جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

۲۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رنج_پرثمر» ثبت شده است

?Hero or Zero

.A hero is a zero in contrast a zero is a hero

.It's oK if you feel zero, you can be a hero

.Look at yourself, know who you are, One day the world will know who you are

.When you'll find your path, your feet will start movin

۰ نظر ۰۸ بهمن ۰۱ ، ۱۹:۲۰
ZaR

داستان از اونجا شروع شد که من نیاز به سحرخیزتر شدن احساس می کردم، نیاز شدید به استفاده از سکوت و سکون ِ اول صبح، هم از نظر استفاده از وقت هم از نظر روحی. تنها انجام دادنش سخت بود اما به مرور به بچه هایی برخوردم که این دغدغه رو داشتن و اینطوری در طول مسیر قسمت "قرار ِ صبحگاهی" ِ نوار بالای وبلاگ بوجود اومد. صفحه ایه مخصوص حاضری زدن‌های صبحگاهی، بین 5 تا 7 صبح و کمی این ور یا اون ورتر. از همه مون با تجربه تر زهرا بود، پیامی به مناسبت یک ساله شدن ِ تصمیم ِ سحرخیزیش به جهت جمع بندی نوشته، اون قدر خوب و الهام بخشه که حیفه فقط من بخونمش، به همین دلیل تصمیم گرفتم اینجا منتشرش کنم(خودش فعلا وبلاگ نداره).
 

*عنوان نوشت: در کتاب عادت های اتمی، جمیز کلیر میگه اگر هر روز فقط یک درصد پیشرفت کنید یک سال بعد معادل 37 برابر بهتر شدنه. این شما و این 37 برابر بهتر شدن ِ زهرا:

۴ نظر ۲۴ دی ۰۰ ، ۰۹:۱۰
ZaR

در قسمت "تن‌آرامی" دوران بارداری، مادرها باید تلاش کنن ذهنشون رو از درد منحرف بکنند، به هر چیزی که خوشحالشون می کنه فکر کنند و در نهایت به این باور برسند که بارداری سخته، اما اونها قوی‌تر از درد هستن. از پسش بر میان.
احساس می کنم در یک مرحله‌ی بارداری قرار دارم که دردهای ناپیوسته دارم و به زایمان نزدیک شدم، اما اگه به بی‌تابی‌هام ادامه بدم دچار زایمان زودرس می‌شم و در نهایت من می‌مونم و یک بچه‌ی نارس که حاصل ِ سال‌ها درد، رنج و تلاش هست.
کاش منم یه مامای همراه داشتم، که در این مرحله‌ی حساس و پردرد که خودم نمی‌تونم مراقب خودم باشم، مراقبم می‌بود.

 

*عنوان نوشت:  جایی نقل‌قول از نیکوس کازانتزاکیس خوندم که تعریف می‌کرد در کودکی، پیله‌ی ابریشمی رو روی درختی پیدا می‌کنه، منتظر می‌مونه که پروانه از پیله خارج بشه اما این اتفاق نمیوفته. برای اینکه این پروسه زودتر طی بشه، با بخار دهانش به پیله حرارت میده و گرمش می‌کنه. پروانه که بیرون میاد بال‌هاش هنوز بسته بودن و کمی بعد هم می‌میره. خودش میگه:
بلوغی صبورانه با یاری خورشید لازم بود
اما من انتظار کشیدن نمی‌دانستم.
آن جنازه‌ی کوچک تا به امروز، یکی از سنگین‌ترین بارها بر روی وجدانم بوده، اما همان جنازه باعث شد تا بفهمم که یک گناه کبیره واقعی وجود دارد، "فشار آوردن بر قوانین بزرگ کیهان" بردباری لازم است و نیز انتظار زمان موعود را کشیدن و با اعتماد راهی را دنبال کردن که خداوند برای ما برگزیده است.

