جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «توهم_دوری» ثبت شده است

خدای مهربان، ببین چه بر سرم آمده. مردی شریر و بی‌مصرف به سوی تو باز می‌گردد. سرمایه جوانی را مثل آدمی مسرف به هبا و هدر داده‌ام و حالا چیز چندانی از آن در کسیه عمرم نمانده. مرتکب قتل، دزدی و فسق و فجور شده‌ام، عمرم به بیکارگی گذشت و نان دیگران را خورده‌ام. خدایا، چرا ما چنینینم؟ چرا به این راه‌ها کشیده شده‌ایم؟ مگر ما فرزند تو نیستیم؟ چرا قدیسان و فرشتگانت مراقب احوال ما نیستند؟ یا نکند همه اینها افسانه‌هایی سرگرم کننده است که برای آرام کردن بچه‌ها ساخته شده و کشیشان در جمع خودشان به آنها می‌خندند؟ پدر آسمانی کارهایت مرا گیج کرده. این جهانی که تو ساخته‌ای خیلی عیب و ایراد دارد و ضمناً آن را بسیار ضعیف اراده می‌کنی.

نارسیس و گلدموند / هرمان هسه

به جهان دردمندان، تو بگو چه کار داری؟ / تب و تاب ما شناسی؟ دل بی‌قرار داری؟

چه خبر تو را ز اشکی که فرو چکد ز چشمی / تو به برگ گل ز شبنم دُر شاهوار داری؟

چه بگویمت ز جانی که نفس نفس شمارد / دم مستعار داری؟ غم روزگار داری؟

او[اقبال] زیر بار هیچ مسئولیتی نمی رود و به بانگ بلند می‌گوید:

اگر ستارگان کج رفتارند[از تو می‌پرسم] آسمان از آن توست یا از آن من؟

چرا من نگران جهان باشم، جهان از آن توست یا از آن من؟

کتاب خدا در تصور اقبال

۲ نظر ۱۸ اسفند ۰۱ ، ۱۶:۰۲
ZaR

 

وقتی حضرت موسی همراه با قومش به وسیله‌ی سربازان فرعون در تعقیب بودن به جایی رسیدن که در جلو دریا بود و پشت سرشون سربازها. میگه:

دلها لرزید. یاران موسی گفتند: انّا لَمُدرَکون [پدرمان در آمد]
موسی گفت: کَـلّا انّ مَعِیَ ربّی سَیَهدِین [چنین نیست، پروردگارم با من است و مرا هدایت خواهد کرد.]

اینجا خود حضرت موسی هم نمی‌دونست که قراره نیل بشکافه، بذاره اون‌ها رد بشن و در عوض سربازان فرعون رو ببلعه. فقط اعتماد داشت به قولی که خداوند بهش داده بود.
در بدترین شرایط وقتی فکر می‌کردم به اینکه اگر می‌تونستم به عقب برگردم چیکار می‌کردم، از دست خودم حرص می‌خوردم، چون اگر بخوام صادق باشم باز هم این راه رو انتخاب می‌کردم و شاید به جز یه سری از جزئیات چیزی رو تغییر نمی‌دادم. یعنی همین به فنا رفتن رو!.. چون ته دلم همیشه می‌دونست که تهش خوبه. اصلا اگه یه درصد شک داشتم هیچوقت دست به چنین ریسکی نمی‌زدم. پس جواب همیشه همونه: من بهت اعتماد دارم. و ایمان دارم که اتفاق ِ درست در زمان ِ درست خوهد افتاد.

 

*اختتامیه:  خب 7 روز چالش خود شناسیم تمام شد. سخت بود حقیقتاً! لایه لایه باید پیش می‌رفتی، عمیق‌تر می‌شدی برای اینکه ببینی درونت چه خبره، چی شده که این طور شده؟ این چالش رو به همه توصیه نمی‌کنم، جز اون‌هایی که می‌خوان بفهمن کجای راه ایستادن و با خودشون چند چندن. سخته، چون نیاز به کنکاش داره و هر چی بیشتر به درونت غور کنی به مسائل کهنه‌تر و درونی‌تری می‌رسی که شاید ریشه‌ی خیلی اتفاق‌ها باشن. پس باید بررسی شون بکنی، و این کار اصلا ساده نیست. جرات می‌خواد و حوصله.

 

*حُسن ختام:

این درد استخوان من، اَحلی مِن العَسل

این جسم نیمه‌جان ِ من، اَحلی مِن العَسل

این زخم‌های بی‌عدد، اَحلی مِن العَسل

جانم که می‌آید به لب، اَحلی مِن العَسل

[کلیک]امروز داشنم با این نوحه می‌دویدم، خیلی چسبید.

۰ نظر ۱۱ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۲۷
ZaR

سلام.

برای یک تغییر اومدم. 

یک تغییر بزرگ.

۱ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۰۳:۴۵
ZaR