جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است


«بخشش» هم مثل بقیه ی اعمال انسانی برای خودش قانون و قاعده داره. اینکه یا کسی رو نبخش یا کلّ ِ مسئله  رو با هم ببخش و رها کن بره پی کارش. می شه گفت مثل قانون "همه یا هیچ" برای منقبض شدن عضله های قلبی می مونه، اصلاً منقبض نمی شه یا همه ی عضلاتش با هم کامل منقبض می شه. چون قاعده ی سیستم اینجوریه و اگر این جور کار نکنه، اول اینکه کلّ ِ سیستم بهم می ریزه و مختل می شه. دوم هم پیام رسانی انجام نمی شه. کسی که می خواد ببخشه اگر فقط قسمتی رو ببخشه، در درونش ذره ای باقی می مونه که ممکنه تا مدت ها آزارش بده. حتی ممکنه اصلاً نفهمه چرا بخشیده و این کار براش چه فایده ای داشته یا می تونسته داشته باشه. در نتیجه اجر کارش رو بی ثواب می کنه. از خودش مایه گذاشته، گذشته، اما چیزی عایدش نشده.

* خطر اسپویل

 

 


"عماد" ِ فیلم ِ فروشنده ی اصغر فرهادی یه همچین شخصیتی بود. آدم ِ انتقام گرفتن نبود در عین حال یه چیزی در درونش نمی ذاشت به همین راحتی پیرمرد رو ول کنه بره. اینکه دنبال بهانه بود برای نگه داشتنش. حس دوگانه ای داشت برای رها کردن یا رسوا کردنش. اینکه می خواست به عنوان یه مرد غرور جریحه دار شده ش رو ارضا کنه. بین دو راهی گیر کرده بود. آخر هم نتونست بدون ِ هیچی پیرمرد رو رها کنه، اون سیلی جوابی بود برای خالی کردن حرصش از این اتفاق. اما نمی دونست این کار ِ کوچیک اون نگاه های ِ خیره و خالی ِ پایان ِ داستان رو بهمراه داره که احتمالاً تا مدت ها روی صورت خودش و زنش باقی خواهد موند.

+ جالب اینه که من با داستان ِ این فیلم بیشتر و بهتر از فیلم های قبلی آقای فرهادی ارتباط برقرار کردم. اما بالا غیرتن بیاین با هم صادق باشیم که آقای فرهادی دچار ِ مرض ِ مزمن ِ پایان های دوگانه ی خاکستری ِ رو به سیاه هست! حالا مثلاً چه اشکالی داشت داستان کمی سفیدتر تمام شه؟

پ.ن. وقتی فیلم رو پرده بود نتونستم برم ببینمش تا اینکه اکرانش تمام شد و حسرت دیدنش موند. هفته ی پیش رفتم خونه و عوض ِ دوازده تومن با پونصد تا تک تومنی داخل سینمای شهرمون دیدمش. چنان حس ّ ِ خوشایندی بسان ِ برنده شدن در لاتاری حتی(!) بر ما مستولی گشت که خدا داند. حالا جا داره عینک رِیبِن بزنم و از همین جا براتون دست تکون بدم!
 

 

 

 

 

 

۱۰ نظر ۲۳ آذر ۹۵ ، ۱۹:۱۳
ZaR

فیلم Fashion ، نقش اصلی داستان دختری هست که می خواد سوپر مدل بشه تلاش می کنه و به هدفش می رسه، بعد از قله ی موفقیت با کلّه می خوره زمین، حالا یه شیرزن می خواد از بین این زخم ها یا علی بگه و بلند شه، وقتی می خواد از نو شروع کنه اما نمی تونه؛ دوستش دستش رو میگیره و می گه: «اگر می خوای توی این راه بمونی باید قوی باشی.» آدم های ضعیف که یه جا وسط راه می ایستن یا برمی گردن محکوم هستن به فراموشی. در کسری از ثانیه محو می شن انگار که هیچوقت در این راه نبودن. این بهاییه که برای ضعفشون باید بپردازن.

 

فصل اول ِ انیمه ی Psycho Pass [با تشکر از معرفیش] یه جا می خونه "بهای سرنوشت رو بپرداز و بذار با هم باشیم" از اون موقع دارم فکر می کنم که بهای سرنوشت چی می تونه باشه؟ ما افرادی هستیم که دنیا فکر می کنه باید باشیم، اما خب بعضی وقت ها هم نیستم! یکی نیست بگه به درک که نیستیم!! [دیالوگ فیلم Mother's day با کمی دخل و تصرف] نمی خواستم این پست رو پابلیش کنم، این پاراگراف تسلیمم کرد. :D

 

 

یه سلامی هم بکنیم به اونی که از خشت خشت زندگی، آبرو و زحمتی که 56 سال کشیده بود دست کشید، خودش رو دار زد و نشون داد هنوز تفکرات هیچکاک گونه زنده ست! جون ِ خودته، زندگی و آبروی ِ خودته، خانواده ی خودته درست، ولی یکی نیست بگه مرد حسابی به خراب کردن زندگی اطرافیانت فکر نکردی هیچ، لااقل به کسی که قرار بود پیدات کنه فکر می کردی... زندگی دوتا جوون 23-22 ساله ای که اون روز صبح پدرشون رو در اون وضعیت پیدا کردن تا آخر عمر شکل ِ دیگه ای گرفت.. عجالتاً این حرکت می تونه برای من ِ نوعی که یک لحظه فکر خودکشی به سرم می زنه الهام بخش باشه چنانکه با دار زدن خودم در حیاط خونه در یه شهرستان کوچیک بتونم به عنوان عامل یک حماسه ی تاریک تا سالها در ذهن مردم بمونم. [مرتبط با پاراگراف پایینی]

 

یکی از ایدئولوژی های مادر خانومی در زندگی اینه " آدم باید برای وقت هایی که به پوچی می رسه منبع قوت قلبی داشته باشه"
همیشه خوب و سالم بودن در زندگی از هر نظر؛ روانی، خانوادگی، اجتماعی،شغلی و ... کافی نیست. در جایی و موقعیتی بلاخره همه ی چیزهایی که قبلاً عامل محرک و انرژی برای فرد بودن بی اثر می شن، اون وقت احساس پوچی به سراغش میاد. اینجاست که پای خدا، معنویت، دین و مذهب و از این اقلام جنس ها وسط میاد! و به نسبت شخصیتش می تونه دستاویزی پیدا کنه و بهش بیآویزه!


پ.ن. عنوان ربط ِ چندانی به محتوای پست نداره اما شاعر در این راستا خوب حرفی می زنه:
این باد ِ رها شده به همه جا می وزه، قلب من هم مثل این باد رها شده، شکوفا شده، رها شده م..
و در جواب می شنوه:
بیا خودمون رو رها کنیم و چیزی که باد میگه رو قبول کنیم. همین.

 

 

 

۷ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۰۰:۲۴
ZaR