 

پ.ن. این روزها ذوق ِ لحظه‌هام برمی‌گرده به وقتی که فکر می‌کنم امروز که تمام بشه، شب زود بخوابم و بتونم به قرار 5 صبح‌ها که با کلمنتاین برای درس خوندن(کلاً کار مفید) داریم برسم. حالا که فکر می‌کنم میبینم دوست داشتنی‌ترین لحظه‌هام فعلاً اون موقع ست، اون بازه‌ی زمانی که مال ِ خودمه. وقتی هم که بتونم با کارهایی که دوست دارم  بگذرونمش؛ اشتیاقم بیشتر میشه. (اگه کسی دوست داشت می تونه اعلام حضور بکنه.)

۵ نظر ۱۹ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۰۲
ZaR

1. انسان موجودی هست که از دو ساحت کاملاً متضاد بوجود اومده، جسم که ته ته ِ ماده ست و روح که ته ته ِ معنویت محسوب میشه، به قولاً حالا خدا چه طور این دو بُعد رو بهم چسبوند هیچ کس جز خودش نمیدونه! جسم انسان رو آفرید، 40 سال بعد روح رو درونش دمید. در این مدت جسم رو در معرض همه ی ملائکه گذاشته بود، رد می شن بهش سلام می کردن و می گفتن: «برای امیدی عظیم آفریده شده ای.»

اولین روز خلقت انسان که روح در کالبد انسان دمیده شد، به قول حاج آقا نخعی؛ مدرس دوره می گفت تاریخ 1/1/1، وِلوِله ای بین اهالی بالا افتاده بود. میگفتن چرا خداوند اسماء الهی رو بهش آموخته و قسمتی از روح خودش رو  می خواد درونش به جا بذاره؟حتی روز اول همه ی اهل بالا دور هم جمع شدن که به خداوند بگن نکن این کار رو! اما خداوند خیلی صریح بهشون جواب داد من چیزی می دونم که شما نمی دونید. سکوت کنید!
یعنی از همون لحظه ی اول ِ اول خداوند محکم پای انسان ایستاد. نگفت قراره این موجود فقط در حال عبادت من باشه، روی زمین کج نره و نافرمانی نکنه، فساد نکنه و زمین رو دچار تباهی نکنه فقط گفت من چیزی می دونم که شما نمی دونید.

 

2. چه طور حضرت زینب سلام الله علیها تونست داغی مثل واقعه ی عاشورا رو ببینه و در نهایت بگه جز زیبایی چیزی ندیدم؟ حتما چیزی وُرای ظاهر قضیه باید باشه. یک حقیقت زیبا.
شاید ما آدم های معمولی هم بتونیم.. بتونیم به زعم خودمون به حقایق زیبای پشت غم ها، تلخی ها و از دست رفته هامون پی ببریم. این طور شاید تحمل بار سنگینش کمی راحت تر بشه. چقدر خوبه که واقعه ی عاشورا هست.. هر سال میاد و و نمی ذاره یادمون بره، بهمون یادآوری می کنه اگه در این دنیا فرد یا چیز ارزشمندی رو از دست دادی اما می تونی سعی کنی روی واقعی ِ این از دست رفتن رو هم ببینی. شاید این ظاهر قضیه باشه و حقیقت قضیه خیلی خیلی قشنگ تر از چیزی باشه که فکر می کنی.

 

3. نتیجه گیری: قضیه همون شعر معروفه، آسمان بار امانت نتوانست کشید/ قرعه ی فال به نام من دیوانه زدند
بار روی دوش انسان در زمین خیلی سنگینه، کارش خیلی سخته، اون قدر که بقیه ی مخلوقات از این مسئولیت شونه خالی کردن و زیر بار  نرفتن. اما در عین حال می تونیم ادعا کنیم عزیز کرده ایم، نه؟ چشم همه ی عالم به زمین و عملکرد آدم هاست. چشم دوختن ببینن بلاخره انسان بار ِ امانتش رو چیکار می کنه؟ می تونه به سلامت به مقصد برسه یا نه؟
ای کاش که بتونیم.‌ ای کاش خداوند خودش بهمون قوّت بده، بتونیم امانت دار خوبی باشیم و خداوند رو جلوی تمام عالم سربلند کنیم.

