بریم وارد شش ماههی تعیینکننده و هیجانانگیزی بشیم که برامون پاییزش قراره بهار باشه و زمستانش؛ تابستان!
بریم وارد شش ماههی تعیینکننده و هیجانانگیزی بشیم که برامون پاییزش قراره بهار باشه و زمستانش؛ تابستان!
چی میشه آدم بازی دو سر باخته رو یکدفعه ببره؟ تاحالا با همچین حسی رو به رو شدید؟
اینجا یقین حرف اول رو میزنه. در طول مسیر هرچقدر بد بیاری و ببازی اگر یقین داشته باشی برندهای؛ یک صدم ثانیه مونده به پایان بازی هم که شده تو برندهای. حتی اگر مجبور بشی برای شکستهای در بین راه غرامتهای سنگینی بپردازی. مجبور باشی گردن خم کنی و با خودت بگی " سر تسلیم من ُ خشت ِ در ِ میکدهها" باز هم برندهای. قرار نیست اتفاق خاصی بیوفته ولی یکدفعه در کسری از ثانیه ورق برمیگرده. بعدش میفهمی چوب دو سر باختت از طلا بوده اون هم به نام ِ تو! پس اگه یقین داشته باشی برندهای، برندهای.
پایان ِ داستان این کتاب، نه به این تفضیل اما اشارههایی به این موضوع داره. خودم اگه بخوام بگم داستان رو خیلی دوست نداشتم در واقع بعد از گذشت دویست صحفه تازه میرفتم که باهاش ارتباط برقرار کنم، اما در نهایت خوشحال شدم از خوندنش و همین کفایت میکنه. اگر اهل خوندن داستان فارسی هستید و از طرفی داستانی پر از تعلیق، خطهای موازی و سوالهای بیشمار دوست دارید این رمان پیشنهاد خوبیه. البته اگر داستان فارسی پر از اصطلاحات و مکانهای برون مرزی هم دوست دارید این کتاب باز هم میتونه پیشنهاد خوبی باشه. طرف میخواد یه مدت از همه چی دور باشه میره تور اکازیون با کشتی کروز. والا! [:D] در طی خوندن داستان با خودم فکر میکردم یعنی نویسنده همهی این مکانها رو رفته؟ چقدر وقت صرف کرده که بتونه که اینطور خوب درموردشون بنویسه؟
وقتی که در طول زمان به تدریج به تکتک ِ آرزوهام رسیدم، اگر کسی پرسید چه طور؟ براش داستان تعریف میکنم. از روزهایی که بعد از یکی دو شیفت حتی سه شیفت ِ کاری هیچکس توی خونه منتظرم نبود، غذام آماده نبود، خسته و کوفته توی مترو میخوابیدم و پاها رو بالا میگرفتم که خون به مغزم برسه. از موقعهای حساسی براش میگم که به جای گله و شکایت چشمها رو میبستم و یکییکی ِ آرزوها رو با تمام جزئیات تصور میکردم، از اون مطب با دیوارهای کاهگلی و بوی ِ زندگی ِ داخلش که پیر و جوون رو سرزنده میکنه تا کافه رستوران ِ سنتی ِ چسبیده به مطب که بیمارا میتونن با ارائهی فیش 20% تخفیف بگیرن. از زمانهایی میگم که با خودم میگفتم آدمی که از دریا نجات پیدا کرد هیچ وقت ِ هیچ وقت دوباره خودش رو غرق نمیکنه، چون یاد گرفته چه طور خودش رو نجات بده. باید نجات بده.
1. " ما فقط بچه بودیم، دوتا بچه که از طرف پدرهامون رها شده بودیم. پذیرفتنش اشکالی نداره. اگه اینو بپذیری هر دو در پایان داستان نجات پیدا میکنیم.
واسهی دزدیده شدنمون نمیتونیم کسی رو سرزنش کنیم. در گذشته هر چی بیشتر متنفر میشدم و بیشتر بقیه رو سرزنش میکردم بیشتر خودمو بدبخت میکردم. میخواستم هر کاری بکنم که زنده بمونم و اگه العان تسلیم همه چیز بشیم... بیا زندگی کنیم... بیا زندگی کنیم." [Hyde Jekyll Me]
میخواست یاد بگیره احساس کنه، حرف بزنه و بخنده. میخواست سعی کنه آدم ِ بهتری باشه تا خودش رو پیدا کنه... مگه اینها از پایهترین حقوق آدم بودن نیست؟ ولی.. اشکال نداره اگه یک عمر فرصت تجربه کردنشون رو نداشته، تونست ماهیش رو زنده از آب بگیره و شروع کنه به زندگی کردن.
2. به گمانم برنامهی ماه عسل دو سال پیش بود، یک قسمت در مورد بچههای یتیم و سر راهی بود. یکی از پسرها بزرگ شده بود و تونسته بود به جاهای خوبی برسه. اما شناسنامه نداشت. هیچ کس حتی خودش سن دقیقش رو نمیدونست. فقط میدونستن به صورت تقریبی در یک رنج سنی قرار داره. ازش پرسید:«هیچوقت به فکر انتقام نیوفتادی؟» جواب داد :«با خوشبخت شدن از زندگی انتقام گرفتم!»
این جمله مثل میخ داخل ِ ذهنم حک شد. بچههایی که کودکیهاشون رو از دست دادهن.. کی میدونه برای چه مدت طولانی چه حجمی از احساس ِ حقارت، حسرت، غم و حتی خشم رو با خودشون حمل کردهن؟ کی میدونه دنیا یه زندگی به اینها بدهکاره یعنی چی؟ کی میتونه بفهمه ناخواسته دچار جنگ تحمیلی شدن و جنگ زده شدن یعنی چی؟ چه طور درونشون چندین و چند تا میدون ِ مین داشتهن که حتی بمبهای خنثی هم درونش عمل میکرده؟* نه! هیچ کس نمیتونه بفهمه.
جمع بندی ِ 1 و 2 :
_ در بیماری اختلال چند شخصیتی، در فرد دو تا چند شخصیت مختلف میتونه بروز کنه که میتونن هیچ سنخیتی با هم نداشته باشن. مثلاً اگر شخصیت اصلی افسرده، ترسو و خودخواه باشه شخصیت دوم برای جبران اولی مهربان، پرانرژی، بخشنده و شوخ میشه با مهارتهایی کاملاً متفاوت. در واقع این دو شخصیت از درون یک آدم منشاء میگیرن. وقتی در شرایط قرار بگیره میتونه آدمی باشه که هیچ وقت نبوده، قادر باشه چیزهایی در درونش بسازه که اصلا نمیدونسته ممکنه! این مسئله نمایانگر قدرت ِ بیانتهای ِ انسان نیست؟ اینجا نباید گفت و تبارک الله احسن الخالقین؟ نباید این تواناییها رو از وجودمون بیرون بکشیم؟
_ ما با هر پیشینه و در هر ضعیتی که باشیم همیشه در معرض خطر ِ بمبهای درونی و بیرونی قرار داریم که اگر خنثیشون نکنیم میترکن.
_ بیاین با شاد بودن، خندیدن و خوشبخت شدن؛ از زندگی انتقام بگیریم.
* برگرفته از ترکهای 3 و 5 آلبوم امیر ِ بیگزند ِ محسن چاووشی.
پ.ن. اول میخواستم عنوان رو بذارم Sapnaa hai but ek din sach hoga [العان آرزوئه اما یک روز به واقعیت میپیونده] این یکهو اومد به ذهنم، ای راهنمای سرگشتگان..