جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

۸ مطلب با موضوع «در دنیای فیلم ها :: هالیوود» ثبت شده است

 
"قدرت ِ از کنار ِ هم رد شدن"
 

یه برگه نوت ِ صورتی لا به لای دفترچه‌ی قدیمیم پیدا کردم، از خیلی قبل‌تر از این‌ها. نمی‌دونم در چه شرایطی نوشته بودم: «اینهمه داستان عاشقانه می‌خونیم ، فیلم‌های عشقی می‌بینیم، از عشق و عاشقی حرف‌ها می‌زنیم. در نهایت اگر دقت کنیم متوجه می‌شیم فقط حرف می‌زنیم امّا در عمل از عشق هیچی حالی‌مون نیست.»
بعد از تقریبا دو سال مرتبط باهاش نوشته بودم: «می‌فهمم. یه وقتا باید جرأت داشته باشی ازش بگذری، از خودت بگذری تا به جایی که باید برسی، از همه چی و همه کس بگذری که بتونی کاری که باید رو انجام بدی، کار ِ درست در زمان ِ درست. موندن در مسیر ماندگاری آسون نیست. و این یعنی عشق! مسخره نیست؟! مگه می‌شه؟ آدم با گذشتن از خودش وسیله‌ی ماندگاری رو فراهم کنه؟ چرا نشه؟ این تویی که تازه این حس رو لمس می‌کنی وگرنه تا بوده همین بوده. آقا جان! بایـد بمونی تا بتونی "قدرت ِ انجام عمل ِ درست" رو بدست بیاری حتی اگه به قیمت ِ شکستن دل و اشک‌های بی‌موقع و پیآپی باشه. بمون، چون قاعده‌ی بازی این‌جوریه، بودی نوش؛ نبودی فراموش.» احتمالاً از اونجا به بعد بود که پایان‌های تلخ و سخت ِ داستان‌ها دیگه برام غیر قابل قبول نبود. یاد گرفته بودم وُرای هر پایان تلخی، خوشی و سعادتمندی ببینم.

*عنوان نوشت:

 E2, The Crown | الیزابت دوم وقتی می‌خواست بعد از مرگ پدرش (شاه) برای اولین بار در جایگاه ملکه در انزار عمومی ظاهر بشه، مادربزرگش براش نامه‌ای می‌نویسه به این مضمون که هم‌زمان که برای پدرت سوگواری می‌کنی برای شخص دیگری هم باید سوگواری کنی، خودت. از الان به بعد به الیزابتی تبدیل می‌شی که ممکنه با تو در تضاد باشه، و این دو الیزابت مدام در حال کشمش.

 Far From The Madding Crowd | دختر داستان نهایتاً من باب عشق تا وقتی مجبور نشه تصمیم درست رو نمی‌گیره، حالا به دلیل جاه‌‌طلبی یا ترس یا اشتیاق در لحظه‌ی غیرضروری یا هرچی. برای همین در طول کلّ داستان دور ِ خودش می‌چرخه. [البته از نظر  من ِ بیننده، می‌دونی این یعنی چی؟ یعنی زندگی من ِ نوعی هم از بیرون و از نظر دانای ِ کل همین جوریه، دور ِ خودم می‌چرخم و می‌چرخم که آیا بلاخره بتونم تصمیم درست رو در لحظه بگیرم یا نه؟]

 

Wonder Woman | این فیلم گویای این مسئله هست که امتیاز خوب مبنی بر خوب و عالی بودن اثر نمی‌شه. خیلی‌ها به عنوان یک اثر فانتزی خوب ازش یاد کردن. ولی مثل اینکه جلوه‌های ویژه نمی‌تونه اشکالی که در شخصیت پردازی ِ آبکی و فیلمنامه هست رو  پوشش بده.
 

۵ نظر ۱۲ مهر ۹۶ ، ۱۷:۵۷
ZaR

رکـورد زدم. مرداد ماه رو بالغ بر 94 ساعت فیلم و سریال دیدم. با احتساب ِ این موضوع که این ساعات غالباً در «روزهای کاری» و «در راه» خلق شده‌اند، جای بسی شادمانی است بهمراه دست ُ جیغ ُ هـورا! (در حال بشکن زدن بهمراه عینک دودی. :D)


فیلم Intern، وقتی آنه هاتاوی می‌فهمه همسرش بهش خیانت کرده؛ یه جا رابرت دنیرو بهش می‌گه : «جوری زندگی کن انگار کار ساده‌ایه حتی اگه نیست.» واقعاً جواب می‌ده. مثل وقتی که چیزی رو با زحمت زیاد و دست تنها ساخته باشی و برات ارزشمند باشه بعد کسی بیاد و خرابش کنه. بشکنه و بگه: «چیزی که ساختی به درد عمه‌ات می‌خوره، از نو بساز.»

