جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

۲۸ مطلب با موضوع «در دنیای کتاب ها» ثبت شده است

خواندنی‌ها:

آیا تا به حال قلبت به خاطر تمام شدن کتابی به درد آمده است؟ آیا شده تا مدت‌ها بعد از تمام کردن کتابی نویسنده‌اش همچنان در گوشت نجوا کند؟ 

الیزابت مگوایر/ در ِ گشوده

همیشه راه حلی برای ناامیدی هست و آن، وعده‌ی زیبایی‌هایی‌ست که در آینده در انتظار است. می‌دانم که از راه می‌رسند، چون در گذشته آنها را دیده و احساس کرده‌ام.
تولستوی و مبل بنفش/ نینا سنکویچ

حالا که درد را به جان خریده بودم تا چیزی درباره‌اش یاد بگیرم، بهتر بود بپرسم آیا واقعا میلی به دانستنش داشتم. بله داشتم. باید می‌دانستم، اما حالا از دانستنش خوشحال نیستم.

هانا کولتر/ وِندل بِری

دیدنی‌ها:

Tolkein 2019

"هِلهایمِر!"

 

شنیدنی‌ها:

همایون شجریان - قلّاب
مقدار ِ یار ِ هم‌نفس چون من ندارد هیچ کس
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
سعدی چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر نرو
ای بی‌بصر من می‌روم؟ او می‌کشد قلّاب را

 

پ.ن. ان شاء الله امسال سال ِ خواندنی‌ها، دیدنی‌ها و شنیدنی‌هایی باشد که مثل قلّاب ذهن و دلم را گیر بیاندازند.

۶ نظر ۰۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۰:۴۸
ZaR

خدای مهربان، ببین چه بر سرم آمده. مردی شریر و بی‌مصرف به سوی تو باز می‌گردد. سرمایه جوانی را مثل آدمی مسرف به هبا و هدر داده‌ام و حالا چیز چندانی از آن در کسیه عمرم نمانده. مرتکب قتل، دزدی و فسق و فجور شده‌ام، عمرم به بیکارگی گذشت و نان دیگران را خورده‌ام. خدایا، چرا ما چنینینم؟ چرا به این راه‌ها کشیده شده‌ایم؟ مگر ما فرزند تو نیستیم؟ چرا قدیسان و فرشتگانت مراقب احوال ما نیستند؟ یا نکند همه اینها افسانه‌هایی سرگرم کننده است که برای آرام کردن بچه‌ها ساخته شده و کشیشان در جمع خودشان به آنها می‌خندند؟ پدر آسمانی کارهایت مرا گیج کرده. این جهانی که تو ساخته‌ای خیلی عیب و ایراد دارد و ضمناً آن را بسیار ضعیف اراده می‌کنی.

نارسیس و گلدموند / هرمان هسه

به جهان دردمندان، تو بگو چه کار داری؟ / تب و تاب ما شناسی؟ دل بی‌قرار داری؟

چه خبر تو را ز اشکی که فرو چکد ز چشمی / تو به برگ گل ز شبنم دُر شاهوار داری؟

چه بگویمت ز جانی که نفس نفس شمارد / دم مستعار داری؟ غم روزگار داری؟

او[اقبال] زیر بار هیچ مسئولیتی نمی رود و به بانگ بلند می‌گوید:

اگر ستارگان کج رفتارند[از تو می‌پرسم] آسمان از آن توست یا از آن من؟

چرا من نگران جهان باشم، جهان از آن توست یا از آن من؟

کتاب خدا در تصور اقبال

۲ نظر ۱۸ اسفند ۰۱ ، ۱۶:۰۲
ZaR

دلم ناروتو دیدن می‌خواد :| بیشتر از یک ماهه که در قسمت 41 ناروتو شیپودن استپ شده.. مدتی برنامه‌هام بهم ریخته بود و وقت نمی‌شد، وقتی هم که وقت برای دیدنی‌ها و خواندنی‌ها در طول روز باز کردم، شروع کردم به خوندن بربادرفته و... هنوز بعد از گذشت یک ماه جلد اول تازه امشب شرش کم شد! حالا کی جلد دو تمام بشه و بتونم ناروتو ببینم.. (#_#)

*عنوان: یک کُند خوان ِ مستاصل

پ.ن. خطاب به بانو اسکارلت اوهارا: ممنونم بانو! با خواندن سرنوشت شما و تصور عمق ِ فاجعه‌ای که در آن روزگار می‌گذراندید، بدبختی‌های زندگی خودم را کوچک می‌شمارم.

