جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

۸۴ مطلب با موضوع «در دنیای حرف ها» ثبت شده است

یکی از اولین هم‌اتاقی‌هایم نسترن نامی بود کُرد زبان. در اتاق هشت نفره‌مان اولین تخت دو طبقه‌ی کنار در برای ما بود، او پایین می‌خوابید و من بالا. او بزرگترین فرد اتاق بود و من کوچکترین، او باتجربه‌تر بود و من اول ِ راه. دختری بود با چارچوب و جاه طلب، روی تز دکترایش کار می کرد ور در این بین دچار مشکلات جسمی از جمله کمر درد شدید شده بود. سعی می‌کرد تجربه‌هایش را با من به اشتراک بگذارد، حرفهایش را مبهم به خاطر دارم اما وقت‌هایی که درد امانش را می‌برید می‌گفت: «زهرا راهی که من رفتم رو نرو، درس و دانش‌آموزی ارزش سلامتی آدم رو نداره.» و حالا بعد از حدود یک دهه من به حق جا پای او گذاشته‌ام. عمق حرفهایش را الان درک می‌کنم. هر از چندگاهی با خودم فکر می‌کنم ارزشش را داشت و دارد؟ علم و دانشی که سلامتی تو را متزلزل کرده، کمرت را نصف و عضله‌های سُرینی‌ات را له و لورده کرده؟ کاش به حرفهایش دقیق‌تر گوش داده بودم اما آن موقع جوان بودم و خام؛ همراه با اشتیاقی بیش از حد معمول.. اگر حرف‌هایش را جدی‌تر گرفته بودم شاید الان برای این سوال جوابی می‌داشتم: نمیدانم سلامتی آن اسماعیل است که باید قربانی شود و تا قربانی‌اش نکنی خداوند آن را به تو نمی‌بخشد یا بیماری هم زاده‌ی یک طمع است؟ طمع بیشتر دانستن و بیشتر خواستن حتی در علم آموزی؟

شده‌ام زهرای نعنا فلفلی  که دست به پشت راه می رود. روزها دو الی سه مرتبه به محل درد روغن نعنا فلفلی که مادر خانمی توصیه کرده میزند، طوری که قبل از وارد شدن به جایی؛ اول رایحه‌ی نعنا در هوا پخش می‌شود، هنگام راه رفتن دست به پشت گرفته و کمی به جلو خم شده راه می‌رود و نمی‌تواند به مدت طولانی بنشیند. از سال‌ها پیش وارد گروه کمرهای به درد آمده شده بودم اما جنس این درد متفاوت است، کمربند لگنی و عضلات سُرینی‌ام را هم درگیر کرده. می‌نشینم درد میکند، می‌ایستم و می‌خوابم هم درد می کند. راه کارهای معمول تا به حال جواب نداده‌اند. حالا رسما وارد کلاب کَپَل های به درد آمده شده‌ام.

البته احتمالا کم نیستند افراد مشابه من جزء این گروه. دیده‌ها و شنیده‌ها حاکی از این است که نسل ما و بعد از ما احتمالا زودتر از موعد به امراض حرکتی-ماهیچه‌ای مبتلا شوند به علت نشستن بیش از حد پای دستگاه‌های الکترونیکی، حالا به اینها امراض سر و چشم و گوش را هم اضافه کن، چه شود! خلاصه که اگر شما هم به هر دلیلی زیاد می‌نشینید ببینید ارزشش را دارد که در ماه‌ها و سال‌های آینده جزء کلاب کپل‌های به درد آمده بشوید یا نه؟

۴ نظر ۱۰ اسفند ۰۱ ، ۰۹:۰۲
ZaR

ایمانت را در آغوش بگیر، حتی اگر خار داشته باشد.

 

۲ نظر ۲۵ بهمن ۰۱ ، ۰۲:۲۷
ZaR

انگار این من نیستم!
یک دونده‌ی تجربی بودم. رکوردم؟ 1 ساعت و 20 دقیقه. از آخرین باری که دویدم؟ شاید بیش‌ از یک سال گذشته باشد. در این مدت؟ تا مدتی، به اشتیاق علامت زدن در بولت ژورنالم کمی نرمش می‌کردم اما ماه‌هاست انگشتی را هم به نیت نرمش تکان نداده‌ام.  انگار که زهرای دونده پودر شده و ذراتش به کائنات پیوسته! اما شاید در شرف این ماه نو، خواستار برگشت زهرای دونده چه بسا به صورت آپدیت شده باشم.
نیازمند دعاهای سازنده‌ی شما هستم.


پ.ن. پست‌های محتمل در آینده: یک از آپدیت از زهرای فعلی.

۲ نظر ۲۹ دی ۰۱ ، ۰۳:۰۲
ZaR

1. یک آدم دو رو و دروغگو است.

