فلسفهی زندگی من، روی شونههای من
نمیدونم چرا چنین خواستههای سرکشی دارم
فلسفهی زندگی من، روی شونههای منه
دارم راهی رو میرم که جاده من رو با خودش میبره
چی میشه وقتی دو عنصر متضاد؛ مثل عقل و عشق (بخونید عقل و دل) عاشق هم بشن؟ چی اینها رو بهم پیوند میده؟ کمالگرایی. (خیلی فکر کردم که به جواب رسیدم، ساده ازش نگذرید.)
هر کدوم از اینها پدال گاز ِ جداگانهای دارن اما میتونن برای هم در موقع لزوم کلاج و ترمز باشن و در مواقع حساس درصد خسارات وارده رو به حداقل برسونن.
ما میتونیم به عنوان ِ صاحب و دارندهی اینها روشون کار کنیم، بذاریم به سر و کلهی هم بزنن تا بلاخره با هم به یه برایند مطلوب برسن. به جای اینکه انرژی زیادی از ما رو صرف انکار یا پیشی گرفتن از هم کنن به گفتوگو بشینن و همدیگه رو به رسمیت بشمارن تا کم کم یاد بگیرن به جای کوبیدن هم برای هم احترام قائل باشن. در نهایت یاد بگیرن؛ در موقعیتهای مختلف پشت هم باشن نه در مقابل هم. این چیزیه که ما برای رسیدن به اهدافمون در زندگی نیاز داریم و بهش رشد کردن میگن.
+ مسافرت به پایان رسید و برگشتیم خونه. ماموریتی که قرار بود به "عید ِ فیلمی" نامگزاری بشه شروع شد. خب من دوست داشتم با فیلمی این ماموریت رو شروع کنم که در دستهی "بسیار دوست داشتنی هام" قرار داره. مثل همین فیلم. برای بار دوم کامل دیدمش. کارگردانی فیلم رو بسیار قابل احترام میدونم. با اینکه کار دوم کارگردانش هست؛ خیلی خوب از پسش بر اومده، انرژی و جوانی داخلش موج میزنه. علاوه بر اینها فیلمنامه و داستان هم از خود ِ آیان موکرجی ِ جوان هست. بیشتر از خود ِ فیلم شخصیتهاش رو دوست دارم و در ذهنم جاودانه شدن. چون یک نِنای خجالتی و محافظهکار در عین حال عاقل و یک بانی ِ ماجراجو با یه جور گستاخی ِ دلنشین که کاملاً در لحظه زندگی میکنه و حاضره برای رسیدن به آرزو هاش خیلی چیزها و حتی افراد رو پشت سر بذاره، در من زندگی میکنن و امیدوارم ایندو عاشق هم بشن!