جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

۲۲ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

این پست باید تا پنج‌شنبه ارسال می‌شد اما به علت ِ اسباب‌کشی کمی به تاخیر افتاد و العان در کنار ِ انبوهی از کارتن‌ها و وسایل ِ خورده ریز دارم اینها رو می‌نویسم.

با ایده ی "کتابت را جا بگذار" یا "Book Crossing" آشنا هستید؟

برای من این ایده بسیار هیجان‌انگیز بود و هنوز بعد از دوسال که "دشمن عزیز" ِ جین وبستر رو روی نیمکتی در پارک هنرمندان جا گذاشتم هنوز وقتی اسم این کتاب میاد مشتاق می‌شم و با خودم فکر می‌کنم اون روز صبح ِ زود یعنی چه کسی این کتاب رو برداشت؟ حالا این کتاب در چه حال ِ؟ تا حالا در دست ِ چند نفر چرخیده؟

امسال هم به فکر انجام دادن ِ این ایده بودم، اما رگ ِ محافظه‌کاری‌م گیر گرد و ایده‌ای به ذهنم رسید. چرا کتاب رو بیرون جا بذارم؟ بذار مستقیماً برای کسی بفرستمش که می‌دونم می‌خونه. کمی از هیجان و ناشناخته بودن ِ ماجرا کم می‌شه اما اینجوری میدونی کتاب دست کسی افتاده که حتما مطالعه‌ش می‌کنه بعد می‌فرسته برای افراد ِ دیگه‌ای و این چرخه ادامه پیدا می‌کنه. این جور با یک کتاب یک جریان ِ آشنا راه می‌افته هم فال و هم تماشا.

 من زودتر دست به کار شدم، ماه ِ پیش این عملیات رو انجام دادم و کتاب "عطر سنبل عطر کاج" رو برای مریم فرستادم.

+ کتاب مسافر

+ Book Crossing


پ.ن. اگر به قول ِ طب سنتی‌ها کمی طبع‌م گرم‌تر بود کاری می کردم این کار حداقل بین ِ اطرافیان ِ خودم رونق پیدا کنه. گوش‌شون رو می‌پیچوندم که دست به کار بشید و برای هم یا هر کسی که می‌دونید می‌خونه کتاب بفرستید. بهاره جان رو.  بلقیس و ثریا رو ، نفیسه و محدثه رو.



۶ نظر ۳۰ آبان ۹۴ ، ۱۵:۵۷
ZaR


رفته بودیم برای اجاره خونه دیده بودیم، توی ِ شهرکی که خارج از شهر محسوب می شد و تقریبی سه ساعت با دانشگاه فاصله داشت، می‌شد روزانه شش ساعت در رفت و آمد بودن. حالا چرا رفته بودیم اونجا؟ شرایط ِ مقطعی ایجاب کرده بود. سر جمع یک ساعت داخل ِ خود ِ شهرک بودیم. بُنگاهی‌ها رو سر زده بودیم و در مورد قیمت‌ها صحبت کرده بودیم. از مزیت‌هاش این بود که انگار تهران نبود؛ ساکت، پر از آرامش، کم‌جمعیت و قیمت‌ها نازل‌تر. وقتی توی خیابون‌هاش قدم می زدم...فکر کرده بودم ما اگر بیایم اینجا... خیابوناش خلوت ِ و از شلوغی ُ ترافیک خبری نیست. باب ِ  اینه که دوچرخه‌ای داشته باشی و به عنوان وسیله‌ی نقلیه ازش استفاده کنی. احتمالا کسی هم کاری به کارت نداشته باشه. پس، من یه دوچرخه می‌خرم، به عنوان ِ وسیله‌ی نقلیه‌ی حافظ ِ محیط زیست. میام ُ کوچه به کوچه‌ی این شهرک رو فتح می‌کنم.. شب‌ها به هر بهانه‌ می‌تونم بیام بیرون مثلا برای خرید از سوپری محل؛ اگر باد هم بوزه دیگه احساس خوشبختی همه جا رو ساطع می کنه!... اینجا یک زندگی ِ آروم به دور از هیاهوی ِ تهران می سازیم. تا تونسته بودم بافته بودم ُ بافته بودم.. رسیده بودم به اسم ِ پیشنهادی. از اونجایی که این دوچرخه سوای ِ سیاوشم هست که  از نوع ِ حرفه‌ای ِ و قراره با هم بریم دور ِ دنیا رو رکاب بزنیم؛ این یکی نباید حرفه‌ای باشه چون برای استفاده‌ی داخل ِ شهر هست. در نهایت تلفن ِ چندتا املاکی رو گرفته بودیم که آخر هفته هماهنگ کنیم و بیایم خونه ببینیم. این آخر ِ هفته هیچ وقت نیومد چون شرایط‌مون به سرعت عوض شد و خود تهران موندنی شدیم.. اما من اون روز توی راه برگشت اسم ِ دوچرخه‌ی غیر ِ حرفه‌ایم رو هم انتخاب کرده بودم.. "نوح".