2. بسیار باهوش است و در لحظه‌های حساس واکنش‌های محشر از خود  نشان می دهد.

3. همه چیز دان است و در لحظه می‌تواند برای هر سوالی یک جواب در آستین آماده داشته باشد.

4. بسیار با سیاست است طوری‌که هیچ وقت نمی‌توانی راست و دروغ بودن حرفهایش را تشخیص بدهی.

5. از سواری گرفتن از آدم‌ها لذت میبرد.

6. همیشه در جایگاه قربانی ِ هر ماجرایی قرار دارد.

7. اعتمادم را از خودش سلب کرده و به هیچ عنوان به خودش و حرف‌های من دراوردی و چاخانش اعتماد ندارم.

8. از نظر مالی بسیار بد حساب است.

9. فرزند آخر خانواده و سوگولی خانه است.

10. در عمل اصلا شبیه حرف‌های قشنگی که می‌زند نیست.

11. یک آدم سمی است که کرم هایی از جنس لجاجت در وجودش می‌لولند.

12. فکر می‌کند هم‌خانه‌اش یک مترسک احمق است چون در این سال‌ها نتوانسته/نخواسته حتی یکی از دروغ‌هایش را به رویش بیاورد.

13. مواجه با چنین آدمی باعث می‌شود احساس "حقیر  و ناتوان بودن" تمام وجودم را پر کند.

 

آناناس کیست؟ همخانه‌ی 7 ساله‌ام. در ابتدای ماجرا 6 نفر بودیم، بعد شدیم 4 نفر، بعد 3 نفر و بعد 2 نفر.. و در این مدت 3 بار خانه عوض کردیم. در همه‌ی این سال‌ها کنار هم همه چیز را از سر گذراندیم. از قبل از خانه گرفتن که یک مدت شب‌ها در مهدکودک ِ نزدیک ِ دانشگاه می‌ماندیم چون هنوز جا نداشتیم تا اسباب‌کشی دفعه‌ی آخر در هنگام پاندمی کرونا و زیر ِ باران تنهای تنها.. کنار هم بودن در همه‌ی این فراز و نشیب‌های زندگی مجردی باعث می‌شود نخواهم به طرز فجیعی او را از زندگی‌ام پرت کنم بیرون، البته که در عمل این کار از من ساخته نیست. فکر می‌کنم همراهی چند ساله ارزش یک خداحافظی مسالمت آمیز را داشته باشد اما واقعاً وقت آن رسیده که او را از تیم زندگی‌ام خط بزنم.

۱ نظر ۱۲ مهر ۰۱ ، ۱۶:۵۷
ZaR

کاش کسی در حقم دعایی می‌کرد.

کاش کسی برای باز شدن گره‌های کور ِ نامرئی‌ام دعایی می‌کرد.

کاش کسی برای بی‌خوابی‌ها و بدخوابی‌های شبانه‌ام دعایی می‌کرد. 

کاش کسی برای کشیده شدن ِ بادبان ِ کشتی ِ آرزوهایم دعایی می‌کرد. 

کاش کسی در حقم دعایی می‌کرد و خدا جان آن را نرسیده به آسمان در آغوش می‌کشید.

 

۸ نظر ۰۱ تیر ۰۱ ، ۰۳:۴۰
ZaR

میاین با هم حرف بزنیم؟ از هر کس، هر کجا، فقط حرف بزنیم.
 

*ویرایش:
یه عکس قشنگ بذارم، پست پربارتری بشه. :D

۶ نظر ۲۳ دی ۰۰ ، ۱۵:۰۲
ZaR

_ چند سال پیش، یک دوره ای بود که دچار مرض ناتوانی در تمرکز و کتاب خواندن شده بودم. با یک عمر سابقه ی کتابخوانی به وضعیت بی تمرکزی افتاده بودم و احساس اسفناکی داشتم. اون موقع خیلی تلاش کردم برای تغییر، فکر می کردم عمر کتابخوانیم به انتها رسیده و باید کاری برای این وضعیت انجام بدم. هر راهی که رفتم بمبست بود. بعد از مدتی دست از کوبیدن خودم به در ُ دیوار برداشتم و کم کم با این موضوع کنار اومدم، فکر کردم حالا که نمی تونم بخونم با چی میتونم جای این فعالیت رو پر کنم؟ شروع کردم به دیدن، اون سال شاید بیشتر از ۵۰ تا فیلم و سریال دیدم. الان که به اون زمان فکر می کنم میبینم چه تصمیم خوبی گرفتم و کاش حتی بیشتر دیده بودم. چون الان دقیقا برعکس شده، شرایط جوری هست که دیدنی هام به شدت کاهش پیدا کرده و هیچ کاری براش نمیتونم انجام بدم. داشتم آذر ماه رو ارزیابی میکردم فهمیدم ماه گذشته قسمت دیدنی هام خالیه و فقط یه انیمیشن یک ساعت و نیمه دیدم! اون هم چون کل اون روز رو توی رختخواب خوابیده بودم و نمی تونستم جایی برم یا کار دیگه ای انجام بدم. خیلی دلم برای هر چیز دیدنی ای تنگ شده اما اگه فعلا وقتش نیست و نمیتونم شرایط رو تغییر بدم؛ اشکال نداره این دفعه دیگه دست و پا نمی زنم و سریع تر قبولش می کنم. 

