جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

۶۱ مطلب با موضوع «در دنیای ما» ثبت شده است


صبر و تحمل دو تا فعل هستن که در یه شاخه دسته‌بندی میشن اما تفاوت‌های زیادی با هم دارن.
 

 

 

«تحمل کردن» یعنی حمل کردن بار. که معمولاً بار سنگینی از نارضایتی‌های گوناگون در زندگیمون هست. انگار با دست‌های بسته و بدون اراده داری باری رو به دوش می‌کشی. شاید حتی نمی‌دونی از کجا اومد و کِی اینقدر زیاد و سنگین شد! اگر ماهها و سالها بگذره؛ تو ترجیح دادی دو لنگه پا همون جایی که هستی بیاستی و بارت رو حمل کنی تا اینکه حرکت کنی، چون اگر چند قدمی هم بخوای و بتونی برداری اون قدر سنگین هستی که با رنج و مشقت این کار رو انجام میدی!

"«صبر کردن» یعنی آرام و قرار گرفتن. "صبر آنست که در صبر صابر باشی." [کلیک] وقتی در شرایط صبر [بر هر چیز] قرار می‌گیری یعنی مثلاً شرایط یا کاری که وقت انجام دادنش الان نیست پس باید برای مهیّا شدن موقعیت ِ موجود شدنش صبر کنی. نکته اینجاست که جز اون کار یا چیز دستت بازه برای انجام هر کار ِ دیگه‌ای. اینجا زمان نقش مهمی ایفا می‌کنه در تاثیر گذاری روی مورد مذکور. سیرترشی چندین ساله شنیدید؟ چرا اینقدر ارزشمنده و خاصیت درمانی داره؟ چون عنصر ِ زمان روش اثر کرده. درواقع این زمان هست که باعث ارزش بخشیدن بهش شده! یعنی اون مقوله‌ای که درموردش باید صبر کنی اگر همین الان دودستی بهت داده بشه هم ضایع می‌شه چون عنصر زمان رو هنوز نداره!

+ نتیجه : تحمل خشک و تک بعدیه اما صبر انعطاف داره؛ دریاست و هزاران ساحل بزرگ و زیبا می‌تونه داشته باشه. بعد از تحمل کردن چیزی جز خسته شدن و به نفس نفس افتادن گیرت نمیاد اما از پس ِ صبر کردن حتی اگر مسافت زیادی رو مجبور به شنا کردن شده باشی و نفس کم آورده باشی هم در انتها ساحل امنی در انتظارته. جدای از اینکه اگر تلاش کنی می‌تونه بهت خوش بگذره و بشه هم فال و هم تماشا! برای همین می‌گن صبر گردن می‌تونه حتی گوارا و شیرین باشه. چون دستآوردهایی داره که با گذشت زمان اگر دشوار بوده باشه هم به خوبی ازش یاد خواهی کرد.
 

پ.ن. خلاصه به نفع زندگی و موجودیت ِ خودمونه که بار ِ سنگین ِ نارضایتی‌ها رو زمین بذاریم. و اینکه این کار برای خانومها چون لطافت ِ وجودی بیشتری دارن به طبع آسون‌تره. 7-8 کیلو خرید می‌کنیم می‌دیم یکی دیگه از مغازه تا ماشین بیاره.[:D] وقتی به فکر اذیت نشدن ِ این فاصله هستیم حتماً راحت‌تر می تونیم خودمون رو از کشیدن همچین بار ِ طاقت فرسایی در طول زندگی راحت کنیم. اینجا کیاست مطرحه، کدوم بیشتر به نفع منه؟ سنگین سفر کنم یا سبک و رها؟ مثل وقتی‌ که آدمها می‌میرن و نمی‌تونن هیچ چیز جرم داری رو با خودشون ببرن. برای پرواز باید وزنه‌هات رو با اراده یا بی‌اراده زمین بذاری وگرنه؟ همینه که هست.

