1. شعارهای روانشناسی و خودشناسی هیچ وقت کهنه نمیشن چون فقط در تئوری آسون هستن در عمل یه عمر طول میکشه شاید بتونی به یه خطش عمل کنی.
اگر بخوام یه انتقاد به پستهای قدیمی وبلاگم بکنم اینه که زیاد شعار میدادم. البته خب حیطهی کاریم هم جوریه که باید شعار تو دست ُ بالت باشه، درست و غلط ها رو بتونی به دیگران نشون بدی و براشون نسخه بپیچی، من هم در این کار استعداد ذاتی دارم انگار. مثلا یادمه یه پست نوشته بودم من باب زنجیر نکردن ِ افرادی که دوستشون داریم و نزدن برچسب مال ِ منه بهشون، در عوض باید از اینکه در زندگیت همچین افرادی وجود دارن لذت ببری بدون اینکه بخوای نزدیکتر بشی یا همچنین چیزی. خدا نکنه الان دستم به اون پست برسه وگرنه به جز شیف دیلیت کردن آتیشش میزنم! چون به جایی رسیدم که عمیقا چشیدم در عمل چه حسی میتونه داشته باشه وقتی کسی رو دوست داری، میخوای یه برچسب بهش بزنی که کل دنیا ببینن این آدم مال توئه اونوقت چه طور میتونی فقط از دور نگاهش کنی و به بقیه ببخشیش؟ فقط مرگ تدریجی یک رویا این شکلیه! خب نمیشه گفت از هوا این حرفها رو میزدم حتما تجربیاتی داشتم، اما میتونم بگم اگر اون موقع از 20% تجربیاتی که داشتم اون حرفها رو میزدم الان با تجربهی 85%ی میگم در عمل اینقدر سخته که دوست داری یقه جر بدی! و نهایتا به این نتیجه رسیدم که چه طور میتونم برای بقیه نسخه بپیچم وقتی خودم نمیتونم به چیزهایی که بهشون اعتقاد دارم عمل کنم؟
2. مهربانی، صفتی که خیلی دوسش دارم و مبای اکثر روابطم رو تشکیل میده. بهتر بگم مهربانی ِ بیحساب. اما به جایی رسیدم که فعل مهربانی دیگه حس خوبی بهم نمیداد. اونقدر عرصه بهم تنگ شده بود که یه زمان به این سوال رسیدم: اصلا چرا مهربانی من باید شامل حال ِ همه بشه حتی اونهایی که ارزشش رو ندارن؟ مگه من خدام؟ ولم کن بابا! شوک بعی وقتی بود که یه روز نشستم رفتارم رو آنالیز کردم ببینم مهربونیم چه شکلیه؟ از کجا نشات میگیره؟ و باید بگم به جوابهای قشنگی نرسیدم. بله، ریشهی این خوبیها چیزی بود جز خود ِ مهربانی و میشه گفت انتظاراتی از این فعل داشتم که با چیزی که نشون میدادم در تضاد بود. مثل اینکه دست آدم دو رویی برات رو بشه و دیگه نتونی بهش اعتماد کنی، من هم اعتمادم رو به این صفت زیبا از دست دادم و میدیدم چه طور خوی مهربانیم رو دارم ذره ذره از دست میدم متاسفانه. البته میشه گفت ذات آدمی اینجوریه ولی وقتی وقتی آگاه بشی و بفهمی چه دلیلی پشت ِ توجهت به دیگران و مهربانیت وجود داره دیگه اون قدر دوست داشتی و حال خوب کن به نظر نمیرسه. و بیشتر حس یک طبل توخالی به آدم دست میده.
3. در یک کلام:
پ.ن. چقدر سخت داره پیش میره این چالش! مرسی اه.
" همیشه که نباید چالشها توی وقت آزاد و حال خوب انجام بشن. یک موقعهایی هم میشه که تو خودت تهی باشی و وقت سر خاروندن هم نداشته باشی و اونها یک چیزی بهت اضافه کنن. " نقل به مضمون از اینجا. البته مثل اینکه مبدا این چالش اینجاست.
من هم دوست دارم از این ایده استفاده کنم و برای خودم چالشی بذارم. چون احساس میکنم درونم به یک سم زدایی نیاز داره و نوشتن برای پیشبرد این پروسه میتونه بسیار کمک کننده باشه. پس شروع می کنم، البته به روش خودم. هفت روز چالش، هفت پست. اگر موقعیت جور بود ممکنه برای ده روز یا چهارده روز هم تمدید بشه تا ببینیم چی پیش میاد.