۸ نظر ۱۴ بهمن ۹۹ ، ۰۰:۱۴
ZaR



+ یادداشت پشت جلد:
«ویلت، آخرین و پخته‌ترین اثر شارلوت برونته. قهرمان داستان دختری است بی‌چیز اما جسور که زندگی کسالت بار را برنمی‌تابد و با اعتقاد کامل به فضیلت‌های اخلاقی به کام اجتماع می‌رود. ویلت روایت رنج و تلاش است برای ایفای وظیفه، گریز از بطالت‌های روزمره، و جست و جوی عشق، و نیز کشاش آدمی با سرنوشت ناشناخته.»

خانوم شارلوت برونته نویسنده‌ی خیلی خوبیه. اما چرا اینقدر به شخصیت‌های داستانش سخت می‌گیره؟ کوتاه هم نمیاد! بگو خب کل داستان فراز و فرود و دست و پنجه نرم کردن با سرنوشته؛ آخر داستان رو حداقل به شخصیت اصلیت آسون بگیر! بزار از سختی‌هایی که کشیده کام دل بگیره! مرسی اه.

+ بخش‌هایی از کتاب:

«مدت‌ها پیش بر اثر بدرفتاری‌های عقل مرده بودم، بر اثر سختگیری‌هایش، سرمای گزنده‌اش، خوراک ناچیزش، بستر بی‌گرمایش، ضربه‌های سنگدلانه‌ی بی وقفه‌اش. گاهی عقل، هنگام شب، وسط زمستان، در برف و سرما، مرا بیرون می‌کرد و من برای بقا به سراغ استخوان‌های جویده و پوکی می‌رفتم که سگ‌ها جا می‌گذاشتند. آمرانه می‌گفت که دیگر برای من چیزی در انبان ندارد...به من اجازه نمی‌داد چیزهای بهتری بخواهم...»

«خواسته بودم با سرنوشت کنار بیایم و بسازم. خواسته بودم به یک عمر خلوت و کم‌دردی تسلیم شوم تا از دردهایی بزرگ‌تر بگریزم. اما سرنوشت به این آسانی آرام نمی‌گرفت. مشیت خداوندی هم این انفعال بی‌دردسر و این آسایش بزدلانه را بر من روا نمی‌دانست.»


عکس نوشت:  کلاسیک خوانی را دوســت. اینجا وسط یه بلواره، میون چمن‌ها، نزدیک محل کار. زودتر می‌زنم از خونه بیرون که زودتر برسم اینجا و زمانی رو برای خودم داشته باشم اون وقت از ثانیه به ثانیه‌ی این وقت استفاده می‌کنم و لذت می‌برم.

پ.ن. این روزها حرف‌های گفتنیم کمتر شده حتی نصیحت‌ها و مشاوره‌هام. بیشتر می‌خونم، می‌بینم، می‌شنوم، نوعی ولع ِ سیری‌ ناپذیر. برای همین وقتی دست به قلم می‌شم صدایی میاد که " وقت طلاست بدو بریم پی کارمون! از کجا معلوم سال دیگه، ماه دیگه، اصلا لحظه‌ی دیگه چنین زمانی رو برای خودت داشته باشی؟ بی هیچ دل نگرانی ِ بزرگ و مسئولیت ِ دست و پاگیری."خلاصه که داریم وقت رو غنیمت می‌شماریم که بعداً از این اندوخته‌ها استفاده‌های کلان ببریم. می‌گن طرف یه سال سرش تو کار خودش بود بعدش از اون یه سال یه عمـــر حرف زد، داستان ماست.