* عنوان نوشت: "زندگی، شوق ِ همان فردایی‌ست که نخواهد آمد." می‌خواستم این جمله رو بذارم عنوان امـّا آخرین ثانیه گفتم چرا فعل منفی به کار ببرم؟ من که می‌دونم سیاوش و نوح عضوی از خانواده‌ی درونی ِ من هستند که قراره روزی بیرونی بشند و واقعیت پیدا کنند.

۶ نظر ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۸:۵۳
ZaR


خانه‌ی ما

پ.ن.
همراه با این آهنگ. پاییز ِ اینجوری رو دوست دارم. از اینجا.

۵ نظر ۲۶ آبان ۹۴ ، ۰۸:۳۹
ZaR

"ما انسان‌های مجبورمختار؛ یا مختارمجبور؟"بیشتر از دوسال میشه که این جمله ذهنم رو درگیر کرده، می‌ره میاد می‌بینه هنوز جوابی ندارم دوباره می‌ره پاییز ِ سال ِ بعد برمی‌گرده! :)) جرقه‌ای زده می‌شه، از زیر خاکستر برمی‌خیزه خودش رو با شرایط ِ پیش‌آمده قیاس می‌کنه می‌بینه هنوز به جایی نرسیدم و دوباره.. عمق ِ درگیری ِ ذهنی با یک جمله! سال ِ گذشته پس از تفکرهای بسیار یکدفعه به نتیجه‌ی جدیدی رسیدم؛ در قالب ِ تنها یک جمله "داشتن ِ اختیار هم نوعی جبر محسوب می‌شه."

حالا امــــــــــــــــروز بعد از یک سال جمله‌ای به این مجموعه اضافه شد "امرٌ بینُ الاَمرین" یعنی امری میان دو امر است. نه جبر ِ مطلق و نه اختیار ِ مطلق. چیزی مابین ِ این دو. [هنوز نمی دونم می شه گفت یک چیز ِ نسبی ِ یا نه.] مثلاً، وقتی شما یک پاتون رو بالا می گیرید این از اختیار شماست اما اگر بگن اون یکی پا رو هم بالا بگیر نمی تونی و این جبر ِ. یا مثلاً ما نمی‌تونیم انتخاب کنیم در چه شهر/کشوری به دنیا بیایم، این جبر ِ ماست امّـا اینکه چه‌طور از این فرصت استفاده کنیم؛ اختیار ِ ماست. حالا که اینجا هستیم چه‌طور استفاده کنیم این مهمه.


پ.ن. ...و میدونید نکته‌ی راه گشای ِ کار ِ ما آدم‌ها کجاست؟ اینکه دست ازلج‌کردن‌ برداریم، جبرمون رو بپذریریم و از اختیارمون نهایت ِ استفاده رو ببریم.



۳ نظر ۲۵ آبان ۹۴ ، ۲۰:۳۶
ZaR



خانه‌ی ما، پاییز ِ 94

شما باورتون می شه همه‌ی اینها کتاب و جزوه ست؟ نَه منم باورم نمی شه!! از صبح ساعت 10 تا 6:30 بعدازظهر فقط دارم کتاب و جزوه بسته‌بندی می‌کنم! اما برنامه‌ی خوبی براشون در خونه‌ی جدید دارم.

پ.ن. به فرمول ِ میانبری امروز دست پیدا کردم : آدم وقتی احساس تنهایی می کنه کافیه هــــمه‌ی کتاباش رو دورش بچینه و بشینه وسط شون تنهایی یادش می ره! یه مکانیزم‌ دیگه هم داره. احساسات ِ متفاوتی حتی از اعماق وجود به طرف آدم سرازیر می‌شن. خاطراتی که با تک تک کتاب‌ها داشتی برات زنده می شه و ... جالبه. بعد یک برگ ِ جدید می تونه ورق بخوره. با برداشتن و ناغافل خوندن یکی از این کتاب‌ها. البته از شما چه پنهون که جمع ُ جور کردن‌شون خیلی هم آسون نیست. پس بهتره یه روز ِ تعطیل حس ِ تنهایی سراغ آدم بیاد! :))

۲ نظر ۲۴ آبان ۹۴ ، ۲۰:۵۱
ZaR


Barfi! , 2012

پ.ن. این فیلم از اونایی ِ که به فیلم‌بین‌ها توصیه می‌کنم، تا بدون ِ تعصب به هندی بودنش نگاه کنند و شاید لذت ببرند.