 

پ.ن. رفت... مثل پرنده ی مشتاق پروازی پَر کشید و رفت.
یک حالت ناراحتی خاصی دارم، ناراحتم ولی امیدوار، غمگینم و گریه دارم اما آرومم. باید گریه کنم که سبک بشم اما توان ندارم. خسته ام..
تازه دارم می فهمم وقتی می گن رفتگانمون در قلب ما همیشه زنده هستن یعنی چی؟ چون که اون شخص برای تو هیچ وقت نمی میره، روزی نیست که به یادش نباشی. روزی نیست که دلم برای استادم تنگ نشه، وقتی به یادش می افتم بغض می کنم و با کوچکترین اشاره ای اشک هام جاری میشن. هیچ وقت در مخیله ام نمی گنجید روزی بیاد که من چند وقت پشت سر هم سیاه بپوشم، به عنوان کسی که از رنگ ها انرژی می گیره و رنگی رنگی محسوب میشه، باورم نمیشه فعلاً به جز سیاه به پوشیدن رنگ دیگه ای تمایل ندارم. 6 ماه گذشت از رفتنش.. و حالا هم دوباره.. بهش نمی گفتم مادربزرگ، مادر بود. گاهی وقت ها اینقدر دلم برای استادم تنگ میشه که می خوام فقط چند دقیقه بمیرم،  برم اون دنیا ببینمش و برگردم. حالا حس ناروتو رو وقتی که جیرایا سنسی رو از دست داد درک می کنم. همه ی این بی قراری ها وجود دارن ولی بعد به این فکر می کنم که خداوند چه طور اینقدر قشنگ پای انسان ایستاد، عجیبه ولی این فکر آرومم می کنه، دوست دارم ادامه بدم و تلاش کنم که امانت دار خوبی برای اون امید ِ عظیم باشم.

۴ نظر ۰۵ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۰۱
ZaR

*دیشب یه تصمیم عجیب گرفتم.. تصمیم گرفتم زندگیم رو وقف اون قسمت از وجود بیمارها بکنم که "درد" داره. و تلاش کنم برای اینکه بتونم اون قسمت رو از وجودشون برهانم(!). برای بعضی ها درد جسمانیه، بعضی ها نه. برای بعضی درد قابل مشاهده ست برای بعضی ها نه. اما نقطه ی مشترک همه ی آدم ها در همین جاست، تجربه ی درد و رنج. تصمیم گرفتم راه بیوفتم و تلاش کنم برای التیام بخشیدن به این قسمت مشترک که همه ی آدم ها وقتی روی زمین میان تجربه ش می کنن، حالا هر کس به شکلی. و بگم "دقیقاً میدونم چه احساسی داری، که چقدر درد داره و هر چقدر که بگی سخته.."
واسه همین دیشب احیا نگرفتم، حتی بیدار هم نموندم. تا غروب که سر کار بودم وقتی هم برگشتم خونه رفتم عیادت یکی از آشناها که کرونا گرفته بود، براش دارو بردم و یه سری کار برای تنگی نفس و سرفه هاش انجام دادم. وقتی برگشتم خونه جنازه بودم، بدون شام خوابم برد.

*بین شعرا افرادی هستن که رمضان ستیز بودن یعنی قبولش نداشتن، بعضی ها هم در اشعارشون این ماه رو بسیار تکریم کردن. در بین اینها عقیده ی عطار نیشابوری رو خیلی پسندیدم. معتقده ماه رمضان ماه فقط روزه گرفتن نیست، زمان کار کردنه، یک ماه رو متعلق به خدا باش، بقیه ماه های سال رو می تونی متعلق به خودت و هوای نفسانیت باشی. رمضان امسال رو محاله یادم بره.. 1 رمضان 1442...محال محال محال... این ماه رو تصمیم گرفتم مال خودم نباشم، نشون به اون نشون که بعد از دو سال بولت ژورنال نویسی بدون وقفه، یک ماهه دست بهش نزدم. بذار دوباره بگم.. این ماه رو تصمیم گرفتم مال خودم نباشم، در بست در اختیار تو ای عزیز ِ علیم ِ حکیم ِ کریم، هر جا تو بگی، هر کار تو بخوای.

