جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

۱۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

بعضیا فکر می کنن چون در زندگی بهشون اجهاف شده یا به اون چیزی که می خواستن نرسیدن این حق رو دارن که با انصاف نباشن، در برابر بقیه‌ی مردم  رفتار درست رو نداشته باشن  چون همه سر و ته یک کرباسن. اما احتمالا نمیدونن خیلی وقت‌ها معادلات درست از آب در نمیان.

مرد این داستان (صابر ابر) از این دست آدم‎هاست. خانوم‌خونه (نگار جواهریان) عقیده‌ای مغایر با همسرش داره و صافی ُ صداقت رو ترجیح میده. اما همه جوره پشت شوهرش ایستاده و حمایتش می‌کنه. و چقدر رابطه‌ی مچ ِ این زن و شوهر به دل می‌شینه. میشه گفت یه جور «طنز ِ اجتماعی» هست. فیلم ِ خوبیه[بیشتر از نظر محتوا]. به بهانه‌ی نزول اجلاسش در سوپرمارکت‌ها.

 

۴ نظر ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۰۶:۰۰
ZaR

جایی شنیدم لقب ِ سیب «میوه‌ی مادر شوهر» هست. همه وقت هست ولی کسی چندان دوستش نداره. در واقع این میوه واقعاً لایق صفت «فوق العاده» ست.
اولا که همه‌ی اجزاش خاصیت دارن. از پوست ُ گوشتش گرفته تا تخم‌هاش و حتی بوش! در هر سه حوزه‌ی ارتقاء سلامت، پیشگیری و درمان کاربرد داره. شست و شو دهنده‌ی دستگاه گوارش هست. مثلا برای اونهایی که یبوست دارن مفیده. سیستم ایمنی رو بالا می‌بره پس اونهایی که زیاد سرما می‌خورن می‌تونن با استفاده‌ی آهسته و پیوسته‌ی این میوه مشکل‌شون رو رفع کنن.
آب سیب به صورت اورژانسی تب رو پایین میاره و کلاً سم زُدا ست. مخصوصاً در وضعیت فعلی با درجه‌ی شدید آلودگی هوا.. اگر هوا آلوده‌ست غصه نخورید به جاش سیب بخورید. طب‌ّسنتی می‌گه این میوه «مُفَرّح» ِ یعنی طبق فعل و انفعالاتی که ایجاد می‌کنه شادی آور هست. پس غصه نخورید، به جاش سیب بخورید. حالا سوال اینجاست که چنین میوه‌ی همیشه در دسترسی چرا در حاشیه ست؟ اگر دنبال راه‌های ساده اما سریع الاثری برای سلامتی می‌گردید با سیب آشتی کنید. پشتش سودهای زیادی خوابیده.

* عکس‌نوشت:




بعد.. پیرزن با خودش فکر کرد، چرا سیب رو به سفیدبرفی بدم؟ خودم می‌خورم تا سالم و جوون بمونم!

پ.ن. " اگر از فرصت‌ها مانند شب امتحان بهره ببریم، موفقیت خود را تضمین کرده‌ایم."  
قراریی گذاشتم. تا 22 اسفند [که رهسپار دیار می‌شم] برنامه‌ای بریزم برای تکمیل کردن کارهای ِ نیمه تمامی که امسال شروع کردم اما به پایان نرسوندم. بشینم یه دو دوتا چارتا کنم ببینم چند چندم و حداقل سعی کنم به جایگاه قابل قبولی برسونمشون. این سه هفته و چهار روزی که مونده قراره هر شبش؛ شب امتحان باشه البته با کمی اغراق.

۱۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۴۰
ZaR


 پاییز یا زمستان 91 , تهران , حسن آباد
عکس اصلی

 

کتاب ها خاطره ساز هستن، جزئیات و داستان ممکنه در خاطرمون کمرنگ بشن اما خاطراتی که با کتاب‌ها ساختیم همیشه گوشه‌ای از ذهن و دل‌مون باقی می‌مونن.
 