۲ نظر ۲۳ آبان ۹۴ ، ۱۵:۰۵
ZaR



نهال‌کاری، سیراچال، همراه با گروه ِ درختکاران ِ البرز



پ.ن.1 بلافاصله بعد از ورود به خونه خودم رو دعوت به چالش ِ مستقیم ِ حمام رفتن با کفش و مایتعلقات کردم، اما پذیرفته نشد! :)) خسته‌م، اما خسته‌ی خوشحال.
آقاهه گفت محیط زیست در یک جمله؟ اون موقع نتونستم جواب ِ قابل قبولی بدم، اما در راه برگشت رسیدم به این جمله از پوکوهانتس که می‌گفت: «تو فکر می‌کنی هرجایی که پا بذاری مال ِ تو می شه و زمین فقط یک چیز ِ مرده است که می‌تونی مطالبه‌ش کنی! اما من می‌دونم هر سنگ، درخت و موجودی؛ زنده‌ست و روح داره.» [کلیک(دیگه ما هم رفتیم جزء دسته‌ی مصاحبه کنندگان ُ اینا [:D])


پ.ن.2 بعد از هفته‌های متمادی چاله کَنی؛ امروز موفق به کسب ِ مدرک دیپلم ِ بیل و کلنگ زنی شدم! خوبه. :))



۴ نظر ۲۲ آبان ۹۴ ، ۲۱:۳۷
ZaR


modern family , season1

_ بعضی از آدم‌ها می پرسند «چرا»؟

_ لوک (پسرشون) می پرسه «چرا که نه»!

به نظرتون تفاوت افرادی که در زندگی از روش ِ «چرا» استفاده می کنند و اونهایی که از «چرا که نه» استفاده می کنند چیه؟

۳ نظر ۲۱ آبان ۹۴ ، ۰۶:۲۹
ZaR

امتحان کورس ِ گوارش و مغز و اعصاب رو هر دو شدم... 12 !! :)) ... :| :|
خب بدون ِ هیچ توجیهی از این گرفته که استاد ِ گوارش ِ فلان شده شونصد تا کیس ِ شبیه به هم داده بود و در امتحان مغز و اعصاب اینقدر گزینه‌ها به هم نزدیک بودند که می‌خواستی از فشار ِ دوراهی برگه‌ی امتحان رو بجوی و قورت بدی(!) و شب قبلش یکسره بیدار بودم که این کار یکی از بدترین استراتژی‌های امتحانی بود که تا به حال به کار برده بودم!!.. من می رم که توی ِ افق محو شم :| و مشخص ِ که اولین عکس العمل ِ مادرخانومی چیه : «حالا هِی برو فعالیت‌های جانبی انجام بده!» [:D]


*عنوان نوشت: از این اتفاقات ِ کوچیک ممکنه پیش بیاد! [تو اسم ِ این رو میذاری اتفاقات ِ کوچیک؟ :| بشین زبان بخون :| ]

 

۲ نظر ۲۰ آبان ۹۴ ، ۲۲:۰۷
ZaR
صحنه‌ی اول

دختر: من اصلا سر در نمی آورم برای چه این کار را انجام دادید. تازه شما حتی از من نپرسیدید که دلم میخواهد برگردم یا نه. بی‌مقدمه به من گفتید وسایلت را جمع کن؛ درست مثل یک بچه.

پدر: من خیال می‌کردم تو از آنجا بدت می آید. خودت بارها این را بهم گفتی.

دختر: خب من از اینجا هم بدم می آید.

پدر: تو از من چه می‌خوای؟ من دارم همه سعی خودم را می کنم.

صحنه‌ی دوم

پدر: خب حالا کجای کار هستیم؟

دختر: در این شرایط حرف‌های مسخره نمی زنیم، همدیگر را بغل نمی کنیم، زار نمی زنیم  بعدش همه چیز روبه‌راه نمی شود. که بعد هم نوبت برسد به پخش موسیقی! باید روز به روز پیشرفت. زندگی همین است. بعضی روزها خوب است و بعضی روزها بیخود و مزخرف. بعضی روزها من نگاهتان که می کنم جوش می آورم. روزهای دیگر هم حسابی حال بدی بهم دست می‌دهد که از دستتان عصبانی بودم. روزهایی هم هست که هیچ حس به خصوصی ندارم. اما به هر حال شما همچنان بابای من هستید.
تابستان آن سال / دیوید بالداچی  [کلیک]


پ.ن. فامیلی ِ نوسینده رو که می نویسم یاد گز بلداجی ِ اصفهان میوفتم! :)) [:D]


۴ نظر ۱۷ آبان ۹۴ ، ۲۳:۲۸
ZaR