 

پ.ن.1 به طرز زیبایی گارا رو دوست دارم. چون از منفی بینهایت شروع کرد. یعنی از تاریکی مطلق و تونست به روشنایی برسه.
MT(رفیقم) اعتقاد داره  با این روشی که من جلو میرم و ناروتو میبینم، عن قریبه که به وسیله اش به اشراق برسم!! :)) خودم فکر می کنم همون طور که وقتی گارا در منفی بینهایت دست و پا می زد و ناروتو کمکش کرد که راه رسیدن به نور رو پیدا کنه، همین مکانیزم رو دیدن ناروتو برای من داره. لحظه هام رو روشن می کنه. و هیچ کس جز خودم تاثیر عمیقی که روی نیمه ی تاریک وجودم داشته رو متوجه نمی شه.

کازه کاگه گارا.. سخنرانیت به عنوان فرمانده کل قوا در قسمت 261 ناروتو شیپودن، تحسین برانگیز بود! ده بار دیدمش و بهت افتخار کردم چون گارایی که متولدِ نفرت بود تونسته اینقدر قشنگ به عشق و محبّت برسه.


پ.ن.2  *در پس زمینه با خودش زمزمه می کند* اون نفرتی پایین تر ازش صحبت کرده بودم؟... نمی دونستم چند روز بعد از طلب کردن قراره صاعقه ای بهم برخورد کنه و 97% اون حس رو بپرونه! اون 3% هم اثرات آزده خاطر بودنه که زمان می بره، البته اون قدر هم زور نداره که بتونه کاری از پیش ببره.

۹ نظر ۱۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۹:۵۸
ZaR

 

اگه از پیچ و خم جاده گذشتی و زنده موندی، دعا می‌کنم؛ به شکوفه‌ی امیدی تبدیل بشی که هیچ وقت پژمرده نشه.

۵ نظر ۱۸ فروردين ۰۰ ، ۱۷:۳۷
ZaR

من بعد از هر اوپنینگ جدید ناروتو: «با این یکی دیگه نمی تونم ارتباط برقرار کنم.» ...بعد از چند اپیزود *زهرا در حال خودزنی از شدت ارتباط برقرار کردن با شعر و معنی آهنگ*
به طور مثال اوپنینگ ششم ناروتو شیپودن میگه:

کاری می کنم که بفهمی؛ این نهایتاً می تونه امضای تو باشه
و دردی که با خودت حمل می کنی از تو محافظت می کنه
اونها به من گفتن که زخم ها رو دنبال کن
اونها در قلب من خانه کردن
پس هیچ چیزی نیست که من از اون بترسم
امیدوارم دلیلی که چرا باید لبخند بزنی رو فراموش نکنی
آره، این دردی که همیشه با خودت حمل خواهی کرد از تو محافظت می کنه

این لاین رو باید قاب کنم بزنم به دیوار، به عنوان سرلوحه ی رفتاری در سال جدید. قشنگ نیست؟ همچین مفهومی در مورد رنج و درد؟
اینجا نکته ای که مهمه اینه که نذاری درد، ماهیت ِ وجودی تو رو تغییر بده. چون تجربه ی درد و رنج مثل شمشیر دو لبه می مونه، همون قدر که می تونه وجدت رو صیقل بده، می تونه باعث نفرت بشه و نور ِ وجودیت رو خاموش کنه. اون وقت سوارت میشه و فرمان رو به دست می گیره و هر جور که بخواد ازت استفاده می کنه. اما اگه بتونی از این احساس نفرت رد بشی و با خودت به صلح برسی.. وقتی با خودت به صلح رسیدی می تونی با دنیا به صلح برسی و تغییر ایجاد کنی.

 

«الان وقت گریه کردن برای از دست رفته ها نیست» یه اصل از دنیای نینجاها، جمله ای که به دفعات موقع از دست دادن عزیزی وسط میدان نبرد به هم گوشزد می کنن. الان وقت کامل کردن ماموریتمونه می فهمی؟ نذار اون همه درد و رنج بی ثمر بمونه.
اون لحظه که تصمیم می گیری پا پس نکشی و ادامه بدی، کم نیاری و همه چیز رو رها نکنی.. اون لحظه ی جادویی، ممکنه کلید تغییر سرنوشت باشه.
اگه شکست خوردی، اگه در حال تجربه ی منحصر به فرد خودت از درد هستی.. عوض نشو! خود اصلیت رو رها نکن، چون اگه قهرمان داستان عوض بشه کل داستان عوض میشه.

