلاس شد! البته آخر سر اعتراف کرد که آش دستپخت خانومش بوده.

4. بیاید یادبگیریم مهربانی رو در اطرافمون منتشر کنیم. اینجوری زندگی در کنار هم خیلی راحت‌تر میشه. حتی اون‌هایی که غریبه هستن، حس خاصی بهشون نداریم یا حتی دوست‌شون هم نداریم. چه فرقی می‌کنه؟ ما هم غریبه‌ای هستیم بین خیل ِ عظیم ِ آدم‌های دور ُ ورمون. یه روز هستیم یه روز دیگه نیستیم.
 

۱۵ نظر ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۴
ZaR

جایی شنیدم لقب ِ سیب «میوه‌ی مادر شوهر» هست. همه وقت هست ولی کسی چندان دوستش نداره. در واقع این میوه واقعاً لایق صفت «فوق العاده» ست.
اولا که همه‌ی اجزاش خاصیت دارن. از پوست ُ گوشتش گرفته تا تخم‌هاش و حتی بوش! در هر سه حوزه‌ی ارتقاء سلامت، پیشگیری و درمان کاربرد داره. شست و شو دهنده‌ی دستگاه گوارش هست. مثلا برای اونهایی که یبوست دارن مفیده. سیستم ایمنی رو بالا می‌بره پس اونهایی که زیاد سرما می‌خورن می‌تونن با استفاده‌ی آهسته و پیوسته‌ی این میوه مشکل‌شون رو رفع کنن.
آب سیب به صورت اورژانسی تب رو پایین میاره و کلاً سم زُدا ست. مخصوصاً در وضعیت فعلی با درجه‌ی شدید آلودگی هوا.. اگر هوا آلوده‌ست غصه نخورید به جاش سیب بخورید. طب‌ّسنتی می‌گه این میوه «مُفَرّح» ِ یعنی طبق فعل و انفعالاتی که ایجاد می‌کنه شادی آور هست. پس غصه نخورید، به جاش سیب بخورید. حالا سوال اینجاست که چنین میوه‌ی همیشه در دسترسی چرا در حاشیه ست؟ اگر دنبال راه‌های ساده اما سریع الاثری برای سلامتی می‌گردید با سیب آشتی کنید. پشتش سودهای زیادی خوابیده.

* عکس‌نوشت:




بعد.. پیرزن با خودش فکر کرد، چرا سیب رو به سفیدبرفی بدم؟ خودم می‌خورم تا سالم و جوون بمونم!

پ.ن. " اگر از فرصت‌ها مانند شب امتحان بهره ببریم، موفقیت خود را تضمین کرده‌ایم."  
قراریی گذاشتم. تا 22 اسفند [که رهسپار دیار می‌شم] برنامه‌ای بریزم برای تکمیل کردن کارهای ِ نیمه تمامی که امسال شروع کردم اما به پایان نرسوندم. بشینم یه دو دوتا چارتا کنم ببینم چند چندم و حداقل سعی کنم به جایگاه قابل قبولی برسونمشون. این سه هفته و چهار روزی که مونده قراره هر شبش؛ شب امتحان باشه البته با کمی اغراق.

۱۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۴۰
ZaR

فرصتی دست داد چهار روزی بیام خونه آب و هوایی عوض کنم. آخرین شب، صدایی درونی مدام می‌گفت: «خواهش می‌کنم! بیشتر بمون. من هنوز آمادگی ِ رویارویی با تهران و سر ُ کله زدن با هم‌خونه، صاحبخونه، همکلاسی، استاد و صاحب‌کار رو ندارم..» حالی بر ما مستولی شده بود که باعث می‌شد دست به کارها و رفتارهای عجیبی بزنم. مظلوم نمایی کنم، پیشنهادهای فضایی بدم؛ از جمله :«استخاره بگیرید، اگه خوب اومد من فردا می‌رم.» (!!) اینطور بود که اول مادرخانومی و به دنبالش آقای‌ ِ پدر دلشون به رحم اومد و راضی به چند صباحی بیشتر موندن ما شدن. البته سه تا از کلاس هام  رو از دست دادم. اما در اینجور مواقع می‌شه به پشتی تکیه داد، پا روی پا انداخت و گفت: «فدای ِ ســـرم که از دست دادی!»
این چند روز مرخصی استعلاجی(!) که با مظلوم نمایی بوجود آمده بود رو غنیمت شمردیم. پا روی پا انداختیم، پختیم، خوردند، خوردیم، خوابیدیم و غلت زدیم در دنیای ِ فیلم‌ها و سریال‌های ِ نستالژیک! از دستاوردهای این چند روز ِ رویایی آب‌روغن قاطی کردن ِ معده‌ی بیچاره هم بود. جوری که مجبور شدم برای احترام به ایشون سر خم کنم و دو روزی روزه بگیرم. [عرق ِ شرم!]

+ هر چند ماه یک باری که چند روزی خونه هستم.. چندیدن برابر ِ وقت‌هایی که در شهر ِ دانشگاهی هستم چرت و پرت می گم، شیطنت می‌کنم، می‌گم و می خندم و این اندورفین‌های ترشح شده رو برای روزهای تنهایی ذخیره می‌کنم.
اونجا مدام در رفت و آمدم، هر لحظه با استرس سپری می‌شه که خدایی نکرده گوشه‌ای از این زندگی ِ نوپا از هم نپاشه! درس‌هایی که باید خوند، کارهایی که باید انجام داد .. نکته‌ی اصلی ِ اصلی اینه که اونجا باید مدام برای خوب بودن حالم در حال ِ تلاش و تکاپو باشم! اما اینجا نیازی به تلاش نیست. حالم بدون ِ اینکه خودم بدونم هم خوبه.. کیفور ِ ...
...و برای اینجور مواقع بود که عبارت ِ "خدایا شکرت" آفریده شد.


عنوان نوشت: ریتمش منتقل میشه؟

La La La Chinguyo! .... Ha! HaHa! HaHa! ham bon do

لَ لَ لَ دوست ِ من! ... هاهاها یه بار دیگه

:)) ... سوژه ساختن از در و دیوار مگه شاخ و دم داره؟

پ.ن.1 و گوی ِ طلایی تعلق می‌گیره به اون نگاه‌های ِ غضبناک ِ آقای پدر وقتی‌ که داره سریال می‌بینه و ما شلوغ می کنیم؛ سعی داره ساکت‌مون کنه!

۷ نظر ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۵۵
ZaR

 

اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی / اساس هستی من زان خراب آبادست

 

دوست داری ساعت‌ها اینجا بنشینی و خلوت کنی.. شیراز همیشه از یک هفته مونده به فروردین غلغله می‌شه. طبیعتاً یکی از مکان‌های پر رفت و آمد حافطیه‌ست که در نقش یک مکان توریستی و تفریحی ظاهر می‌شه اما در حقیقت این گوشه از دنیا یک وجهه‌ی معنوی و بسیار عمیق داره که خودش رو در سکوت ِ روزهای عادی ِ سال نشون می‌ده.
 


بر سر تربت ما چون گذری همت خواه / که زیارتگه رندان جهان خواهد بود
 

حیاط پشتی هم برای خودش صفای ِ خاصی داره. آرامگاه تعدادی از فرهیختگان هست. احتمالاً رندانی بوده‌ان که رخصت آرمیده شدن در این مکان رو داشته‌ان. اگر گذرتون اون طرف‌ها افتاد این قسمت رو فراموش نکنید.

پ.ن. آخیـش.. بریم دیداری تازه کنیم.

 

۹ نظر ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۰۰
ZaR