۵ نظر ۰۲ آبان ۹۶ ، ۲۳:۲۴
ZaR


رویای نیمه شب
/ مظفر سالاری

داستان در مورد دل سپردن یک جوان سنی به دختر خانومی شیعه در قالب یک داستان واقعی هست. " تشرف ابوراجح به محضر امام زمان (عج) و بهبود یافتنش." عبقری الحسان، جلد 2، صحفه 198

کتاب با اینکه برای جوانان هست بسیار کودکانه نوشته شده جوری که با کارتون های مذهبی که در تلویزیون می دیدیم هیچ فرقی نمی کنه. ارجاعتون می دم به اینجا و نظرات ضدُ نقیض افراد در این مورد.

+ یک جا از کتاب می گه اینطور نیست که حضرت مهدی دست رو دست گذاشته و زجر کشیدن شیعیان رو تماشا می کنه. لازم نیست او در زندان رو باز کنه و زندانیان رو مستقیماً آزاد کنه یا حتما معجزه ای رخ بده که به حضورشون پی بریم. از کجا معلوم همین الان هم در حال تلاش و زمینه چینی برای آزادی زندانیان نباشه؟ هرچیزی حساب و کتاب خودش رو داره! [مضمون این هست، جملات عینی رو به خاطر ندارم.]



*عنوان نوشت: من باب ظهور و حرف و حدیث های گیج کننده ی پشتش. من ِ جوان نمی دونم کدوم درسته کدوم غلط؟چی رو باور کنم چی رو نه؟ به چه حرفی باید استناد بکنم و چه حرفی رو زیر سبیلی رد کنم بره؟

فرج یعنی ظهور ِ یک نور ِ عالم تاب. هیچوقت تاریکی نور رو جذب نمی کنه، نور نور رو جذب می کنه. و همین نشانه بسه برای مسلمانانی که منتظر آمدن منجی ِ موعودشون هستند! ظهور یک اتفاق آنی و جدا از تک تک ِ ماها نیست! یعنی چی؟ یعنی که ظهور به رفتار و نوری که هر کدوم از ما به سمت عالم پرتاب می کنیم بستگی داره. نه تنها مسلمانان و شیعیان بلکه تک تک آدم های روی کره ی زمین مشمول این مسئله می شن. این یک حقیقت ِ محضه. من ِ نوعی اگر بخوام به ظهور ِ امامم کمک کنم باید روشنایی ِ وجودی ِ خودم رو افزایش بدم و روی نوری که از اعماق وجودم به بیرون ساتع می شه کار کنم. من فقط یه چراغم و یه دست صدا نداره، پس ما اگر خواهان این اتفاق بزرگ و جهانی هستیم باید دست به دست هم کاری انجام بدیم مثلاً چراغ های نورانی ِ زیادی بسازیم. وقتی من شروع کنم به روشن شدن، بغل دستیم هم دست به کار می شه و شروع می کنه به نور دادن همین طور فرد کناریش و همین طور بغلدستی های دیگه. اون وقت یک ریسه ی چراغونی ِ پر نور درست می شه. اون قدر پر نور که توانایی درخشش در کهکشان رو داشته باشه اون وقت توانایی جذب نور ِ اصلی ِ عالم تاب رو داره.
چراغونی ِ دسته جمعی مثل کربلا و تک تک اعضا و اتفاقاتش. حالا ما آدم های معمولی چه کار باید بکنیم؟ هیچی، فقط قدم قدم به سمت ِ نور حرکت کنیم. به کمک ِ نور و بینشی که خداوند در درونمون تعبیه کرده. می دونید این مسئله چقدر به نفع ما آدم های معمولی هست؟ لازم نیست شمشیر رو از رو برداری و مستقیم به جنگ پلیدی های کل ِ دنیا بری ، خودت رو نورانی کن و بدرخش، نور ِ تو اون تاریکی های موجود رو خنثی می کنه. اینجور می تونیم از یک رنگ بودن در بیایم و به سمت خاص شدن حرکت کنیم.


دوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم / اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم؟
در هوس ِ خیال او همچو خیال گشته ام / از سر رشک نام ِ او نام رخ ِ قمر برم


پ.ن. جایی شنیدم که اگر می خواید برای کسی دعا کنید خوشحالیش رو از خداوند بخواید، او دیگه خودش می دونه برای طرف چیکار کنه. ماه رحمت نزدیکه، بیاین برای خوشحالی ِ همدیگه دعا کنیم.