دلم میخواد توی این هفت تا پست از تاریکیها حرف بزنم. چون میگن در اصل نور درون ِ تاریکی جا داره و این دو هیچ وقت از هم جدا نیستن. پس هنر اینه که در تاریکیها بتونی نور رو پیدا کنی. شاید خدا کمک کرد و درون ما هم صیقلی خورد. یا علی.
+ برای همون چند نفری که اینجا رو میخونن، اگر دیدید زیادی منفی شد لطفاً نخونیدشون. [وی با خودش فکر میکنه حالا چی میخواد بگه مثلا!:D]
پ.ن. چون باید بتونم راحت باشم که حرفام بیاد [:D] زبان این چالش حالت محاوره داره. به همین دلیل یک موضوع جدید اضافه کردم به اسم "خودمونی" و چالش خودشناسی رو زیر مجموعهش قرار دادم.
"زندگی به قدری کوتاه است که باید آن را فقط با افرادی که دوستشان میداریم، بگذرانیم." گوستاو فلوبر
تا همین چند وقت پیش فکر میکردم این جمله چندان درست نیست. با این استدلال که گذراندن وقت با دشمن هم اگر منفعت یا یادگیری در پی داشته باشد ارزش دارد. راستش چند سال ِ گذشته را با فردی گذراندم که دوستش نداشتم. با او حرف میزدم، میرفتم و میآمدم اما دوستش نداشتم. حتی از یک جایی به بعد میخواستم اما نمیتوانستم! از رو هم نمیرفتم و به تلاش کردن ادامه میدادم. و توجیهم برای این انعطاف پذیری ِ اجباری این بود که ما در یک مسیر در حال حرکت هستیم، مبدا و مقصدمان یکیست؛ حتما قسمت بوده پس من هم باید منعطف باشم.
سه نفر بودیم. نفر سوم هم به او حس خوبی نداشت. اما مانند من در تلاش نبود که بتواند با او ارتباط برقرار کند، و از یک جایی به بعد کاملا راهش را جدا کرد. من ماندم و او. اویی که حتی در اعماق وجودم به او حق میدادم، و تلاش و سخت پوستیاش را تحسین میکردم ولی دوستش نداشتم! خدا مرا ببخشد ولی آخر او واقعا آدم دوست داشتنیای نبود در عوض به شدت پیچیده بود، از آنها که از رویشان نمیشود هیج جوره تهشان را تشخیص داد. فکر میکنم اصلاً یکی از دلایلم برای دوست نداشتنش همین بود چون هیچ جوره نمیتوانستم اوی اصلی را بشناسم. نمیدانم چرا هیچ وقت در این باره با او صحبت نکردم؟ البته نمیدانم درست بود به او بگویم که سیگنالهای خوبی ازش دریافت نمیکنم یا نه؟ فکر میکنم حقش بود که بداند. میدانید در نهایت این رابطهی مسموم به کجا ختم شد؟ آن قدر خودم را به بیخیالی زدم که شیرهی جانم کشیده شد. یک شب خوابیدم، صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم دیدم جوری نفرت در درونم اشباع شده که از تمام سوراخ سنبههای وجودم دارد بیرون میزند و چنان از خشم و حسّ بد لبریزم که نمیتوانم حتی با او هم کلام شوم! و نهایتاً تنها کسی که با رفتار عجیبش زیر سوال رفت من بودم! آن وقت بود که عمیقاً به درست بودن جملهی فلوبر پی بردم.
حالا بعد از گذشت بیشتر از یک سال، هنوز هم او برایم یک سوال ناتمام باقی مانده، که چرا علیرغم تمام تلاشم نتوانستم دوستش بدارم. چرا هیچ لحظهی قشنگی از این چند سال و مصاحبت با او در خاطرم نمانده و از تمام لحظاتی که با او گذراندم پشیمانم؟ چرا برایم کنار آمدن با او آسانتر بود از کنار گذاشتنش؟ از ضعف خودم بود؟
"وقتی در شرایطی قرار گرفتی که آموختههای قبلیت به دردت نمیخورن."
سه پروسه برای گذروندن داری:
1. مرثیه سُرایی/ عزاداری برای کسی که بودی و دود شدن ِ تلاش و کوشش ِ سالهای متمادی. بشینی و دست رو دست بذاری بدون هیچ برون ریزی. تا وقتیکه این مرحله بگذره.