 

۶ نظر ۰۸ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۱۶
ZaR


رویای نیمه شب
/ مظفر سالاری

داستان در مورد دل سپردن یک جوان سنی به دختر خانومی شیعه در قالب یک داستان واقعی هست. " تشرف ابوراجح به محضر امام زمان (عج) و بهبود یافتنش." عبقری الحسان، جلد 2، صحفه 198

کتاب با اینکه برای جوانان هست بسیار کودکانه نوشته شده جوری که با کارتون های مذهبی که در تلویزیون می دیدیم هیچ فرقی نمی کنه. ارجاعتون می دم به اینجا و نظرات ضدُ نقیض افراد در این مورد.

+ یک جا از کتاب می گه اینطور نیست که حضرت مهدی دست رو دست گذاشته و زجر کشیدن شیعیان رو تماشا می کنه. لازم نیست او در زندان رو باز کنه و زندانیان رو مستقیماً آزاد کنه یا حتما معجزه ای رخ بده که به حضورشون پی بریم. از کجا معلوم همین الان هم در حال تلاش و زمینه چینی برای آزادی زندانیان نباشه؟ هرچیزی حساب و کتاب خودش رو داره! [مضمون این هست، جملات عینی رو به خاطر ندارم.]



*عنوان نوشت: من باب ظهور و حرف و حدیث های گیج کننده ی پشتش. من ِ جوان نمی دونم کدوم درسته کدوم غلط؟چی رو باور کنم چی رو نه؟ به چه حرفی باید استناد بکنم و چه حرفی رو زیر سبیلی رد کنم بره؟

فرج یعنی ظهور ِ یک نور ِ عالم تاب. هیچوقت تاریکی نور رو جذب نمی کنه، نور نور رو جذب می کنه. و همین نشانه بسه برای مسلمانانی که منتظر آمدن منجی ِ موعودشون هستند! ظهور یک اتفاق آنی و جدا از تک تک ِ ماها نیست! یعنی چی؟ یعنی که ظهور به رفتار و نوری که هر کدوم از ما به سمت عالم پرتاب می کنیم بستگی داره. نه تنها مسلمانان و شیعیان بلکه تک تک آدم های روی کره ی زمین مشمول این مسئله می شن. این یک حقیقت ِ محضه. من ِ نوعی اگر بخوام به ظهور ِ امامم کمک کنم باید روشنایی ِ وجودی ِ خودم رو افزایش بدم و روی نوری که از اعماق وجودم به بیرون ساتع می شه کار کنم. من فقط یه چراغم و یه دست صدا نداره، پس ما اگر خواهان این اتفاق بزرگ و جهانی هستیم باید دست به دست هم کاری انجام بدیم مثلاً چراغ های نورانی ِ زیادی بسازیم. وقتی من شروع کنم به روشن شدن، بغل دستیم هم دست به کار می شه و شروع می کنه به نور دادن همین طور فرد کناریش و همین طور بغلدستی های دیگه. اون وقت یک ریسه ی چراغونی ِ پر نور درست می شه. اون قدر پر نور که توانایی درخشش در کهکشان رو داشته باشه اون وقت توانایی جذب نور ِ اصلی ِ عالم تاب رو داره.
چراغونی ِ دسته جمعی مثل کربلا و تک تک اعضا و اتفاقاتش. حالا ما آدم های معمولی چه کار باید بکنیم؟ هیچی، فقط قدم قدم به سمت ِ نور حرکت کنیم. به کمک ِ نور و بینشی که خداوند در درونمون تعبیه کرده. می دونید این مسئله چقدر به نفع ما آدم های معمولی هست؟ لازم نیست شمشیر رو از رو برداری و مستقیم به جنگ پلیدی های کل ِ دنیا بری ، خودت رو نورانی کن و بدرخش، نور ِ تو اون تاریکی های موجود رو خنثی می کنه. اینجور می تونیم از یک رنگ بودن در بیایم و به سمت خاص شدن حرکت کنیم.


دوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم / اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم؟
در هوس ِ خیال او همچو خیال گشته ام / از سر رشک نام ِ او نام رخ ِ قمر برم


پ.ن. جایی شنیدم که اگر می خواید برای کسی دعا کنید خوشحالیش رو از خداوند بخواید، او دیگه خودش می دونه برای طرف چیکار کنه. ماه رحمت نزدیکه، بیاین برای خوشحالی ِ همدیگه دعا کنیم.

