جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سعی_بر_دوراندیشی» ثبت شده است

یه تصمیم مهم گرفتم. فعلاً می‌خوام فقط بنویسمش: میخوام از حس نفرت رَد بشم.
امروز وقتی از بالا به آسمون و ابرها نگاه می کردم و تکون‌های هواپیما باعث می‌شد ناخودآگاه به سقوط فکر کنم این تصمیم رو گرفتم. حیفه با این احساس توی دلم بمیرم. همین.

۲۱ فروردين ۰۰ ، ۰۲:۲۲
ZaR

از یک جایی به بعد قرار گذاشتیم هر چه شرایط سخت‌تر و درد استخوان سوزتر شد، به بلندای آرزوهایمان بیافزاییم. مثلا دیروز در دفترم نوشتم: «یک کار ِ جهان شمول و عالم گیر.»

۱۹ مهر ۹۹ ، ۲۲:۳۷
ZaR

روزهای تکراری

ماه‌های تکراری

هفت روز هفته 24 ساعته، هر لحظه تکراریه

زندگیم متوسطه

یه آدم بیست و چند ساله‌ی بیکار که از فردا می‌ترسه

خنده داره، وقتی بچه‌ای فکر می‌کنی همه چی ممکنه

بعد کم کم می‌تونی حس کنی که گذروندن هر یه روزی چقدر سخته

روحیه‌ات رو با دکمه‌ی کنترل نگه دار، به دانلودش ادامه بده

هر روز یه تکراره، مثل Ctrl+V , Ctrl+C

_هعی.. چقدر آشنا هستن این جملات. یادش بخیر، قبلا از اون دسته‌ رویاپردازهایی بودم که فکر می‌کردن همه چیز ممکنه. اما الان چی؟ الان.. فکر می‌کنم از  آسمون هفتم با دماغ خوردم زمین! :)) چون فهمیدم برای به واقعیت پیوستن یه فکر ساده، یا برای عملی کردن یه ایده‌ی خیلی ساده باید اون قدر زحمت بکشی که خون دماغ شی. تازه اگه از شدت خونریزی چیزی ازت بمونه مشخص نیست در عمل نتیجه به چیزی که فکر می‌کردی حتی نزدیک شده باشه!
واقعاً چه طور فکر و عمل می‌تونن اینقدر از هم فاصله داشته باشن؟ چه طور می‌تونن اینطور با هم بیگانه باشن؟! نمی‌فهمم!
برای رسیدن به اهداف و عملی کردن ایده‌ها و آرزوها باید بهایی بپردازی..طولانی میشه، روزهای بعدی احتمالا درموردش بنویسم.

 

من راه طولانی در پیش دارم، پس چرا هنوز  در جا می زنم؟

از نا امیدی فریاد می‌زنم، اما صدام در فضای خالی منعکس میشه

امیدوارم فردام از امروزم متفاوت باشه، من فقط آرزو می کنم...

_می‌دونستید ماهیت «امید» می‌تونه بسیار بی‌رحم باشه؟ مرز بین امید ِ واقعی و توهّم کجاست؟ در حال حاضر فکر می‌کنم امید یه قمار ِ بزرگه!
 

رویاهات رو دنبال کن، مثل یه نابودگر
حتی اگه شکست بخورن، چه بهتر!
هیچوفت به عقب برنگرد، هیچوقت
چون دقیقا قبل از طلوع خورشید تاریک‌ترین زمانه
حتی در آینده‌های دور هیچوقت الانت رو فراموش نکن
مهم نیست الان کجایی
تو فقط الان داری استراحت می‌کنی
تسلیم نشو فهمیدی؟
فردا خیلی دور نیست
فردا خیلی دور نیست

فردا خیلی دور نیست

_اونجا که می‌خونه اگر شکست خوردی هم چه بهتر دلم می‌خواد بزنم پس کله‌ش! آخه یه سری از شکست‌ها قطع عضو می‌دن لامصبا! بعدش با هیچی نمی‌شه طرف رو دوباره بهم چسبوند! و تا آخر عمر ناقص می‌مونه!
داخل داستان‌ها یه شخصیت ِ عبوث و گوشت تلخ هست که همیشه ساز مخالف با جمع می‌زنه، هیچ وقت هیچی رو قبول نداره. همیشه از جمع کناره گیری می‌کنه چون در واقع می‌ترسه بقیه بهش آسیب برسونن. این آدم‌ها اونایی هستن که دچار ِ رکب روزگار شدن! شاید در گذشته یه جای راه رو اشتباه رفتن اما نتوستن از زیر بار ِ سنگین عواقبش بیرون بیان! همون زیر موندن و جون به لب شدن و دیگه هیچ وقت اون آدم سابق نشدن. این‌ها اعتمادشون به همه چی و همه کس رو از دست دادن! کی می‌دونه چقدر سخته اعتمادت به همه چی و همه کس حتی به خدا رو از دست بدی؟

