وقتی پشت تلفن تهدید کرد وای به حالت وقتی برمیگردی دوباره نی قلیون شده باشی، نگفتم در طول یک ماه دو کیلو کم کردم در عوض پشت گوشی زدم زیر گریه و گفتم میخوام برگردم خونه..
رفتار هایی که باید 9 سال پیش که از خونه زدم بیرون انجام میدادم رو الان دارم بروز میدم.
هیچ وقت نشد از دوری و تنهایی گله کنم، آخه تنهایی هیچ وقت من رو اذیت نمی کرد، هیچ وقت حوصله م سر نمی رفت، بلد بودم چه طور سر خودم رو گرم کنم و بهم خوش هم می گذشت حتی اگه خسته از سر کار برگشته بودم.. به تعداد انگشت های دست هم نشد که بی غذا و گرسنه بمونم، همیشه اگه وقت نمی شد از قبل غذا آماده کنم وقتی می رسیدم خونه یه چیزی سر هم می کردم و خدای من چقدر از خوردنش لذت می بردم. بی سابقه ست، همه می دونن چقدر غذا برام امر مهمیه و مخصوصا چقدر غذا درست کردن برای خودم به شیوه ی خودم رو دوست دارم، داشتم در واقع، از وقتی که اومدم یک بار هم وقتی تنها بودم دست به کار نشدم. حالا شب های تنهایی فقط زانوی غم بغل می گیرم و اعتراف می کنم دیگه این زندگی خالی رو نمی کشم..
میخوام برگردم، نمی تونم. باید بمونم، بیاستم و برای اهداف و آرزوهام تلاش کنم.
پ.ن. از این غذا ها منظورمه. البته همیشه هم خوشمزه نمی شدن، مثل این، چقدر بدمزه شده بود، نمیدونم چه ابداعی به کار برده بودم که نساخته بود!