وقتی فیلم Hacksaw Rige رو دیدم یه جمله به ذهنم اومد: «ما چقدر آدمای بی‌ایمانی هستیم و حتی خودمون هم خبر نداریم. این چه جور ایمانیه که راسخ نیست؟ زمین و زمان رو قضاوت می‌کنیم(حتی ناخواسته)، اخم می‌کنیم و از گذشته زخم می‌خوریم، از حال ِ زندگیمون و لحظه‌ای که در جریانه متنفریم و از آینده می‌ترسیم.» و وقتی فیلم Manchester by the sea رو دیدم فهمیدم ذائقه‌م حقیقتاً هندی شده. چون آخرش رو نپسندیدم و فکر می‌کردم: «چرا پایان داستان آدمهای عادی نباید اسطوره‌ای باشه؟» آدمهای عادی با تمام ضعفهاشون این حق رو دارن که داستانشون رو قهرمانانه به پایان ببرن. چرا که نه؟
 


Manchester by the sea , 2016

 

*عنوان نوشت: "طلب کردن هر نقشی در زندگی زمان خاصی برای طبیعت آفرینی دارد. زمانی که مربوط به خواستن علم است نمی‌توان طلب رزق و روزی کرد."

من: از کجا بفهمیم خب؟

بالغ درونم: زور نزنی می‌فهمی.
 

پ.ن. بازم رکورد زدم، دیروز بالغ بر 110 نفر رو از صبح تا بعد ظهر مدیریت کردم. همیشه این کار رو دو سه نفری انجام می‌دادیم اما دیروز قرعه به نام من افتاده بود که با پیر ُ جوون ُ خانوم ُ آقا سر و کله بزنم، سوال جواب بدم و صد البته فحش بخوردم ولی در عوض لبخند تحویل بدم. الکی معذرت خواهی کنم و الکی چشم بگم ولی کار ِ خودم رو انجام بدم. اینقدر این کارا رو انجام داده بودم که وقتی بیرون اومدم منتظر بودم اتفاقی بیوفته و ناخودآگاه سر خم کنم و عذرخواهی رو از سر بگیرم که به بزرگی ِ خودتون ببخشید امروز هوا گرمه و اذیت می‌شید مثلاً! :)) :|

 

۴ نظر ۰۵ شهریور ۹۶ ، ۱۱:۵۴
ZaR

 

اینقدر از این آدمای آروم اما پوست کلفتی که هفتا جون دارن خوشم میاد. شخصیت ِ رایان گالسینگ داخل فیلم Drive رو میگم. زد؛ خورد، اما در نهایت زنده موند. هندل کردن ِ خودت در موقعیت های غیرمنتظره و سریع کار ِ هرکسی نیست! چقدر «لحظات» در زندگیها مون ارزشمند هستن. نمیدونیم و هیچ ارزشی براشون قائل نیستیم، اونها میان و میگذرن و ما حتی ممکنه هیچ وقت متوجه نشیم چه چیزی رو از دست دادیم، تنها برای اینکه موقعی که لازم بود درست واکنش نشون ندادیم.

"ایرین" توی این فیلم مثل ِ ملکه ی منفعلی بود که ماجرا به خاطر در امان موندن خودش و فرزندش اتفاق افتاد اما خودش نفهمید. لحظه ای که باید تصمیم می گرفت نگرفت و فقط کمی بعدش پشیمون شد. این شخصیت دقیقاً نماد زن های خوب ولی بی سیاستی هست که شکوه ِ ملکه ی یک زندگی بودن رو خودشون از خودشون صلب می کنن.

 

*پ.ن. این روز ها یکم بی حوصله م، یعنی روی دور ِ بی حوصلگیم...ای کاش انتهای ِ این مرحله که پر از پریشان احوالیه یک رسیدن ِ شیرین و قشنگ در انتظارمون باشه..