 

فردایی که خیلی منتظرش بودیم، توی یه چشم بهم زدن تبدیل به دیروزمون می‌شه
فردا می‌شه امروز، امروز می‌شه فردا
فردا دیروز می‌شه و پشت سر منه
زندگی فقط گذروندن لحظه‌ها نیست، باید سختی‌ها رو تحمل کرد
همین طور که داری زندگی می‌کنی، یه روز هم ناپدید میشی
اگر حواست رو جمع نکنی، از بازی حذف میشی
اگه دل و جراتش رو نداری به من اعتماد کن
همه‌ی این‌ها در هر صورت تبدیل به دیروز میشه، پس ترس چرا؟

من می‌خواستم خوشحال و قوی باشم، اما چرا دارم ضعیف‌تر می‌شم؟
دارم به کدوم سمت می‌رم؟ هی به این در و اون در می‌زنم اما باز هم برمی‌گردم همین جا
اره احتمالا آخرش به جایی می‌رسم، اما آیا واقعا این هزارتو پایانی هم داره؟

_من هم تلاش کردن برای حذف نشدن از بازی رو تا به حال تجربه کرده‌ام.. قبلا فکر می‌کردم به هر قیمتی که شده باید وایستی پای چیزی که فکر می‌کنی درسته. واقعا هم فکر می‌کردم کارم درسته. الان که از اون زمان گذشته.. وقتی از بیرون عملکردم رو می‌بینم، می‌فهمم چقدر زور الکی زدم. چقدر بیهوده انرژی هدر دادم و حرص خوردم و ذره ذره آب شدم. ارزشش رو داشت؟ خب اون موقع فکر می‌کردم اما الان نظرم عوض شده! ارزش نداشت. کلاً انگار زور زدن به جز موقع به دنیا آوردن بچه در بقیه موارد نتیجه‌ی عکس میده.
 

فردا، به راهت ادامه بده
ما واسه‌ی تسلیم شدن خیلی جوونیم
فردا، درها رو باز کن
هنوز خیلی چیزها واسه‌ی دیدن هست که بخوای درها رو ببندی

وقتی که شب تیره بگذره صبح درخشان می‌رسه
وقتی که فردا برسه، چراغ‌های نورانی می‌درخشند پس نگران نباش
این یه توقف نیست، فقط یه مکث کوتاه توی زندگیت برای استراحته
انگشتت رو بالا بیار و دکمه‌ی شروع رو فشار بده تا همه بتونن ببیننن

به اینجا که می‌رسه یخم باز میشه، بغض می‌کنم...مابرای تسلیم شدن هنوز خیلی جوونیم، هنوز خیلی چیزها واسه‌ی دیدن هست.. اینجا نشد اونجا، اونجا نشد یه جای دیگه..
این روزها خیلی سخت می‌گذره، یه ذره‌بین گذاشتم و دارم گذشته رو جزء به جزء بررسی می‌کنم. ضعف‌ها و اشتباهاتم رو، یکم هم نقاط قوّت رو. چون واقعا نمی‌خوام بذارم اینجوری بمونه، حیفه، خیلی حیفه.. باید دردش رو به جون بخرم اگر می‌خوام در آینده دوباره به این وضعیت دچار نشم.
بلاخره این هزارتوی گذشته که گرفتارش شدم هم تمام میشه. یه روز با تمام توان ازش میام بیرون و میرم که فردا رو  باقدرت بسازم. تسلیم نشو فهمیدی؟ فردا خیلی دور نیست.