2. بیعاری؛ چند پله بالاتر از انعطاف پذیری/ در این مرحله «خواستن» هیچ نقشی نداره، فقط و فقط «اجبار» و «ضرورت». باید جوری بشی که هیچ وقت نبودی، تبدیل به آدمی بشی که فکر میکردی امکان نداره؛ نمیتونی! وجهههایی از وجودت رو به زور بیدار کنی و به سطح بیاری که هیچ وقت فکر نمیکردی ممکنه در درونت وجود داشته باشند! جوری رفتار کنی که باید رفتار کنی نه جوری که دوست داری رفتار کنی! ترجیحاً راهی رو انتخاب کنی برای رفتن که همیشه ازش نفرت داشتی! منفی و مثبت فرقی نداره، مهم جدا شدن از "منی" هست که بودی یا حداقل فکر میکردی هستی.
3. دستاوردها/ وقتی مرحلهی قبل رو با تمام خسارات ِ وارده بر زندگی پشت سر بذاری یعنی تونستی از شخص ِ قبلی که بودی بگذری [به اجبار یا اراده برای کائنات هیچ تفاوتی نداره به واقع.]، حالا تو شدهای «همه»، یعنی هر چیزی که برای بقا لازم هست رو تونستی کسب کنی و در درونت داری. الان میتونی در حین ِ التیام کبودیها و جراحات حاصل شده بر تَن و روح، علاوه بر طلب کردن ِ آموزههای جدید، از آموختههای قدیمی جور ِ دیگهای استفاده کنی، در واقع آمادهای برای برداشتن قدم ِ بعدی در جهت ِ ماندگاری.
وقتی شروع به دیدن کردم و داستان کمی جلو رفت با خودم گفتم"یه داستان تکراری دیگه! ای کاش زودتر تمام شه." همون خط داستانی همیشگی رو داره، اما در ریز جزئیات تفاوت های ظریفی رو می تونی کشف کنی که باعث تمایزش بشه. مثلاً شخصیت «مائووی» چقدر به نظرم مسخره اومد! یک نیمه انسان نیمه خدای دَم دستی. اما دقیقاً وجه تمایزش با بقیه در همین نکته ست، در دنیای ِ واقعی قهرمان های حقیقی همین قدر مسخره و سحطی هستن، در ظاهر. به عبارتی عادی هستن، حرف می زنن، می خوابن، می خورن اما در واقع مثل ما نیستن! چیزی هست که دیده نمیشه، خیلی خیلی باید به عمق رفت و دنبالش گشت تا بتونی کشفشون کنی. دقیقاً مثل قهرمان بازی ِ افراد عادی در زندگی های عادی.
+ در لحظه های تاریک ِ تنهایی که ناامیدی بهت چیزه می شه و آماده ای تصمیمی در لحظه بگیری، یکی باید باشه که با چهره ی نورانیش برات بخونه حتی اگر ماهیت جسمانی نداشته باشه:
پ.ن. شما هم موقع دیدن انیمیشن، فیلم یا خوندن کتاب اینطور با خودتون بازی می کنین؟
اول یک حسّ ِ مخلوط شامل شوکه شدنی که همراه با حس ِ مظلوم بودن هست - موازی با مجبور بودن [مورد جبر قرار گرفته] - همراه با احساس ِ نا اَمنی ِ توام با هراس! بعد از اینکه از این مرحله گذر کردم و به خودم اومدم،
دوم دست ها رو مشت می کنم و می گم: «واقعیت ها ممکنه منطقی نباشن اما وجود دارن، نمی تونم/نباید به عقب برگردم. پس هرجوری شده باید زنده بمونم و زندگیم رو بسازم!»
سوم ...ای پناه ِ در راه ماندگان.
من آدم ِ خندهروییام. در هر موقعیتی. وقتی خوشحالم، هیجان زدهم، احساس خجالت میکنم، وقتی عصبانیم و دارم از درون حرص میخورم میتونم ظاهرم رو حفظ کنم. حتی وقتهایی که در موضع ضعف هستم، لیخند یه جور اعتماد به نفس به ظاهرم میده که بتونم موقعیت رو رفع و رجوع کنم که در ظاهر اصلاً مشخص نباشه.
اما امروز؟
گند زدم.
مشکل کار کجا بود؟
1. خیلی زود قضاوت کردم. چرا؟ چون از فرد مذکور ناراحتی ِ قبلی داشتم و نیمهی چپم مستعد و منتظر یه فرصت بود.
2. در موقعیت ِ مذکور 40 به 60 خوشبینی و امکان ِ سوار شدن بر موضوع عقب بود، چرا؟ چون ناخودآگاه میخواستم احساس ِ قربانی بودن کنم، درنتیجه دلم به حال ِ خودم بسوزه!
