با خودمون گفتیم: همین کارا رو میکنیم؛ زنها رو ورزشگاه راه نمیدن دیگه!
بازارچه خیریه زده بودن، دختر خاله هم مسئول غرفهی کودک. به خاطر پسرک خردسال همراهمون 4 تایی رفتیم غرفهی بغلی، فوتبال دستی. اول کار یه گزارشگر هم داشتن که جو میداد به بازی، بعد که دید ما خودمون اینکارهایم؛ سکوت اختیار کرد. وقتی به خودمون اومدیم چند دقیقهای بود تمام اون راسته داشتن ما رو تماشا میکردن! اول دختر خاله اومد گفت: «یکم آرومتر! من آبرو دارم اینجا!» بعد یکی دیگه، بعد یکی دیگه.. دست آخر یکی از مسئولین جسنواره اومد و گفت: «فوتبال دستی مال دخترها نیست! جمع کنید!» دیگه از رو رفتیم و جمع کردیم. :D
من و پسرک خردسالمون تونستیم با مشقتهای بسیار تیم حریف متشکل از خواهرخانمی و پسرخاله رو شکست بدیم. البته من فقط زحمت کشیدم و گل خوردم امــــّا در آخرین حمله یک گل طلایی مستقیــــم از دفاع به دروازه زدم که به اندازهی کل بازی میارزید واقعاً! 8 تا گل خورده رو جبران کردم و با نتیجهی 8 بر 9 برنده شدیم. :D
+ در شهرهای جنوبی این قابلیت وجود داره که در مناسبتهای مختلف در جای جای شهر صدای آهنگ ِ بندری از هر سوراخ سُمبهای به گوش برسه! مثلاً سوار کشتی وایکینگها با چاشنی آهنگهای اُمید ِ جهان بشید و اون بالا تجربهی حرکات موزون در ارتفاع رو هم تجربه کنید. حالا هی بردارید برید شمال واسه تعطیلات (:D) جشنواره خیریه هم اون وسط فقط یه پیست رقص کم داشت. یدونه بذارن مردم بیان پول بدن و قر کمر شون رو خالی کنن، دو برابر هر چه در طول چند شب جمع کردن رو یک شبه در میاره! والا! :))