 

*نقشه:
_شعر

_تفسیر نویسنده

 

پ.ن. متن آهنگ Tomorrow از BTS

 

۱ نظر ۰۴ شهریور ۹۹ ، ۰۴:۱۱
ZaR

این منم وقتی با یک حقیقت ِ غیر  قابل ِ انکار رو به رو می شم! :))




Moon Lovers , 2016

 

 

اول یک حسّ ِ مخلوط شامل شوکه شدنی که همراه با حس ِ مظلوم بودن هست - موازی با مجبور بودن [مورد جبر قرار گرفته] - همراه با احساس ِ نا اَمنی ِ توام با هراس! بعد از اینکه از این مرحله گذر کردم و به خودم اومدم،
دوم دست ها رو مشت می کنم و می گم: «واقعیت ها ممکنه منطقی نباشن اما وجود دارن، نمی تونم/نباید به عقب برگردم. پس هرجوری شده باید زنده بمونم و زندگیم رو بسازم!»
سوم ...ای پناه ِ در راه ماندگان.
 

۶ نظر ۱۰ دی ۹۵ ، ۰۰:۳۴
ZaR

بعضیا هستن که چنان در لاک ِ دانای کل فرو رفته‌ان که اگر خدا هم بیاد پایین بگه حقیقت چیز دیگه‌ایه و بنده‌ی من در مسیر ِ درستی حرکت می‌کنه قبول نمی‌کنن. حالا وقتی زندگی چندین نفر بسته به قضاوت چنین آدم‌هایی باشه فاجعه ست. چه انسان‌هایی که قربانی حقیقت‌های دست‌ساز  و کشکی و دوغی ِ این افراد نمی‌شن. چه کار میشه کرد؟ با سنگ به سینه زدن و خون گریه کردن چیزی درست نمیشه. لازم نیست از تیررس نگاهشون خودت رو قایم کنی مبادا پرشون به پرت بخوره. باید بگردی دنبال برگ برنده! وقتی وزنه باشی وقتی سنگین باشی حتی اگه توجهشون هم جلب شد کاری از دستشون بر نمیاد. با اطلاعات، دانسته‌ها و مهارت‌ها. اونقدر پُر مثل اون برگه‌ی A4 امتحانی که اگه بتکونیش واژه‌ها ازش لبریز می‌شن و خودشون به زبون میان. اینجور مدعی‌ها به زانو در میان.
اینجاست که تک تک ثانیه‌های جوانی معنا پیدا می‌کنه. می‌تونه با آه و ناله و حسرت بگذره، امّا می‌تونه در عین سخت بودن پرُبار بگذره. جایی خوندم که می‌گفت فراگیری ِ چیزی در جوانی مثل حک کردن اون روی لوح زرین می‌مونه. استفاده کردن از این فرصت ِ خدادادی هنره.
 


جنگ؛ جنگ ِ عمله! ,  اردیبهشت ِ 95

 

پ.ن. این سری تفکرات سه قسمت داره. نظرات رو ان شاء الله با هم تایید می کنم.
 

۳ نظر ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۱۲
ZaR

 

در بعضی از شکست‌ها و نرسیدن‌ها چنان حسّ ِ خوبی نهفته ست که در پیروزی و رسیدنشون نیست. این ناکامی‌ها عین ِ کامیابی هستن. چه بسا باارزش تر و ماندگارتر. اگر جزع فزع نکنم، لجبازی نکنم و از حرص پا به زمین نکوبم؛ می‌فهمم این شکست شاید هدیه و تجربه‌ای با ارزش برای تمام زندگی‌م بوده و باید تنها در آغوش می‌گرفتمش.

 

دوران سختی می‌گذره، اشک‌ها پاک می‌شن، چیزی که می‌مونه نتیجه‌ی این اشک‌ها ست. چه بسا بعدها به عقب برگردی و با خودت بگی خوب شد که شد. سربالایی بود؛ از نفس افتادم اما نهایتاً با پیروزی این شکست رو پشت سر گذاشتم. خدا رو شکر.
 

 

پ.ن. " احترام به شکست ها، اگر نرسیدن‌ها به نفرت تبدیل نشود و از آن رد شویم تبدیل به احترام می‌شود که حسرتی درش نمی‌ماند. "
بینوایان / ویکتور هوگو

 

 

 

*خِوی کرده: عرق کرده

 

۴ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۶:۱۴
ZaR

سلام.

برای یک تغییر اومدم. 

یک تغییر بزرگ.

۱ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۰۳:۴۵
ZaR