1. تسلی‌ناپذیر / کازوئو ایشی‌گورو
    هرگز رهایم مکن / کازوئو ایشی‌گورو
    کافکا در کرانه / هاروکی موراکامی

آشنایی‌م با آقای ِ ایشی‌گورو برمی‌گرده به دوم دبیرستان. تسلی‌ناپذیر و کافکا در کرانه تقریبا هم زمان سر زبون‌ها افتاده بودن. دوتاشون رو با فاصله‌ی کمی از هم خوندم. اون موقع با کافکا در کرانه بیشتر ارتباط برقرار کردم. جالب اینه که العان از کافکا جز صحنه‌های مبهم چیزی به یاد ندارم درعوض یادم مونده تسلی‌ناپذیر درمورد سه روز از زندگی یک موزیسین ِ مشهور بود! احتمالا به این دلیل که اون موقع تقریبا هیچی ازش متوجه نشدم! بعد از این کتاب هم تا چند سال سراغ ایشی‌گورو نرفتم؛ به اصطلاح باهاش قهر کردم تـــــــــا 4 سال بعد یعنی سال 91 که کتاب هرگز رهایم مکن رو خوندم. من بزرگتر شده بودم یا سبک نوشتن تغییر کرده بود نمی‌دونم. برعکس ِ اولی این کتاب رو با پوست ُ گوشت فهمیدم و گوله گوله بغض صرف‌ش کردم!  برایند نابسامان حالی ِ اون زمان، خوندن این کتاب، دیدن ِ فیلم‌ش و ... درنهایت به پوکوندن ِ وبلاگم برای اولین بار انجامید!

 

2. به وقت بهشت / نرگس جورابچیان

اگر به یک نویسنده عذرخواهی بدهکار باشم ایشون هستن. در کارنامه‌ی کتابی‌م مغرضانه‌ترین نظر رو برای این کتاب نوشتم. چشم‌ها رو بسته بودم و کتابی رو قضاوت می‌کردم که حتی تا آخر نخونده بودمش! بعدها که آتیشم خوابید فهمیدم این واکنش نشأت گرفته از عصبانیت درونی خودم بود. اون موقع فقط می‌خواستم حرص‌م رو روی چیزی خالی کنم و متاسفانه ترکشم به این کتاب خورده بود.. همون موقع ته ِ دلم می‌دونست اگر در شرایط مناسب‌تری این داستان رو خونده بودم احتمالاً بهتر باهاش ارتباط برقرار می‌کردم.

 

3. ناطوردشت / جی.دی.سلینجر

رفتم کتابفروشی کتاب بخرم، کتاب ِ خودم رو جا گذاشتم و برگشتم!! هنوز به نیمه هم نرسیده بود. پسرک با دختری داخل هتل قرار داشت که داستان همون‌جا برای من به پایان رسید! بعد از این ماجرا زورم اومد کتاب رو دوباره بخرم یا نسخه‌ی الکترونیکی‌ش رو بخونم یا حتی از کتابخونه امانت بگیرم.. هیچوقت هم نفهمیدم آخرسر سرنوشت پسر به کجا رسید؟ از کسی هم نپرسیدم .. به این امید که دوباره روزی یه ناطوردشت سر راهم قرار بگیره.

 

4. سال بلوا / عباس معروفی

   حافظ ناشنیده پند / ایرج پزشکزاد

سال بلوا رو عید ِ 91 خوندم. بد موقعی رو برای خوندن این کتاب انتخاب کرده بودم چون حالم اون زمان خوب بود اما این کتاب تـَب داشت! تعطیلات عیدم رو با دنیای ِ تب دار ِ عباس معروفی تباه شده می‌دیدم جوری که دلم میخواست با یه ضربه‌ی سه امتیازی مستقیم کتاب رو شوت کنم داخل کتابخونه! وقتی تمام شد نفس ِ راحتی کشیدم و با خودم قرار گذاشتم از این به بعد برای سال نو کتاب‌ها رو گزیده‌تر انتخاب کنم.
عید ِ سال بعد از این تجربه درس گرفته بودم و به عنوان اولین کتاب حافظ ناشنیده پند رو انتخاب کردم. چه خوش انتخابی بود، شور و طرب این کتاب تعطیلات رو شیرین‌تر کرده بود. اونجا بود که تصمیم گرفتم اگه روزی فرزند ِ پسری داشتم اسمش رو بذارم "شمس‌الدین محمدحافظ".

و

.

.

.

چقدر خوبه موجودی به نام ِ کتاب رو در زندگی‌هامون وارد کنیم و علاوه بر اینکه ذهن‌ و تخیل‌مون رو بهمراه‌شون حرکت می‌دیم باهاشون خاطره بسازیم. خاطراتی که سال‌ها بعد مرور کردن‌شون لبخند به لب‌هامون بیاره و بگیم: عجب ماجراهایی داشتیم؛ چه سفر‌هایی رفتیم و برگشتیم!

 

اطلاعیه: دوستان کتابخوان، دعوتید به شرکت در "کتاب‌ها و خاطرات"
تبصره: فیلمبازها می‌تونن با عنوان "
فیلم‌ها و خاطرات"  شرکت کنن.