۳ نظر ۰۲ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۰۷
ZaR

کائنات و نظام هستی رو می‌شه جزء لجوج‌ترین عناصر عالم دسته‌بندی کرد! وقتی یکی می‌زنه اگر در جواب یکی بزنی دفعه‌ی بعد چهارتا می‌زنه. ایدفعه اگر خیلی مروّت به خرج بدی و در جواب این چهارتا دو تا بزنی نامردی نمی‌کنه و شش تا می‌زنه!! 

این مسئله جبر ِ ما انسان‌هاست. هر ثانیه در مواجهه با عناصر لجام گسیخته‌ای هستیم که در عین ِ منظم بودن بی‌نظمه و در عین حساب و کتاب داشتن بی‌حساب و کتاب. در کتاب " تسلی‌بخشی‌های فلسفه / آلن دوباتن" [یادم باشه درموردش بنویسم.] به نظر لوسیوس سنکا: [فیلسوف رومی که امپراتور وقت رو از 15 سالگی پرورش می‌ده و سال‌ها بعد از طرف همون فرد یک روز دستور می‌رسه که سنکا بی‌درنگ باید خودکشی کنه و ایشان با روحیه‌ای آرام و لبی خندان در مقابل چشم خانواده خودکشی می‌کنه!] "اوج حمکت آن است که یاد بگیریم سرسختی و لجاجت جهان را با واکنش‌هایی مثل فوران خشم، احساس بدبختی، اضطراب، ترشرویی، خود برحق‌بینی و بدگمانی، بدتر نسازیم."

در راستای این حرف، ما انسان‌های مجبور مختاری هستیم. یعنی درحالیکه مجبوریم [مورد جبر قرار گرفته] اختیار داریم. یه ایدئولوژی در این مورد هست که می‌گه اگر جبرمون از به این دنیا اومدن با سر و شکل خاص و قرار گرفتن در زندگی ِ ناخواسته و شرایط متفاوت رو بپذیریم اون موقع تازه مختار می‌شیم که حالا چه طور ازشون استفاده کنیم. یعنی اگر می‌خوای مختار باشی اول باید تابع باشی. تابع ِ چیزی که هستی و بهت داده شده. بعد از رد کردن این مرحله که خیلی هم ساده نیست[!] بهت می‌گن حالا بیا این اختیار مال تو هر کار می‌خوای بکن! [:D]

*

love you Zindagi
love you Zindagi
love you Zindagi
love Me Zindagi

مواجهه با زندگی همچین قاعده‌ای داره، اول باید سه باز بگی زندگی دوستت دارم، بعد بگی حالا تو هم دوستم داشته باش! اول هندونه بذاری زیر بغلش بعد خواسته‌ت رو مطرح کنی که نتونه رد کنه!

 



فیلم جدید عشق‌جان [:D]، یک ماه دیگه اکران می‌شه.
 

 

۱۲ نظر ۰۵ آبان ۹۵ ، ۱۳:۰۲
ZaR

 

چی میشه آدم بازی دو سر باخته رو یکدفعه ببره؟ تاحالا با همچین حسی رو به رو شدید؟
اینجا یقین حرف اول رو میزنه. در طول مسیر هرچقدر بد بیاری و ببازی اگر یقین داشته باشی برنده‌ای؛ یک صدم ثانیه مونده به پایان بازی هم که شده تو برنده‌ای. حتی اگر مجبور بشی برای شکست‌های در بین راه غرامت‌های سنگینی بپردازی. مجبور باشی گردن خم کنی و با خودت بگی " سر تسلیم من ُ خشت ِ در ِ میکده‌ها" باز هم برنده‌ای. قرار نیست اتفاق خاصی بیوفته ولی یکدفعه در کسری از ثانیه ورق برمی‌گرده. بعدش می‌فهمی چوب دو سر باختت از طلا بوده اون هم به نام  ِ تو! پس اگه یقین داشته باشی برنده‌ای، برنده‌ای.

