جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

۳ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

...و زندگی با ارزش تر و مهم تر از خوشبختی بود. 

 

۴ نظر ۲۲ شهریور ۰۰ ، ۰۴:۴۹
ZaR

در قسمت "تن‌آرامی" دوران بارداری، مادرها باید تلاش کنن ذهنشون رو از درد منحرف بکنند، به هر چیزی که خوشحالشون می کنه فکر کنند و در نهایت به این باور برسند که بارداری سخته، اما اونها قوی‌تر از درد هستن. از پسش بر میان.
احساس می کنم در یک مرحله‌ی بارداری قرار دارم که دردهای ناپیوسته دارم و به زایمان نزدیک شدم، اما اگه به بی‌تابی‌هام ادامه بدم دچار زایمان زودرس می‌شم و در نهایت من می‌مونم و یک بچه‌ی نارس که حاصل ِ سال‌ها درد، رنج و تلاش هست.
کاش منم یه مامای همراه داشتم، که در این مرحله‌ی حساس و پردرد که خودم نمی‌تونم مراقب خودم باشم، مراقبم می‌بود.

 

*عنوان نوشت:  جایی نقل‌قول از نیکوس کازانتزاکیس خوندم که تعریف می‌کرد در کودکی، پیله‌ی ابریشمی رو روی درختی پیدا می‌کنه، منتظر می‌مونه که پروانه از پیله خارج بشه اما این اتفاق نمیوفته. برای اینکه این پروسه زودتر طی بشه، با بخار دهانش به پیله حرارت میده و گرمش می‌کنه. پروانه که بیرون میاد بال‌هاش هنوز بسته بودن و کمی بعد هم می‌میره. خودش میگه:
بلوغی صبورانه با یاری خورشید لازم بود
اما من انتظار کشیدن نمی‌دانستم.
آن جنازه‌ی کوچک تا به امروز، یکی از سنگین‌ترین بارها بر روی وجدانم بوده، اما همان جنازه باعث شد تا بفهمم که یک گناه کبیره واقعی وجود دارد، "فشار آوردن بر قوانین بزرگ کیهان" بردباری لازم است و نیز انتظار زمان موعود را کشیدن و با اعتماد راهی را دنبال کردن که خداوند برای ما برگزیده است.

 

پ.ن. این روزها ذوق ِ لحظه‌هام برمی‌گرده به وقتی که فکر می‌کنم امروز که تمام بشه، شب زود بخوابم و بتونم به قرار 5 صبح‌ها که با کلمنتاین برای درس خوندن(کلاً کار مفید) داریم برسم. حالا که فکر می‌کنم میبینم دوست داشتنی‌ترین لحظه‌هام فعلاً اون موقع ست، اون بازه‌ی زمانی که مال ِ خودمه. وقتی هم که بتونم با کارهایی که دوست دارم  بگذرونمش؛ اشتیاقم بیشتر میشه. (اگه کسی دوست داشت می تونه اعلام حضور بکنه.)

۵ نظر ۱۹ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۰۲
ZaR

1. انسان موجودی هست که از دو ساحت کاملاً متضاد بوجود اومده، جسم که ته ته ِ ماده ست و روح که ته ته ِ معنویت محسوب میشه، به قولاً حالا خدا چه طور این دو بُعد رو بهم چسبوند هیچ کس جز خودش نمیدونه! جسم انسان رو آفرید، 40 سال بعد روح رو درونش دمید. در این مدت جسم رو در معرض همه ی ملائکه گذاشته بود، رد می شن بهش سلام می کردن و می گفتن: «برای امیدی عظیم آفریده شده ای.»

اولین روز خلقت انسان که روح در کالبد انسان دمیده شد، به قول حاج آقا نخعی؛ مدرس دوره می گفت تاریخ 1/1/1، وِلوِله ای بین اهالی بالا افتاده بود. میگفتن چرا خداوند اسماء الهی رو بهش آموخته و قسمتی از روح خودش رو  می خواد درونش به جا بذاره؟حتی روز اول همه ی اهل بالا دور هم جمع شدن که به خداوند بگن نکن این کار رو! اما خداوند خیلی صریح بهشون جواب داد من چیزی می دونم که شما نمی دونید. سکوت کنید!
یعنی از همون لحظه ی اول ِ اول خداوند محکم پای انسان ایستاد. نگفت قراره این موجود فقط در حال عبادت من باشه، روی زمین کج نره و نافرمانی نکنه، فساد نکنه و زمین رو دچار تباهی نکنه فقط گفت من چیزی می دونم که شما نمی دونید.