 

+ کتاب ها و خاطرات. بخوانید.

روزَنه / مه شید

دو کلمه حرف حساب / آقاگل

 

 

۱۵ نظر ۲۲ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۰۰
ZaR

اسم فیلم خیلی جذابه "گمشده در ترجمه" با خودت میگی یعنی چه داستانی پشت این اسم خوابیده؟
داستان در ژاپن اتفاق میوفته. دو شخصیت آمریکایی که سر راه هم قرار می‎گیرن. از زبان بومی چیزی متوجه نمی‌شن و احساس ِ غربت می کنن. حس  ِ زندانی‌هایی رو دارن که می‌خوان هرچه سریع‌تر نقشه‌ای بچینن و فرار کنن! این نکته بعلاوه‌ی فضای سرد فیلم و احساس غریبگی که شخصیت‌ها حتی با افراد نزدیک زندگی‌شون دارن، در بوجود اومدن حس ِ «تنهایی» نقش داره. میشه حالت‌هایی که تجربه می کنن رو بگیم "تنهایی‌های ِ معمولی در دنیای ِ مدرن" که الزاماً قرار نیست به بمبست برسه. همون چیزی که فکر می‌کنم فیلم می‌خواد بگه. مهم اینجاست که چطور این "گیر افتادگی"  پشت سر گذاشته بشه.

اینجا باب اومده شب رو با شاروت بگذرونه و در حین صحبت خوابشون می‌بره. نه اینکه چیز خاصی بین‌شون باشه. فقط برای اینکه تنهایی ِ هم رو پر کنن در کنار هم قرار گرفتن و تونستن همدیگه رو درک کنن...بعلاوه‌ی اینکه فیلم پایان قشنگی داره.

 

 

پ.ن. به دنبال ِ معرفی ِ فانو جان ترغیب به دیدن ِ این فیلم شدم.

 

 

۸ نظر ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۴۶
ZaR

آیا خوردن پای مرغ لب ِ دریا چندش آور است؟ ظالمانه است؟ عاشقانه است؟

عجالتاً به منظور ِ رعایت ِ حقّ ِ متنفرین از این لذیذ ِ بهشتی(!) از قرار دادن عکس ِ سوپ ِ یادگاری معذوریم.

 

 

۶ نظر ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۳۷
ZaR

فرصتی دست داد چهار روزی بیام خونه آب و هوایی عوض کنم. آخرین شب، صدایی درونی مدام می‌گفت: «خواهش می‌کنم! بیشتر بمون. من هنوز آمادگی ِ رویارویی با تهران و سر ُ کله زدن با هم‌خونه، صاحبخونه، همکلاسی، استاد و صاحب‌کار رو ندارم..» حالی بر ما مستولی شده بود که باعث می‌شد دست به کارها و رفتارهای عجیبی بزنم. مظلوم نمایی کنم، پیشنهادهای فضایی بدم؛ از جمله :«استخاره بگیرید، اگه خوب اومد من فردا می‌رم.» (!!) اینطور بود که اول مادرخانومی و به دنبالش آقای‌ ِ پدر دلشون به رحم اومد و راضی به چند صباحی بیشتر موندن ما شدن. البته سه تا از کلاس هام  رو از دست دادم. اما در اینجور مواقع می‌شه به پشتی تکیه داد، پا روی پا انداخت و گفت: «فدای ِ ســـرم که از دست دادی!»
این چند روز مرخصی استعلاجی(!) که با مظلوم نمایی بوجود آمده بود رو غنیمت شمردیم. پا روی پا انداختیم، پختیم، خوردند، خوردیم، خوابیدیم و غلت زدیم در دنیای ِ فیلم‌ها و سریال‌های ِ نستالژیک! از دستاوردهای این چند روز ِ رویایی آب‌روغن قاطی کردن ِ معده‌ی بیچاره هم بود. جوری که مجبور شدم برای احترام به ایشون سر خم کنم و دو روزی روزه بگیرم. [عرق ِ شرم!]

+ هر چند ماه یک باری که چند روزی خونه هستم.. چندیدن برابر ِ وقت‌هایی که در شهر ِ دانشگاهی هستم چرت و پرت می گم، شیطنت می‌کنم، می‌گم و می خندم و این اندورفین‌های ترشح شده رو برای روزهای تنهایی ذخیره می‌کنم.
اونجا مدام در رفت و آمدم، هر لحظه با استرس سپری می‌شه که خدایی نکرده گوشه‌ای از این زندگی ِ نوپا از هم نپاشه! درس‌هایی که باید خوند، کارهایی که باید انجام داد .. نکته‌ی اصلی ِ اصلی اینه که اونجا باید مدام برای خوب بودن حالم در حال ِ تلاش و تکاپو باشم! اما اینجا نیازی به تلاش نیست. حالم بدون ِ اینکه خودم بدونم هم خوبه.. کیفور ِ ...
...و برای اینجور مواقع بود که عبارت ِ "خدایا شکرت" آفریده شد.


