خدای مهربان، ببین چه بر سرم آمده. مردی شریر و بیمصرف به سوی تو باز میگردد. سرمایه جوانی را مثل آدمی مسرف به هبا و هدر دادهام و حالا چیز چندانی از آن در کسیه عمرم نمانده. مرتکب قتل، دزدی و فسق و فجور شدهام، عمرم به بیکارگی گذشت و نان دیگران را خوردهام. خدایا، چرا ما چنینینم؟ چرا به این راهها کشیده شدهایم؟ مگر ما فرزند تو نیستیم؟ چرا قدیسان و فرشتگانت مراقب احوال ما نیستند؟ یا نکند همه اینها افسانههایی سرگرم کننده است که برای آرام کردن بچهها ساخته شده و کشیشان در جمع خودشان به آنها میخندند؟ پدر آسمانی کارهایت مرا گیج کرده. این جهانی که تو ساختهای خیلی عیب و ایراد دارد و ضمناً آن را بسیار ضعیف اراده میکنی.
نارسیس و گلدموند / هرمان هسه
به جهان دردمندان، تو بگو چه کار داری؟ / تب و تاب ما شناسی؟ دل بیقرار داری؟
چه خبر تو را ز اشکی که فرو چکد ز چشمی / تو به برگ گل ز شبنم دُر شاهوار داری؟
چه بگویمت ز جانی که نفس نفس شمارد / دم مستعار داری؟ غم روزگار داری؟
او[اقبال] زیر بار هیچ مسئولیتی نمی رود و به بانگ بلند میگوید:
اگر ستارگان کج رفتارند[از تو میپرسم] آسمان از آن توست یا از آن من؟
چرا من نگران جهان باشم، جهان از آن توست یا از آن من؟
کتاب خدا در تصور اقبال