 

پ.ن. چقدر خوبه که آروم آروم ناروتو می بینم. هیچ عجله ای برای تمام کردنش ندارم، و این خیلی خوبه، خیـــلی.

۱۰ نظر ۰۸ فروردين ۰۰ ، ۲۲:۵۷
ZaR

*کمی شخصی نوشت.

۷ نظر ۲۲ اسفند ۹۹ ، ۱۸:۵۲
ZaR

وقتی پشت تلفن تهدید کرد وای به حالت وقتی برمیگردی دوباره نی قلیون شده باشی، نگفتم در طول یک ماه دو کیلو کم کردم در عوض پشت گوشی زدم زیر گریه و گفتم میخوام برگردم خونه..
رفتار هایی که باید 9 سال پیش که از خونه زدم بیرون انجام میدادم رو الان دارم بروز میدم.
هیچ وقت نشد از دوری و تنهایی گله کنم، آخه تنهایی هیچ وقت من رو اذیت نمی کرد، هیچ وقت حوصله م سر نمی رفت، بلد بودم چه طور سر خودم رو گرم کنم و بهم خوش هم می گذشت حتی اگه خسته از سر کار برگشته بودم.. به تعداد انگشت های دست هم نشد که بی غذا و گرسنه بمونم، همیشه اگه وقت نمی شد از قبل غذا آماده کنم وقتی می رسیدم خونه یه چیزی سر هم  می کردم و خدای من چقدر از خوردنش لذت می بردم. بی سابقه ست، همه می دونن چقدر غذا برام امر مهمیه و مخصوصا چقدر غذا درست کردن برای خودم به شیوه ی خودم رو دوست دارم، داشتم در واقع، از وقتی که اومدم یک بار هم وقتی تنها بودم دست به کار نشدم. حالا شب های تنهایی فقط زانوی غم بغل می گیرم و اعتراف می کنم دیگه این زندگی خالی رو نمی کشم..
میخوام برگردم، نمی تونم. باید بمونم، بیاستم و برای اهداف و آرزوهام تلاش کنم.
 

پ.ن. از این غذا ها منظورمه. البته همیشه هم خوشمزه نمی شدن، مثل این، چقدر بدمزه شده بود، نمیدونم چه ابداعی به کار برده بودم که نساخته بود!

۴ نظر ۰۶ دی ۹۹ ، ۲۳:۵۳
ZaR


دیوار آرزوها

پنج سال گذشت.. از اولین روزی که پا روی موزائیک‌های قدیمی و شکسته‌ات گذاشتیم، همانی که بعد از پنج سال هنوز هم شکسته باقی مانده..بگذار از تمام خاطراتی که تلخیشان پر رنگ‌تر است؛ بگذریم و تو را به گوشه‌ای از صندوقچه‌ی ذهن بسپاریم. پیرخانه‌ی عزیزم، ممنون که زندان ِ انعطاف پذیری برایمان بودی و هوای زندانی‌هایت را داشتی. راستش را بخواهی شاید دلم برای زمین ِ گرمت در زمستان تنگ بشود زیرا در خانه‌ی جدید از کف ِ گرم و شوفاژ خبری نیست، اما فکر نمی‌کنم دلم برای خودت و خاطراتت تنگ بشود.. پیش می‌آید که آدم‌ها قدردان ِ زندان رفتنشان باشند، تو زندان ِ ناگزیری بودی که ما را زُبده کردی.

در آستانه‌ی آزادی بیا اسم ِ فصل ِ جدید را بگذاریم"آغاز ِ رهایی"

 

پ.ن. باید برای خودم توفو بخرم. از همون‌ها که داخل سریال‌های کره‌ای بعد از بیرون اومدن از زندان می‌خورن. (شکلش شبیه پنیر لاکتیکی ِ خودمون می‌مونه، اما تا جایی که می‌دونم بی‌مزه‌ست.)

۲ نظر ۱۱ آذر ۹۹ ، ۰۴:۴۵
ZaR