_ چند وقت پیش، چالش "Instagram detox" رو به مدت دو هفته اجرا کردم. اون قدر که فکر می کردم سخت نبود. حتی خوشم اومد و تمدیدش کردم. چقدر زندگی بدون هیاهوی اینستاگرام راحت تر و خلوت تر می تونه باشه!

ارتباطات مجازیم به شدت کاهش پیدا کرده، میتونم بگم به صفر میل می کنه.این هم عجیبه، چون از وقتی یادم میاد از ارتباطات مجازی خیلی استقبال کرده ام. مثلا اگه میخواستم حرف جدی و مهمی به افراد زندگیم بزنم نوشتن رو به حرف زدن ترجیح می دادم. حالا برعکس شده، الان حتی تایپ کردن پیام های ضروری هم برام سخت و انرژی گیر شده. این هم اشکال نداره نه؟ برای چی باید برای اینکه حوصله ندارم در دنیای مجازی فعال باشم غصه بخورم و نگران باشم؟ در عوض دوست دارم چیز های جدید رو امتحان کنم، مثلا این مدت که با یوتیوب بیشتر ارتباط برقرار کردم همه ش فکر می کنم کاش من هم یه چنل یوتیوب راه می انداختم. البته احتمالا فقط از دور خوب به نظر می رسه، وگرنه کی حوصله ی تولید محتوا و ادیت ویدئو داره؟ نهایتا بتونم ویدئوهای با محوریت "چگونه زنده بمانیم" بسازم. 

_این پست قرار بود ارزیابی آذر ماه باشه مثلا! دیدم اگه تعلل کنم این پست هم به سرنوشت پیش نویس های همیشگی دچار میشه، در نتیجه هر چی که نوشته بودم رو پست میکنم. ارزیابی آذر ماه در یک جمله میشه قدم به قدم جلو رفتن. تقریبا روزی نبود که زبان/درس نخوانده باشم. میشه گفت در طی این چند ماه در زمینه ی جا انداختن زبان خوندن در فعالیت های روزانه ام موفق عمل کردم. کلاس رفتن هم اهرم اجبار خوبیه. مثلا استاد عربی در زمینه کندن پوست دانشجوها خیلی مهارت داره. جوری برنامه رو تنظیم کرده که هر روز مجبور بشیم عربی بخونیم، تازه نفرستادن تکالیف روزانه هم جریمه ی نقدی داره، واقعا هم با پوز می چرخه توی کلاس و از بچه ها پول میگیره. سخت میگذره، تعادل برقرار کردن بین کارهایی که باید انجام بدم و کارهایی که دوست دارم انجام بدم یا کنار اومدن با مسئولیت های غیر ِ قابل ِ حذف ِ زندگی. درسته که سخت میگذره اما بیهوده نمی گذره. فعلا تعادل ِ زندگیم اینجوریه، اگه ازش راضی نباشم هم باهاش می سازم. تعادلی که قرار نیست شبیه زندگی هیچ کس دیگه ای باشه.

۲ نظر ۰۷ دی ۰۰ ، ۱۷:۴۰
ZaR

در جواب این سوال که چرا پایان نامه رو به فراموشی سپرده ام و در عوض یادگیری سه زبان خارجی رو با هم پیش می برم، باید بگم که دچار سیل شده ام، پس با خودم فکر کردم آب که داره من رو با خودش می بره چرا کاری که دوست دارم رو انجام ندم؟ و چنین شد.

*عنوان نوشت: خودم را فریب می دهم.


ولی فریب قشنگیه.

 

۶ نظر ۱۵ آذر ۰۰ ، ۱۲:۳۷
ZaR

*کمی شخصی نوشت.

۷ نظر ۲۲ اسفند ۹۹ ، ۱۸:۵۲
ZaR

پست آرتمیس رو دیدم و موچی و هلن.. داشتم لباس می شستم؛ دیدم داخل ذهنم دارم به این سوالات جواب میدم، گفتم پس بذار خودم رو دعوت کنم به این چالش. :D
 

۹ نظر ۲۰ بهمن ۹۹ ، ۰۲:۱۲
ZaR