۳ نظر ۰۲ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۰۷
ZaR

 

_ «صحنه ای بود لبریز از احساس، چون پیمانه ی احساسات تا آخر نمی جوشید و سر نمی رفت، بیشتر به آدم فشار می آمد. آدم هر وقت شاهد غُل غُل احساسات و عواطف مهارگسیخته باشد، نوعی حس شبیه کراهت یا حتی تمسخر به او دست می دهد. من همیشه مواقعی بیشتر تحت تاثیر قرار می گیرم که احساس تابع اراده باشد، یعنی مثل برده ی غول آسایی باشد که زمامش را عقل سلیم گرفته باشد.» ویلِت

 

_ «بیش از حد دوست داشتن کسی یا چیزی هم می تونه پادزهر باشه هم خود ِ زهر.» psycho pass

_ یه چیز توی ذهنم هست که جملات دقیقش در خاطرم نمونده. «دو دسته هستن که باید ازشون دوری کنید. افرادی که به افراط من رو دوست دارن و به سمت تباهی می رن. افرادی به افراط با من دشمنی دارند و به سمت تباهی می رن.» نهج البلاغه

 

پ.ن. امروز یه کیک ِ کشمشی پختم اما روش سوخت، برای اینکه خرابکاریم رو بپوشونم پودر قهوه رو با خاک قند قاطی کردم و روش الک کردم. خیـلی خوشکل و خوشمزه شده بود. العان بعد از یک روز سخت ِ کاری دارم یک تکه ازش رو با چای میخورم و به این فکر می کنم که رفتار ِ امروزم هم مشابه این عمل بود، اوووف بگو کُپی! اما به قول استادمون یک اشتباه قاطع صد مرتبه بهتر از یک تصمیم ِ درست ِ لغزان هست!

 

۱ نظر ۲۱ دی ۹۵ ، ۰۰:۱۸
ZaR

کائنات و نظام هستی رو می‌شه جزء لجوج‌ترین عناصر عالم دسته‌بندی کرد! وقتی یکی می‌زنه اگر در جواب یکی بزنی دفعه‌ی بعد چهارتا می‌زنه. ایدفعه اگر خیلی مروّت به خرج بدی و در جواب این چهارتا دو تا بزنی نامردی نمی‌کنه و شش تا می‌زنه!! 

این مسئله جبر ِ ما انسان‌هاست. هر ثانیه در مواجهه با عناصر لجام گسیخته‌ای هستیم که در عین ِ منظم بودن بی‌نظمه و در عین حساب و کتاب داشتن بی‌حساب و کتاب. در کتاب " تسلی‌بخشی‌های فلسفه / آلن دوباتن" [یادم باشه درموردش بنویسم.] به نظر لوسیوس سنکا: [فیلسوف رومی که امپراتور وقت رو از 15 سالگی پرورش می‌ده و سال‌ها بعد از طرف همون فرد یک روز دستور می‌رسه که سنکا بی‌درنگ باید خودکشی کنه و ایشان با روحیه‌ای آرام و لبی خندان در مقابل چشم خانواده خودکشی می‌کنه!] "اوج حمکت آن است که یاد بگیریم سرسختی و لجاجت جهان را با واکنش‌هایی مثل فوران خشم، احساس بدبختی، اضطراب، ترشرویی، خود برحق‌بینی و بدگمانی، بدتر نسازیم."

در راستای این حرف، ما انسان‌های مجبور مختاری هستیم. یعنی درحالیکه مجبوریم [مورد جبر قرار گرفته] اختیار داریم. یه ایدئولوژی در این مورد هست که می‌گه اگر جبرمون از به این دنیا اومدن با سر و شکل خاص و قرار گرفتن در زندگی ِ ناخواسته و شرایط متفاوت رو بپذیریم اون موقع تازه مختار می‌شیم که حالا چه طور ازشون استفاده کنیم. یعنی اگر می‌خوای مختار باشی اول باید تابع باشی. تابع ِ چیزی که هستی و بهت داده شده. بعد از رد کردن این مرحله که خیلی هم ساده نیست[!] بهت می‌گن حالا بیا این اختیار مال تو هر کار می‌خوای بکن! [:D]

*

love you Zindagi
love you Zindagi
love you Zindagi
love Me Zindagi

مواجهه با زندگی همچین قاعده‌ای داره، اول باید سه باز بگی زندگی دوستت دارم، بعد بگی حالا تو هم دوستم داشته باش! اول هندونه بذاری زیر بغلش بعد خواسته‌ت رو مطرح کنی که نتونه رد کنه!