۳ نظر ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۰۴:۵۸
ZaR

من بلاخره تونستم حرکتی بزنم من باب ِ ارتقاء منسجم ِ سطح ِ فرهنگی ِ دیدنی هام. در زمینه هالیوود با در نظر داشتن عوامل ِ سازنده. از «وودی آلن» شروع کردم. گزینه ی مناسبی برای شروع بود چون متوجه شدم جنبه ی پررنگ در داستان های این کارگردان شخصیت ها و روابط هستن.[منم که خوراکم شکار ِ این دو فاکتور در زندگی! :D] ممکنه خود ِ داستان یا بقیه عناصر نقص هایی داشته باشن اما اشخاص و مخصوصاً روابط در فیلم ها حرف ندارن! احتمالاً این آدم به اندازه ی هزاران هزار آدم قصه برای تعریف کردن و شخصیت برای خلق کردن در ذهنش داشته باشه! چون افراد در داستان ها تکرار نمی شن، در عین ِ حال روابط و سمت ُ سوی پیشرفتشون بسیار متنوع هست جوری که امکان هر اتفاقی وجود داره. در شخصیت ها هر تغییر و تحول ِ غیر معمولی ممکنه شکل بگیره و قریب به اتفاقشون با طیب ِ خاطر به سمت ِ جلو پیش می رن. یعنی دیدن فیلم های این کارگردان اگر به روابط و آدم ها علاقه داشته باشی می تونه بسیار هیجان انگیز باشه.

 

مثلاً چقدر فیلم ِ Magic in the Moonlight و روند ِ داستانش رو دوست داشتم. حس ِ خاصی به Cofe Society نداشتم یا The Rome With Love رو با اینکه دوست نداشتم نوع ِ روابط داخل فیلم در ذهنم ماندگار شده. تنها فیلمی که دیدم اما تقریباً هیچی ازش نفهمیدم Vicky Cristina Barcelona بود. برمی گرده به چند سال پیش وقتی دبیرستانی بودم البته، هنوز هم وقتی اسمش میاد به صورت پوکر فیس به دوربین خیره میشم. ولی الان اگر ببینم احتمالاً بتونم یه چیزی از توش در بیارم. :D

پ.ن. خلاصه که حرکت جالبی بود. انتخاب تعدادی از فیلم های یک کارگردان در یک بازه ی زمانی برای بهتر شناختن خودش، افکارش، دیدگاهش و فیلم هاش. مرسی از شخص پیشنهاد دهنده ی این حرکت. پروژه ی بعدی احتمالاً تیم برتون. فیلم هاش رو دیدم اما ایندفعه جور ِ دیگه ای می بینم، هدفمند!

 

۶ نظر ۲۲ دی ۹۵ ، ۲۳:۴۴
ZaR

Spotlight , 2015

گروهی به نام "روزنامه نگاران افشاگر" درگیر پرونده‌ی " آزار جنسی کودکان توسط کشیشان" میشن. کم‌کم جلو میرن تا میرسن به رقم 90 کشیش در ایالت!! کلیسا هم راه سرپوش گذاشتن به به قضیه رو خوب پیدا کرده جوری که تبدیل به یک توالی ِ مکرّر شده. نکته‌ی جالب اینجاست که فیلم اشاره گذرا و کوتاهی به عکس‌العمل یکی از این کشیش‌ها می‌کنه و فرد مذکور خودش رو اصلاً در جایگاه بازخواست نمی‌دونه!
به شخصه عاشق اینجور سوژه‌ها هستم. اما پایان‌بندی فیلم رو نپسندیدم، یعنی منتظر یه چیز بزرگتر و پر هیجان‌تر درباره‌ی این سوژه‌ی خطرناک بودم. چون فیلم‌های امسال رو ندیدم نمیدونم این فیلم سزاوار بردن جایزه‌ی اسکار بهترین فیلم بود یا نه.

 

+ در پشت پرده‌ی مذهب همیشه اتفاقاتی میوفته که عوام اپسیلونی از اون‌ها رو نمی‌بینن. فقط محکوم هستن به باورهای تحمیلی که از درست یا غلط بودنشون افراد اندکی باخبر هستن. اینطور میشه که نهادی مثل کلیسا با این حجم افشاگری‌ها در طی سال‌ها هم چنان بر مسند قدرت باقی‌مونده و تاثیری که بر مسائل داره غیر قابل انکاره.