پایان ِ داستان این کتاب، نه به این تفضیل اما اشاره‌هایی به این موضوع داره. خودم اگه بخوام بگم داستان رو خیلی دوست نداشتم در واقع بعد از گذشت دویست صحفه تازه می‌رفتم که باهاش ارتباط برقرار کنم، اما در نهایت خوشحال شدم از خوندنش و همین کفایت می‌کنه. اگر اهل خوندن داستان فارسی هستید و  از طرفی داستانی پر از تعلیق، خطهای موازی و سوال‌های بی‌شمار دوست دارید این رمان پیشنهاد خوبیه. البته اگر داستان فارسی پر از اصطلاحات و مکان‌های برون مرزی هم دوست دارید این کتاب باز هم می‌تونه پیشنهاد خوبی باشه. طرف میخواد یه مدت از همه چی دور باشه میره تور اکازیون با کشتی کروز. والا! [:D] در طی خوندن داستان با خودم فکر می‌کردم یعنی نویسنده همه‌ی این مکان‌ها رو رفته؟ چقدر وقت صرف کرده که بتونه که اینطور خوب درموردشون بنویسه؟

 

 
"این چه بازی‌ای است که نه حریف را می‌شود دید، نه قانونش را بهت می‌گوید، نه حتی اسم بازی را می‌دانی و مدام بهت حمله می‌کنند."

گلف روی باروت / آیدا مرادی آهنی / انتشارات نگاه

کلیک

 

۲ نظر ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۰۷:۳۸
ZaR

بقول اون آهنگ ِ قدیمی : تابستونه فصل شادی ُ خنده. آذوقه‌های تابستونی هم می‌تونن مثل خودش گرم و شورانگیز باشن.

کتاب

پروژه شادی / گریچن رابین

گریچن تصمیم می‌گیره به صورت آگاهانه برای افزایش میزان شادی در زندگی تلاش کنه. بعد می‌فهمه شاد بودن، میزان رضایتمندی و کیفیت زندگی تاثیرات مستقیمی بر هم دارن پس سعی در بالا بردن کیفیت زندگی در کوچکترین مسائل داره. جزء به جزء مسائل رو بررسی می‌کنه و دنبال راه حل می‌گرده. البته عقیده داره این یک پروژه‌ی شخصی بر اساس موقعیت زندگی ِ خودش هست و هر فرد می‌تونه برای خودش یک پروژه‌ی شادی ِ منحصر به فرد داشته باشه که این کتاب می‌تونه راهنمای ِ خوبی باشه.

این کتاب رو می‌شه به دو روش خوند. یک دور سریع و بعد قسمت‌های مورد نظر رو دوباره خوانی کرد و به کار برد یا آروم آروم با نویسنده جلو رفت. من راه دوم رو انتخاب کردم که بتونم روش‌هایی که می‌تونم رو عملی کنم. و نتیحه‌ی خوبی گرفتم. خوندن این کتاب مثل اسمش واقعاً شادی و انگیزه بهمراه داشت.
+ وقتی این کتاب رو می‌خوندم با خودم فکر می‌کردم من هم اگر بتونم کتابی بنویسم، احتمالاً در این شکل و شمایل خواهد بود.

فیلم

1. رسوایی 2. قاعدتاً این فیلم نمی‌تونه پیشنهاد خوبی برای دیدن باشه. فقط می‌خواستم از فرصت استفاده کنم و بگم نقدهایی که از این فیلم شده که بعضی‌ها به جا و درست و بعضی‌ها جبهه‌گیرانه نسبت به شخص ِ کارگردان هست و با اینکه این فیلم در موضع ِ تمسخر قرار گرفته، ایده‌ی خام و پشت ِ ساخت فیلم درمورد جایگاه‌ها و رفتارهای اجتماعی که دچارش هستیم درست و بسیار قابل احترام هست.
 

2. Zindagi Na Milegi Dobara

توی بالیوود فیلم‌هایی هستن که غیر هندی‌بین‌ها رو هم جذب می‌کنن. این فیلم می‌تونه جزء این دسته باشه. سه مرد کاراکتر اصلی داستان هستن اما کارگردان فیلم یک خانوم هست. با این وجود اصلاً نمیشه گفت فضای مردونه‌ای داره. پُر از ظرافت‌های قشنگه و علاوه بر تصویر جذابی که ارائه می‌ده حرف‌های قشنگی هم برای گفتن داره که در نهایت حال ِ دل ِ آدم رو خوب می‌کنه.