 



فیلم جدید عشق‌جان [:D]، یک ماه دیگه اکران می‌شه.
 

 

۱۲ نظر ۰۵ آبان ۹۵ ، ۱۳:۰۲
ZaR

بهش می‌گم: «داشتن رابطه در زمان عادت ماهیانه علاوه بر اینکه باعث عفونت شدید علل خصوص در خانوم‌ها می‌شه، درصد زیادی هم ناباروری رو افزایش می‌ده. چون در این مدت دهانه‌ی رحم بازه، اگر اسپرم حرکت کنه بره بالا و وارد جریان خون بشه سیستم ایمنی بدن به عنوان ناشناس شناساییش می‌کنه، براش آنتی‌بادی می‌سازه و به عنوان خاطره ذخیره‌ش می‌کنه، اون‌وقت در دفعه‌های بعدی وقتی اسپرم وارد شه علیه‌ش وارد عمل می‌شه.»

توی چشمام نگاه می‌کنه و می‌گه: «هنوز متاهل نشدی بفهمی وقتی آدم می‌خواد یعنی می‌خواد!»

اول هنگ می‌کنم، بعد ترجیح می‌دم خودم صحنه رو ترک کنم! در حالی که شونه بالا می‌ندازم ُ می‌خندم؛ با خودم زمزمه می‌کنم: وقتی آدم می‌خواد یعنی می‌خواد دیگه! [:))]

 

پ.ن.1 دین با دین بودنش اجباری درش نیست دیگه متقاعد کردرن دیگران که جای خود داره!

پ.ن.2 فعلاً قسمت اعظم ِ وقت آزادم روی دو مسئله خلاصه می‌شه، سریال کره‌ای می‌بینم یا بافتنی می‌بافم، هر دو برای تمدد اعصاب فوق‌العاده‌ هستن. [:D]
 

 

۸ نظر ۰۲ آبان ۹۵ ، ۰۰:۴۶
ZaR

بریم وارد شش ماهه‌ی تعیین‌کننده و هیجان‌انگیزی بشیم که برامون پاییزش قراره بهار باشه و زمستانش؛ تابستان!
 

۵ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۰۹
ZaR

1. دوره‌هایی در زندگی وجود داره که ما ارادی خودمون رو در معرض ِ آموزش قرار می‌دیم یا بصورت غیر ارادی در برابرشون قرار می‌گیریم. یعنی ایجاد یک مرحله‌ی پیش‌درآمد برای آمادگی ِ ورود ِ هرچه بهتر و پُر مغزتر به مرحله‌های اصلی.

2. با توجه به دودوتا چارتایی که می‌کنیم تشخیص می‌دیم با توجه به شرایط ِ گذشته، حال و آینده‌ی در پیش رو، برای ورود به عرصه‌ی مورد نظر چه مهارت های عِلمی، عملی، فکری، ذهنی، احساسی و ... نیاز داریم. و می‌ریم یاد بگیریم که این مهارتها رو چه طور در مراحل ِ مورد نیاز خرج کنیم.

3. می‌تونیم مراحل ِ آموزشی رو هرچند سخت؛ به جون بخریم یا زیرسیبیلی رد کنیم. مختاریم. امّا کیفیت ِ چه‌طور گذروندن ِ اتفاقات؛ در راه ِ پیش ِ رو مستقیماً به آبدیده شدن در این مراحل آموزشی ارتباط داره.
 

4. حاج احمد متوسلیان _ در فیلم ایستاده در غبار؛ ارجاع به پست پایین _ به سربازهاش قبل از ورود به جبهه می‌گفت: «من اگر بهتون سخت می‌گیرم چون دوست ندارم خون از دماغ یکی از شما بیاد..» و در سکانس دیگه‌ای: «اگر اینجا کسی شهید بشه من مسئولیت خونش رو به عهده می‌گیرم. اگر چند نفر اینجا شهید بشن بهتر از اینه که پنجاه نفر در جبهه شهید بشن.»