 

+ در این زمینه دو رمان پر رنگ می‌شناسم،
حشاشین / تامس گیفورد
راز داوینچی / دن براون

هر دوی این کتاب‌ها سعی در افشای ِکارهای ِ پشت پرده‌ی کلیسا دارن. راز داوینچی به زمان عقب‌تری برمی‌گرده و به نسبت واقعی‌تر هست. اطلاعات نمادشناسی بسیار جالبی هم به خواننده منتقل می‌کنه و جالب این که جایی شنیدم دن براون خودش فراماسونر هست. دو داستان معما گونه و تو در تو هستن، پر از دسیسه و زدُ بند، تشویش و اضظراب برای کشف حقیقت و خطراتی که در این راه وجود داره. اگر از این دست داستان‌ها دوست دارید از خوندن این دو کتاب غافل نشید.

وقتی حشاشین رو می‌خوندم، در موسسه‌ای روزگار می‌گذروندم. یک شب بر اثر خوندن این کتاب ترسی از تنها بودن در اون فضای ِ بزرگ، سرامیکی و سرد با سالن‌ها و کلاس‌های بزرگ و تاریک بر ما مستولی شده بود اون سرش ناپیدا. مدام پشتم رو نگاه می‌کردم مبادا یکی از این کشیش‌های ردا پوش ِ سیاه از پشت خفتم کنه و روزش اسطوخودوس می‌خوردم که از هیجانات و تپش قلب ِ شب ِ گذشته کاسته شه! [:D]

 

پ.ن. شما هم اگر رمان کلیسایی می‌شناسید به ما معرفی کنید دوستان.
 

۱۱ نظر ۳۱ فروردين ۹۵ ، ۰۶:۱۰
ZaR

Unexpected , 2015

یک خانوم تحصیل کرده که فکر میکنه هنوز آمادگی مادر شدن رو نداره. نمیدونه وقتش رسیده و میتونه خودش و موقعیت‌هاش رو به خاطر فرزندش فدا کنه و خانه نشین بشه؟ و در مقابل دانش‌آموزی که با توجه به سطح پایین بودن و پیشینه‌ای که داشته خیلی راحت این نقش رو می‌پذیره، حاضره از خیلی چیزها برای حفظ فرزندش بگذره. ایده‌ خوبه اما نحوه‌ی پردازش نه. فیلم تلاش زیادی برای نشون دادن و قرار گرفتن این دو دیدگاه متفاوت در کنار هم میکنه اما چندان موفق نیست. پایان فیلم گند ِ نهایی رو می زنه و در نهایت بعد از تمام شدنش با خودت میگی :«خب که چی؟بی‌مزه.»
 

Grandma , 2015

داستان از یک خبر حاملگی شروع میشه. مادربزرگی به همراه نوه و ماشین قراضه‌ش دوره میوفته برای جور کردن 600 دلار هزینه‌ی سقط جنین.
نقطه‌ی پررنگ داستان؛ شخصیت مادربزرگی هست که با همه‌ی مادربزرگ‌هایی که تا به حال دیدیم احتمالاً فرق میکنه. در سکانس اول؛ اولین شوک وارد میشه، پیرزنی که با دوست‌دختری چندین سال جوون‌تر از خودش داره بحث میکنه و درگیر یک بحران عاطفی و پریشان احوالی شده. افتادگی ِ یک پیرزن رو نداره و پختگی هم که سعی داره به نوه‌ش منتقل کنه از جنس نصیحت‌های مادربزرگی نیست. کلاً یه جورایی هنجار شکنه. از زندگی‌ش گرفته تا نوع برخورد و حرف زدنش. ضعف فیلم اینه که خیلی به کاراکتر مادر پرداخته نمیشه اما در کل دیدن ِ این نوع مادربزرگ و رابطه‌ی سه زنی که هیچ مردی در زندگی‌شون نیست میتونه جالب باشه.  علاوه بر اینکه دو بازیگر اصلی در رسوندن حس به مخاطب موفق عمل کرده‌ن.
 

 

 

پ.ن.1 فیلم های در زمینه‌ی حاملگی، نوع برخورد باهاش و پس ُ پیش ماجرا رو دوست دارم. شما هم اگر فیلم خوبی در این زمینه می‌شناسید به ما معرفی کنید دوستان.
+ از سری فیلم‌های این‌چنینی، Juno رو زیاد دوست داشتم.