 

2. چه طور حضرت زینب سلام الله علیها تونست داغی مثل واقعه ی عاشورا رو ببینه و در نهایت بگه جز زیبایی چیزی ندیدم؟ حتما چیزی وُرای ظاهر قضیه باید باشه. یک حقیقت زیبا.
شاید ما آدم های معمولی هم بتونیم.. بتونیم به زعم خودمون به حقایق زیبای پشت غم ها، تلخی ها و از دست رفته هامون پی ببریم. این طور شاید تحمل بار سنگینش کمی راحت تر بشه. چقدر خوبه که واقعه ی عاشورا هست.. هر سال میاد و و نمی ذاره یادمون بره، بهمون یادآوری می کنه اگه در این دنیا فرد یا چیز ارزشمندی رو از دست دادی اما می تونی سعی کنی روی واقعی ِ این از دست رفتن رو هم ببینی. شاید این ظاهر قضیه باشه و حقیقت قضیه خیلی خیلی قشنگ تر از چیزی باشه که فکر می کنی.

 

3. نتیجه گیری: قضیه همون شعر معروفه، آسمان بار امانت نتوانست کشید/ قرعه ی فال به نام من دیوانه زدند
بار روی دوش انسان در زمین خیلی سنگینه، کارش خیلی سخته، اون قدر که بقیه ی مخلوقات از این مسئولیت شونه خالی کردن و زیر بار  نرفتن. اما در عین حال می تونیم ادعا کنیم عزیز کرده ایم، نه؟ چشم همه ی عالم به زمین و عملکرد آدم هاست. چشم دوختن ببینن بلاخره انسان بار ِ امانتش رو چیکار می کنه؟ می تونه به سلامت به مقصد برسه یا نه؟
ای کاش که بتونیم.‌ ای کاش خداوند خودش بهمون قوّت بده، بتونیم امانت دار خوبی باشیم و خداوند رو جلوی تمام عالم سربلند کنیم.

 

پ.ن. رفت... مثل پرنده ی مشتاق پروازی پَر کشید و رفت.
یک حالت ناراحتی خاصی دارم، ناراحتم ولی امیدوار، غمگینم و گریه دارم اما آرومم. باید گریه کنم که سبک بشم اما توان ندارم. خسته ام..
تازه دارم می فهمم وقتی می گن رفتگانمون در قلب ما همیشه زنده هستن یعنی چی؟ چون که اون شخص برای تو هیچ وقت نمی میره، روزی نیست که به یادش نباشی. روزی نیست که دلم برای استادم تنگ نشه، وقتی به یادش می افتم بغض می کنم و با کوچکترین اشاره ای اشک هام جاری میشن. هیچ وقت در مخیله ام نمی گنجید روزی بیاد که من چند وقت پشت سر هم سیاه بپوشم، به عنوان کسی که از رنگ ها انرژی می گیره و رنگی رنگی محسوب میشه، باورم نمیشه فعلاً به جز سیاه به پوشیدن رنگ دیگه ای تمایل ندارم. 6 ماه گذشت از رفتنش.. و حالا هم دوباره.. بهش نمی گفتم مادربزرگ، مادر بود. گاهی وقت ها اینقدر دلم برای استادم تنگ میشه که می خوام فقط چند دقیقه بمیرم،  برم اون دنیا ببینمش و برگردم. حالا حس ناروتو رو وقتی که جیرایا سنسی رو از دست داد درک می کنم. همه ی این بی قراری ها وجود دارن ولی بعد به این فکر می کنم که خداوند چه طور اینقدر قشنگ پای انسان ایستاد، عجیبه ولی این فکر آرومم می کنه، دوست دارم ادامه بدم و تلاش کنم که امانت دار خوبی برای اون امید ِ عظیم باشم.

۴ نظر ۰۵ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۰۱
ZaR