 

5. هیچ اشکالی نداره ما اهداف و آرزوهای بلندبالا و حتی دور از ذهن داشته باشیم. بهش میگن "توانایی ِ بافتن ِ خیالات بهم" اما چیزی که باید بدونیم اینه که، آرزوها هرچقدر بزرگتر باشن دوره‌ی آموزشی ِ طولانی‌تر، سخت‌تر و چند جانبه‌تری دارن. مثل کسی‌که می‌خواد جهانگرد بشه باید اول به چند زبان ِ زنده‌ی دنیا مسلط باشه. دوم مهارت گذراندن روز و شب با حداقل‌ها رو بلد باشه و توانایی مدیریت شرایط سخت و غیر مترقبه رو در خودش پرورش بشه. سوم مهارت‌هایی داشته باشه که بتونه بوسیله‌ی اونها در مواقع لزوم هر جایی گلیم خودش رو از آب بکشه بیرون مثلاً پول در بیاره و .. قاعدتاً چنین شخصی قبل از آموزش دیدن و تیک زدن ِ این مراحل نمی‌تونه وارد راه ِ دوست داشتنی‌ش بشه یا اگر بشه ممکنه متحمل ِ خسارت‌هایی بشه.

6. پله‌پله رفتن به سمت ِ اهداف ِ بزرگ، برداشتن هر قدم حس ِ شادی و اعتماد به نفس قشنگی رو به فرد تزریق می‌کنه. جوری که فکر نکنه فقط داره شرایط ِ زندگی رو تحمل می‌کنه! و همین لبخند ِ از روی رضایتمندی؛ هرچند اندک هم که باشه باعث میشه بتونه پستی‌ها و بلندی‌های راه رو پشت سر بذاره.

7. پروردگارا... بلند پرواز بودن هنر ِ، به ما رخصت داشتن ِ افکار و آرزوهای بلند بده و در کنارش قدرت خورد کردن ِ اونها به قطعات کوچکتر. کمکمون کن هر ثانیه از هر روز ِ زندگیمون رو بتونیم یک گام به سمت ِ اهداف درستمون برداریم و لذت ِ این گامها رو هرچند کوچک در زیر ِ پوستمون حس کنیم. خدایا چنان کن سرانجام کار، که تو خوشــنود باشی و ما رستگار. آمین.

پ.ن. بیا و نوشتن ِ تجربیاتت رو از سر بگیر که به جاهای ِ خیلی خوبی رسیدی رفیق.
 

۳ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۳
ZaR

موقع مرتب کردن جزوات و دفتردستک‌ها به چیزهای خیلی جالبی بر می‌خورم. نوشته های پراکنده‌ای که ممکنه از کتابی باشه که در اون زمان مشغول خوندنش بودم یا در جایی از آسمون افتاده باشه در دامنم و ... روی اولین کاغذی که دَم دستم بوده نوشته‌م که برام بمونن. معمولاً زیرشون آدرس و زمان رو می‌نویسم، امّا مثلاً این یکی رو رو نمی‌دونم از روی چی و کجا نوشته‌م اصلاً؟

«وقتی دور هستی فقط دلت تنگ می شود، اما چیزی از واقعیت آنجا نمی‌دانی و حس نمی‌کنی. دلتنگی راهی پیش پایت نمی‌گذارد و تا حدی هم خیالی است. مثل کسی که می‌خواهد دور دنیا سفر کند، اما قدمی برای آن بر نمی‌دارد. انگار منتظر است شخص دیگری پیدا شود، برایش برنامه بریزد، بلیطهایش را بخرد و چمدانش را ببندد و اما باز هم تردید خواهد کرد.

بیشتر مردم شیفته‌ی سفر دور دنیا هستند. به آن فکر می‌کنند. آن را مجسم می‌کنند و از آن حرف می‌زنند. اما تعداد آنهایی که واقعاً سفر می‌کنند، خیلی کم هستند.» ...و زیرش از قول ِ خودم نوشته‌م : و من جزء اون تعداد محدود هستم ان شاء الله.

 از شواهد و قرائن ِ  در دفترچه‌م، می‌شه حدس زد که این نوشته احتمالاً از کتاب "دختر پرتغالی" ِ یوستین گوردر باشه.
 