 پ.ن.2 خیلی نقد ِ فیلم نوشتن بلد نیستم. دارم سعی میکنم «نظر» و تحلیل و بررسی ِ شخصی‌م رو بنویسم؛ تا بعداً به نقد استاندارد هم برسیم.

 

۴ نظر ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۰۵:۵۴
ZaR

اسم فیلم خیلی جذابه "گمشده در ترجمه" با خودت میگی یعنی چه داستانی پشت این اسم خوابیده؟
داستان در ژاپن اتفاق میوفته. دو شخصیت آمریکایی که سر راه هم قرار می‎گیرن. از زبان بومی چیزی متوجه نمی‌شن و احساس ِ غربت می کنن. حس  ِ زندانی‌هایی رو دارن که می‌خوان هرچه سریع‌تر نقشه‌ای بچینن و فرار کنن! این نکته بعلاوه‌ی فضای سرد فیلم و احساس غریبگی که شخصیت‌ها حتی با افراد نزدیک زندگی‌شون دارن، در بوجود اومدن حس ِ «تنهایی» نقش داره. میشه حالت‌هایی که تجربه می کنن رو بگیم "تنهایی‌های ِ معمولی در دنیای ِ مدرن" که الزاماً قرار نیست به بمبست برسه. همون چیزی که فکر می‌کنم فیلم می‌خواد بگه. مهم اینجاست که چطور این "گیر افتادگی"  پشت سر گذاشته بشه.

اینجا باب اومده شب رو با شاروت بگذرونه و در حین صحبت خوابشون می‌بره. نه اینکه چیز خاصی بین‌شون باشه. فقط برای اینکه تنهایی ِ هم رو پر کنن در کنار هم قرار گرفتن و تونستن همدیگه رو درک کنن...بعلاوه‌ی اینکه فیلم پایان قشنگی داره.

 

 

پ.ن. به دنبال ِ معرفی ِ فانو جان ترغیب به دیدن ِ این فیلم شدم.

 

 

۸ نظر ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۴۶
ZaR

یک نکته موتورم رو داغ کرد برای رفتن و دیدن این تئاتر. وقتی‌ که در بلاگ خیابان وانیلا خوندم؛ در قسمتی از این نمایش قراره بهناز جعفری با کله‌ی کچل روی صحنه بازی کنه. این شد که عصر  ِ پنج‌شنبه راهی ِ عمارت مسعودیه شدم... نیم‌ساعت اول صرف این شد که بتونم هضم کنم بازیگرها حضور ِ فیزیکی دارند و در چند متری من هستند! (خب تا به حال تئاتر به معنای واقعی نرفته بودم.) کم کم نفس ِ حبس شده‌م رو بیرون دادم و تمام حواسم رو به داستان. وقتی از سالن بیرون اومدم احساس مجذوب شدگی می‌کردم! تصاویر ِ داستان و سر نخ‌ها در ذهنم رژه می‌رفتند و به ورونیکای ِ واقعی با کت و دامن ِ جگری و کله‌ی طاس فکر می‌کردم... به پیرزن و پیرمردی که درست انگار یک راست از داستان‌های قدیمی سر بر آورده بودند! و... عجب داستانی!...

+ [کلیک]

+ یادداشت صابر ابر در روزنامه شرق به بهانه تئاتر اتاق ورونیکا

 

پ.ن.1 زن‌هایی که رحم یا سینه‌شون رو برمی‌دارند کُرک ُ پرشون می‌ریزه و این رو می‌شه حتی از چهره‌شون تشخیص داد. اما زن‌هایی که کچل می‌کنند سرکش می شن! یک نمونه‌ش همین تئاتر که یاغی‌گری ِ دختر داستان کلّ ِ خانواده و حتی بیشتر از اون رو تحت الشعاع قرار می‌ده یا در فیلم ِ Mad max fury road که عامل ِ حرکت انقلابی یک خانوم کچل هست!... در نتیجه با زن‌های کچل دَر نیوفتید!
 

پ.ن.2 تنهایی تئاتر رفتن به مراتب سخت‌تر از تنهایی سینما رفتن هست. اما نمی‌تونه دلیل بر نرفتن باشه که من 4 سال صبر کردم یک پایه برای با هم رفتن پیدا بشه! بلاخره خودم دست به کار شدم! و چقدر خوشحالم که اولین تجربه‌ی تئاتر رفتنم با این نمایش شروع شد.
 

۹ نظر ۲۰ دی ۹۴ ، ۰۳:۴۳
ZaR