عنوان نوشت: ریتمش منتقل میشه؟

La La La Chinguyo! .... Ha! HaHa! HaHa! ham bon do

لَ لَ لَ دوست ِ من! ... هاهاها یه بار دیگه

:)) ... سوژه ساختن از در و دیوار مگه شاخ و دم داره؟

پ.ن.1 و گوی ِ طلایی تعلق می‌گیره به اون نگاه‌های ِ غضبناک ِ آقای پدر وقتی‌ که داره سریال می‌بینه و ما شلوغ می کنیم؛ سعی داره ساکت‌مون کنه!

۷ نظر ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۵۵
ZaR

 

اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی / اساس هستی من زان خراب آبادست

 

دوست داری ساعت‌ها اینجا بنشینی و خلوت کنی.. شیراز همیشه از یک هفته مونده به فروردین غلغله می‌شه. طبیعتاً یکی از مکان‌های پر رفت و آمد حافطیه‌ست که در نقش یک مکان توریستی و تفریحی ظاهر می‌شه اما در حقیقت این گوشه از دنیا یک وجهه‌ی معنوی و بسیار عمیق داره که خودش رو در سکوت ِ روزهای عادی ِ سال نشون می‌ده.
 


بر سر تربت ما چون گذری همت خواه / که زیارتگه رندان جهان خواهد بود
 

حیاط پشتی هم برای خودش صفای ِ خاصی داره. آرامگاه تعدادی از فرهیختگان هست. احتمالاً رندانی بوده‌ان که رخصت آرمیده شدن در این مکان رو داشته‌ان. اگر گذرتون اون طرف‌ها افتاد این قسمت رو فراموش نکنید.

پ.ن. آخیـش.. بریم دیداری تازه کنیم.

 

۹ نظر ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۰۰
ZaR

 


اسفند ِ92 , خوابگاه

*عنوان نوشت: Demi Lovato - Hold Up

پ.ن. شب‌های امتحان.
 
۳ نظر ۰۶ بهمن ۹۴ ، ۰۷:۲۵
ZaR

 من استاد گم شدن و پیدا شدنم. وقتی گم می‌شم تلاش چندانی برای پیدا شدن نمی‌کنم، می‌رم ببینم به کجا می‌رسم. گم می‌شم پیدا می‌شم، گم می‌شم پیدا می‌شم... در این تجربیات احساس تنهایی نمی‌کنم. مثلاً یادم می‌مونه اون شب وقتی در کمالشهر کرج از سرما سگ‌لرز می‌زدم و منتظر حرکت اتوبوس بودم، هم زمان بهمراه بهاره رفته بودم استامبول ماجرا بسازم و عاشق شم!


ماه کامل می شود / فریبا وفی / نشر مرکز

جملات و مکالمات جالبی داشت.

دوست عزیز: «من نمی گویم ننویس ولی اگر می‌خواهی بنویسی برو سراغ آدم‌هایی که دنیای بزرگتری دارند. دغدغه‌های دیگری جز خوردن و خوابیدن دارند. برایشان مهم است توی این دنیا چه می‌گذرد. جهان چگونه می‌چرخد. چه چیزی خرابش می‌کند. مردم عادی دنیایشان همین است که می‌بینی. این که دیگر گفتن ندارد. خودت را تا سطح این‌ها پایین نیاور خانوم این ابتذال است.»

بهادر: «آدم‌ها عادی و غیر عادی ندارند.»

شهرنوش: «گفتن درباره‌ی آن‌ها هم ابتذال نیست. آدم‌ها سلسله مراتب ندارند. یک روستایی می‌تواند همان قدر از زندگی بفهمد که یک دانشمند.»

دوست عزیز: «من که می‌گویم به جای این حرف‌ها بروید زندگی کنید. سفر کنید. ماجرا بسازید. عاشق شوید.»


* عنوان نوشت: زندانی عقلمان هستیم، زندانی ترسمان، زندانی خیلی چیزها. (از متن کتاب)


۵ نظر ۰۴ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۲۱
ZaR




۶ نظر ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۳۱
ZaR