یکی از پیام‌های داستان می‌تونه این باشه که: وقتی رویاهای اصلی و رضایت از خود و زندگی خودش رو نشون می‌ده که در مرحله‌ی قبل ترس‌هامون رو کنار زده باشیم. بیشتر از سه چهارم فیلم در اسپانیا فیلمبرداری شده. مثل این آهنگ که درمورد فستیوال توماتینا در این کشور هست.

سریال

Hyde, Jekyll, Me

کره‌ای‌ها استاد استفاده از سوژه‌های شاخ و پایین آوردن اونها در حدّ ِ پایین‌تر از سطح ِ درک ِ مخاطب هستن! :)) که جنبه‌ی منفی و مثبت رو با هم داره. جوری که با خودت میگی یعنی این سریال واقعا درمورد یکی از یافته‌های علمی هست؟ این سریال در مورد بیماری ِ روانی اختلال چند شخصیتی هست. و داستان حول و محور زندگی و روابط این فرد می‌گرده. اگر به مسائل روان‌شناسی علاقه دارید دیدنش توصیه می‌شه ولی اگر کره‌ای بین نیستید نه  چون ممکنه نتونید با نحوه‌ی ارائه‌شون ارتباط برقرار کنید. یه کره‌ای‌بین می‌تونه کش‌دادن‌ها و بعضاً الکی شاخ‌بازی‌های مخصوص ِ کره‌ای‌ها رو تحمل کنه! :D البته جا داره تقدیر کنیم از بازیگر ِ نقش ِ بیمار ِ مذکور.

موسیقی

Wild and young - B.A.P

Feel so good - B.A.P

[MV][اجرا]

یکم جلف و بچه‌گانه هستن، ولی وقتی با گوش دادنش خود به خود سرم و بقیه‌ی اعضا تکون می‌خورن و با خواننده تکرار می‌کنم مــــا جــــــــــــــوان هستیم، احساس ِ شادمانی و حتی آزادی ِ خودساخته می‌کنم!

مهارت

نفس عمیـــــق. 5 الی 7 تا نفس عمیق بعد از بیدار شدن رو به روی پنجره، برای ساختن ِ روز ِ در پیش ِ رو فوق العاده ست.

 

پ.ن. مرسی از بانی ِ این بازی ِ هیجان انگیز. و مرسی از جیرجیرک جان که ما رو دعوت کردن.

+ مهشید، فرزانه، سپیده، بیاین بازی کنیم.
 

۶ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۵۴
ZaR

موقع مرتب کردن جزوات و دفتردستک‌ها به چیزهای خیلی جالبی بر می‌خورم. نوشته های پراکنده‌ای که ممکنه از کتابی باشه که در اون زمان مشغول خوندنش بودم یا در جایی از آسمون افتاده باشه در دامنم و ... روی اولین کاغذی که دَم دستم بوده نوشته‌م که برام بمونن. معمولاً زیرشون آدرس و زمان رو می‌نویسم، امّا مثلاً این یکی رو رو نمی‌دونم از روی چی و کجا نوشته‌م اصلاً؟

«وقتی دور هستی فقط دلت تنگ می شود، اما چیزی از واقعیت آنجا نمی‌دانی و حس نمی‌کنی. دلتنگی راهی پیش پایت نمی‌گذارد و تا حدی هم خیالی است. مثل کسی که می‌خواهد دور دنیا سفر کند، اما قدمی برای آن بر نمی‌دارد. انگار منتظر است شخص دیگری پیدا شود، برایش برنامه بریزد، بلیطهایش را بخرد و چمدانش را ببندد و اما باز هم تردید خواهد کرد.

بیشتر مردم شیفته‌ی سفر دور دنیا هستند. به آن فکر می‌کنند. آن را مجسم می‌کنند و از آن حرف می‌زنند. اما تعداد آنهایی که واقعاً سفر می‌کنند، خیلی کم هستند.» ...و زیرش از قول ِ خودم نوشته‌م : و من جزء اون تعداد محدود هستم ان شاء الله.

 از شواهد و قرائن ِ  در دفترچه‌م، می‌شه حدس زد که این نوشته احتمالاً از کتاب "دختر پرتغالی" ِ یوستین گوردر باشه.
 

