جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

 "زندگی به قدری کوتاه است که باید آن را فقط با افرادی که دوستشان می‌داریم، بگذرانیم." گوستاو فلوبر

تا همین چند وقت پیش فکر می‌کردم این جمله چندان درست نیست. با این استدلال که گذراندن وقت با دشمن هم اگر منفعت یا یادگیری در پی داشته باشد ارزش دارد. راستش چند سال ِ گذشته را با فردی گذراندم که دوستش نداشتم. با او حرف می‌زدم، می‌رفتم و می‌آمدم اما دوستش نداشتم. حتی از یک جایی به بعد می‌خواستم اما نمی‌توانستم! از رو هم نمی‌رفتم و به تلاش کردن ادامه می‌دادم. و توجیهم برای این انعطاف پذیری ِ اجباری این بود که ما در یک مسیر در حال حرکت هستیم، مبدا و مقصدمان یکیست؛ حتما قسمت بوده پس من هم باید منعطف باشم.
سه نفر بودیم. نفر سوم هم به او حس خوبی نداشت. اما مانند من در تلاش نبود که بتواند با او ارتباط برقرار کند، و از یک جایی به بعد کاملا راهش را جدا کرد. من ماندم و او. اویی که حتی در اعماق وجودم به او حق می‌دادم، و تلاش و سخت پوستی‌اش را تحسین می‌کردم ولی دوستش نداشتم! خدا مرا ببخشد ولی آخر او واقعا آدم دوست داشتنی‌ای نبود در عوض به شدت پیچیده بود، از آنها که از رویشان نمی‌شود هیج جوره تهشان را تشخیص داد. فکر می‌کنم اصلاً یکی از دلایلم برای دوست نداشتنش همین بود چون هیچ جوره نمی‌توانستم اوی اصلی را بشناسم. نمی‌دانم چرا هیچ وقت در این باره با او صحبت نکردم؟ البته نمی‌دانم درست بود به او بگویم که سیگنال‌های خوبی ازش دریافت نمی‌کنم یا نه؟ فکر می‌کنم حقش بود که بداند. می‌دانید در نهایت این رابطه‌ی مسموم به کجا ختم شد؟ آن قدر خودم را به بیخیالی زدم که شیره‌ی جانم کشیده شد. یک شب خوابیدم، صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم دیدم جوری نفرت در درونم اشباع شده که از تمام سوراخ سنبه‌های وجودم دارد بیرون می‌زند و چنان از خشم و حسّ بد لبریزم که نمی‌توانم حتی با او هم کلام شوم! و نهایتاً تنها کسی که با رفتار عجیبش زیر سوال رفت من بودم! آن وقت بود که عمیقاً به درست بودن جمله‌ی فلوبر پی بردم.

حالا بعد از گذشت بیش‌تر از یک سال، هنوز هم او برایم یک سوال ناتمام باقی مانده، که چرا علی‌رغم تمام تلاشم نتوانستم دوستش بدارم. چرا هیچ لحظه‌ی قشنگی از این چند سال و مصاحبت با او در خاطرم نمانده و از تمام لحظاتی که با او گذراندم پشیمانم؟ چرا برایم کنار آمدن با او آسان‌تر بود از کنار گذاشتنش؟ از ضعف خودم بود؟

 

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۹ ، ۰۵:۳۶
ZaR

 

_شدت پاچیدگی و انتقال ِ کاریزما از تصویر به مخاطب: 150% ! :))

_ تجربه ثابت کرده در داستان‌ها آدم جذب شخصیتی می‌شود که در دنیای واقعی کمترین هم‌خوانی را با خودش دارد! مثلاً من مطمئن هستم که در واقعیت توان ِ تحمل ِ تیپ شخصیتی ِ ناروتو را ندارم! از تصویر مشخص است که وی دارای چه خصوصیاتی است نه؟ :D
 

_ هنگام شروع حسّ ِ مادربزرگ‌هایی را داشتم که همراه نوه‌هایشان پای برنامه کودک نشسته‌اند! [ احساس سالخوردگی ِ نگارنده مطرح است.] اما هر چقدر داستان جلو‌تر می‌رود بیشتر به این نتیجه می‌رسم که این کش دادن‌های ِ فوتبالیستایی مانند را با پیام‌های زیبای نهفته در داستان و شخصیت‌ها می‌شود سر به سر کرد. حالا فکر می‌کنم که اندکی غرق شدن در دنیایشان می‌تواند مرا از بزرگسالی ِ ملول آوری که دچارش شده‌ام نجات بدهد. پس پیش به سوی ادامه‌ی داستان. :))

 

 

۱ نظر ۱۶ مرداد ۹۹ ، ۰۲:۳۷
ZaR