* عنوان نوشت: تا به حال تنها با یک کوله سفر کردید؟

 

 

۸ نظر ۲۴ تیر ۹۵ ، ۰۱:۴۶
ZaR

 

کی هامیونگ* خانواده‌ش رو به واسطه‌ی خبرنگارها از دست داده بود، پدرش متهم و بدنام شده بود و مادرش زیر فشارهای موجود خودکشی کرده بود و خودش مجبور شده بود باقی عمرش رو با اسم و مشخصات جعلی زندگی کنه. برای سال‌ها نسبت به اخبار و حتی اسم خبرنگار احساس تنفر داشت. همچین شخصی خودش رو میندازه توی آتیش، میره که خبرنگار بشه! چون می‌دونه از بیرون نمی‌تونه چیزی رو تغییر بده. اگر بخواد انتقام بگیره و حقیقت رو به همه‌ی مردم بگه لازمه که جزئی از اون مجموعه باشه.

حتماً می‌دونید چقدر سخته، آدم در شرایطی قرار بگیره که ازش متنفره، با آدم‌هایی سر ُ کار داشته باشه که ازشون متنفره، کارهایی انجام بده که با حس ِ تنفر همراهه!  [العان مشخصه در روزهای من چقدر تنفر جریان داره؟]
آیا ممکنه نتیجه‌ی این همه تنفر الزاماً تنفر نباشه؟ می‌تونه رضایت بخش باشه؟ بله. از داخل ِ این لجن زار می‌تونه نیلوفر آبی رشد کنه. وقتی وارد ِ چنین شرایطی بشیم  این نزدیکی می‌تونه پیامدهای خوب و جالبی داشته باشه. می‌تونیم بریم اونجا و جواب سوال‌هامون رو پیدا کنیم. می‌تونیم چیزهایی رو کشف و از فهمیدنشون شگفت زده بشیم. و در اون فضایی که برامون خفقان‌ آور بود شاید رضایت و شادکامی رو پیدا کنیم! حتی این نظریه وجود داره که که نزدیک شدن به اشخاصی که ازشون متنفریم و شناختنشون ممکنه منجر به ایجاد حس دوست داشتن و احترام بشه.

* Pinocchio


قاصدک از راه رسید و در زد.

 

۲ نظر ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۱۴
ZaR

بعضیا هستن که چنان در لاک ِ دانای کل فرو رفته‌ان که اگر خدا هم بیاد پایین بگه حقیقت چیز دیگه‌ایه و بنده‌ی من در مسیر ِ درستی حرکت می‌کنه قبول نمی‌کنن. حالا وقتی زندگی چندین نفر بسته به قضاوت چنین آدم‌هایی باشه فاجعه ست. چه انسان‌هایی که قربانی حقیقت‌های دست‌ساز  و کشکی و دوغی ِ این افراد نمی‌شن. چه کار میشه کرد؟ با سنگ به سینه زدن و خون گریه کردن چیزی درست نمیشه. لازم نیست از تیررس نگاهشون خودت رو قایم کنی مبادا پرشون به پرت بخوره. باید بگردی دنبال برگ برنده! وقتی وزنه باشی وقتی سنگین باشی حتی اگه توجهشون هم جلب شد کاری از دستشون بر نمیاد. با اطلاعات، دانسته‌ها و مهارت‌ها. اونقدر پُر مثل اون برگه‌ی A4 امتحانی که اگه بتکونیش واژه‌ها ازش لبریز می‌شن و خودشون به زبون میان. اینجور مدعی‌ها به زانو در میان.
اینجاست که تک تک ثانیه‌های جوانی معنا پیدا می‌کنه. می‌تونه با آه و ناله و حسرت بگذره، امّا می‌تونه در عین سخت بودن پرُبار بگذره. جایی خوندم که می‌گفت فراگیری ِ چیزی در جوانی مثل حک کردن اون روی لوح زرین می‌مونه. استفاده کردن از این فرصت ِ خدادادی هنره.
 


جنگ؛ جنگ ِ عمله! ,  اردیبهشت ِ 95

 

پ.ن. این سری تفکرات سه قسمت داره. نظرات رو ان شاء الله با هم تایید می کنم.
 

۳ نظر ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۱۲
ZaR