* عنوان نوشت: تا به حال تنها با یک کوله سفر کردید؟

 

 

۸ نظر ۲۴ تیر ۹۵ ، ۰۱:۴۶
ZaR


عشق کمترین پاسخ است برای بیشتر پرسش‌های دلم؛ اینکه چرا ما اینجاییم؟
و کجا می‌رویم؟ و اینکه چرا اینقدر سخت است؟ جک جانسون


عشق زیر روسری / شلینا زهرا جان محمد / محسن بدره / نشر آرما

 

دختری که سفرش رو برای پیدا کردن نیمه‌ی گمشده‌ش آغاز می‌کنه. میدونه که دوست داره ازدواج کنه و همون طور که در قرآن گفته شده: «و از خودتان برایتان جفت‌هایی آفرید تا بتوانید در یکدیگر آرامش یابید و عشق و مهربانی را در میانتان قرار داد.» کسی رو داشته باشه که در کنارش آرام بگیره و کامل بشه. در بالا و پایین‌های این سفر و امید و ناامیدی‌ها خیلی چیزها رو متوجه میشه و یاد می‌گیره. یه جورایی می‌فهمه درسته خداوند برای هر انسانی جفتی آفریده اما وقتی پا در زندگیمون می‌ذاره که از نظر درونی آمادگیش رو داشته باشیم، [شاید در سطح و از نظر ظاهری فکر کنیم آماده‌ایم  اما در حقیقت هنوز به مرحله‌ی مورد نظر نرسیده باشیم.] شاید لازم باشه تنهایی سفرمون رو آغاز کنیم و در نیمه‌ی راه بهم بپیوندیم و از اونجا یک شروع دوباره داشته باشیم. اون وقت می‌بینیم چه‌طور با اینکه فکر می‌کردیم پیدا کردن ِ آرام ِ جان؛ کسی که در این شلوغی مال ِ من باشه چقدر می‌تونه دور و ناممکن باشه، وقتش که رسید داستانمون به ساده‌ترین شکل ممکن رقم می‌خوره و به سرانجام می‌رسه. (خطر لوث شدن داستان... مثل ِ داستان ِ شلینا که 300 صحفه گشت و 4 صحفه‌ی آخر رو به وصل یار رسید! :D)

 

یکی از نکات مثبت کتاب و شخصیت شلینا انتخاب ِ اختیاری اسلام هست. به قولی برداشت ِ ساده‌ای از دین نداره و با اینکه در لندن به دنیا اومده و زندگی می‌کنه کاملاً ارادی فرایض ِ دینی رو به جا میاره. مثل ِ حجاب. و با رفتارش کاملاً نمایانگر این موضوع هست که اگر زن در انتخاب حجاب خود مختار باشه در عین ِ حال که پایدار میشه اعتماد به نفس قشنگی به همراه داره جوری که شخص این جرات رو پیدا میکنه با روسریش  هر کاری انجام بده و همه جا بره. و در برابر ِ پرسش و بعضاً نکوهش ِ بقیه با سر بلندی بگه : این انتخاب ِ من ِ.

 

+ کتاب توضیحاتی داره که از نظر ِ من ِ بچه مسلمون بدیهی و کش دادن ِ ماجرا به حساب میاد اما با توجه به اینکه کتاب به زبان انگلیسی نوشته شده و مخاطبان ِ غیر ِ مسلمان داره میشه توجیهش کرد. قسمت‌های قشنگ و دل نشین هم داره:

"الله می‌گوید انسان را آفریده است تا خودش شناخته شود. برای شناخته شدن باید کسی یا چیزی باشد که بشناسد... می‌گوید که انسان را آفریده است تا دوست داشته شود. دوست داشته شدن نیازمند کسی یا چیزی است که دوست داشته باشد... آدم‌ها بهترین آفریده‌های خدا هستند و برای این هستند که خدا را بشناسند و دوست داشته باشند. ما برای همین هدف ِ ساده و واحد آفریده شده‌ایم: عشق بورزیم."

 

۷ نظر ۱۰ تیر ۹۵ ، ۰۷:۴۲
ZaR