میتونستم با کمی تمرکز و تلقین از پسش بر بیام، درصد خوشبینی رو بکشم بالا و کژدارمریض هم که شده روز رو خوب به پایان برسونم. اما حوصلهی عاقلانه و صحیح و برخورد کردن با قضیه رو نداشتم، درنتیجه خودخواهانه تخته گاز رفتم جلو و سُکان ِ کشتی ِ احساسات و افکار ِ درونی رو کاملاً از دست دادم جوری که عرصه برم تنگ شد و به سختی نفس میکشیدم! و در آخر به بدترین وجه به پایان بردمش. در راه هم ترکش عصبانیتم به عزیزان ِ زندگیم خورد که از همه جا بیخبر بودن.
حالا من موندم و خسارات ِ درونی ِ ناشی از برخورد ِ افکار و احساساتم با هم. در صورتی که هر دو راه ِ اشتباهی رو طی کردن و در نهایت تباهی به بار آوردن!
وقتی فهمیدم اشتباه میکردم، احساس ِ گناه نمک بر زخمم میپاشید و مثل ِ خنجر به عمق میرفت. در واقع عذاب وجدان از فرصت نهایت استفاده رو کرد تا من در موقعیتی که حقم بود تا حدی ناراحت بشم، جوری غلط رفتار کنم که اون چند درصد حقی که در این جریان داشتم رو هم از دست دادم و حالا من بر جا موندهم و حوضم!
* این اتفاقات همه درونی بودند و تنها عوارض ظاهری اخم ِ غلیظ به همراه سکوت بود!! و در نهایت کسی فهمید که نباید میفهمید و این رو میشه جزء بدترین عوارض ِ رفتار اشتباه به حساب آورد.
1. بنجامین فرانکلین در زندگی نامهی شخصیش درمورد پروژهای جسورانه و دشوار برای رسیدن به تکامل اخلاقی صحبت میکنه. سیزده فضیلت اخلاقی که میخواسته در خودش پرورش بده (مثل میانهروی، سکوت، فروتنی، آرامش، عدالت، پاکیزگی و ...) رو شناسایی کرده و هر روز برای تمرین این فضیلتها به خودش نمره میداده جوری که هر هفته میزان پیشرفتش مشخص بشه. [از کتاب پروژه شادی از گریچن رابین]
خب هر کدوم از ما از وقتی که پشت لب مون سبز شده و فهمیدیم میخوایم به کجا برسیم، چی میخوایم چی نمیخوایم ممکنه چندین بار از این جور حرکات زده باشیم، با شور و شوق دودو تا چارتا کرده باشیم، خواسته باشیم تخته گاز بریم جلو تا بلاخره به یه جایی برسیم. آخرین برنامهی مُدون و جدی ِ من که سفت و سخت پیگیرش بودم برمیگرده به دیماه (کلیک). در دو هفته، 11 ساعت کتابخوانی که شاید 3 الی 4 ساعتش در خونه و کتابخونه بود و بقیهاش در راه اتفاق افتاده بود. العان که چند ماه از اون موقع گذشته میتونم تاثیرات ِ این برنامه که مکمل و حسن ختام ِ ورژنهای قبلیش بود رو کاملاً در زندگیم حس کنم. مثلا قبلاً اگر در راهها و مسیرها درصد ِ آهنگ گوش دادن به کتاب خوندم شاید 80 - 20 بود، حالا که وارد شرایط جدید شدم و خیلی بیشتر از قبل در راه هستم، نسبت ِ آهنگ و کتابم شده 55 - 45. پیشرفت بسزایی بوده!
2. به بهانهی هشتگ #تو_مسیر_بخونیم
*اینجا یه دور برگردون بود و آقای راننده چنان پیچ ِ پر شتابی زد که نزدیک بود من و کتاب و مایتعلقاتم پخش زمین بشیم و لالایی از سرمون بپره! :))
میسوزم و میسازم نـــَه! میسازم که بسازم! باشرایط ِ نا به سامان ِ دلی، فکری، ذهنی، عملی ِ این روزها. جالب اینجاست که این روزها در حیطهی عمل بهتر از همه ظاهر شدهم! چیزی که قبلاً به این صورت سابقه نداشته، در احوالات ِ قمر در عقرب ِ گذشته. این یعنی چیزهایی ریشهای عوض شدهان. و وقتی ریشه عوض بشه تنه عوض میشه، شاخهها، برگها و میوهها عوض میشن! این درخت عوض شده و حالا در سربالاییها این تغییرات به وضوح نمایان شدهان. و چکاوک با خودش زمزمه میکنه: مرغ زیرک چون به دام اُفتد چی؟ تحمّل بایدش جانا.