جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

۱۴ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

جنیفر ــ مادر خانواده ــ به پسر و دختر ِ کوچک‌ش می گفت: «وقتی کوچیک بودم برای هر چیزی گریه می‌کردم. مادرم همیشه به من می‌گفت مسیح برای ما یک فرشته می‌فرسته که اشک‌های ما رو پاک کنه. اون میاد و به ما یه عالمه خوشحالی هدیه میده و غم‌هامون رو به جای ِ دوری می بره..»


Kal Ho Na Ho , 2003

بعد من با خودم فکر کرده بودم و گفته بودم: «من هم می‌خوام بشم یکی از اون فرشته‌ها که خداوند برای بنده‌هاش می‌فرسته.. که میان غم‌هاشون رو به جای خیلی دوری می‌برن و شادمانی رو براشون به ارمغان می یارن. از اون فرشته ها که بهشون می گن وسیله


پ.ن.1 سوییتو به خاطر پسری بسیار هیجان‌زده شده و به قهوه ای که روی لباس نـِنا ریخته شده اصلا توجهی نمی کنه :

نِنا : پسر پسر پسر! تنها چیزی که تو بهش فکر می کنی!! فکر می کنی چه اتفاقی میوفته؟ پسری رو میبینی عاشق میشی ازدواج میکنی بچه دار میشی بعدش چی؟؟ یک روز اون تورو با همه‌ی اینها ترک می‌کنه و میره اون وقت چیکار می‌کنی هـان؟!!

سوییتو : چیکار میتونم بکنم؟ دوباره ازدواج می کنم!

پ.ن.2 هر دفعه که این فیلم رو می‌بینم دلم میخواد فقط زندگی کنم. قبلا در موردش نوشته بودم [کلیک]

پ.ن.3
هر فیلم‌سازی هرچه درچنته داره برای فیلم ِ آخرش نگه می‌داره. این فیلم آخرین ساخته‌ی Yash Johar [کلیک] بود و من معتقدم رسالت ش رو با این فیلم در دنیا خوب به اتمام رسوند. روحش شاد.

۱ نظر ۲۸ مهر ۹۴ ، ۰۰:۱۱
ZaR
وقتی خوابگاه بودم.. دوتا سوال رو زیاد ازم می پرسیدند:
1. رشته‌ات هنر ِ؟
2. توی خونه هم اینقدر آشپزی می کنی؟
جواب هردو «نه» بود.
وقتی اومدم خوابگاه می‌تونستم  تخم‌مرغ و سیب‌زمینی سرخ‌کرده درست‌کنم که اون هم گاهی اوقات می‌سوخت. ترم اول یک ماه غذای دانشگاه رو خوردم، دیدم به مذاقم خوش نمیاد.. شروع کردم به آشپزی. البته بگراند خوبی داشتم.. چون مادرخانومی و آقای‌پدر هر دو آشپزی می کردند. «دیده بودم» و وقتی آشپزی می‌کردم کارهایی که دیده بودم رو تکرار می‌کردم. طول کشید تا بتونم از خودم ابتکار به خرج بدم. اما کم‌کم آشپزی شده بود یک چلنج ِ خوب. چیزی که برام جذاب بود رنگ‌های متفاوت و انرژی ِ متفاوت‌شون بود، از بازی با مزه ها لذت می بردم.
شریک شدن در غذاها ما رو به هم نزدیک می کرد و تاثیرات مختلفی روی هم‌اتاقی ها و دوستانم داشت. مثلا یکی از هم‌اتاقی‌های قدیمی‌م هنوز گاهی وقت‌ها میاد با هم لازانیا درست کنیم و بخوریم. کم کم به کارام پر و بال دادم.. درست و غلط رو یاد گرفتم.. و حیطه‌ی آدم‌هایی که بهشون غذا می دادم بزرگتر و بزرگتر کردم.

+ اینها مقدمه بود برای اینکه بگم بلاخره تونستم این مهارت رو در عرصه‌ی کار بندازم.
با مسئول ِ بوفه ی دانشگاه صحبت کردم و گفتم پنج‌شنبه آش‌رشته‌ی بوفه رو من بپزم؟ میفروشی؟ قبول کرد و گفت درصدی حساب می کنه. به یک بار امتحان کردن‌ش می ارزید. می‌خواستم ببینم می‌صرفه یا نه؟ ازش دیگ گرفتم و یک شب تا صبح تقریبا بالا سر ِ آش بودم.. ذکر می‌خوندم و دعا دعا میکردم آبروم نره! :))
صبح آش رو بردم.. خوردند و بازخورد ها رو در خفا دیدم.. مثبت‌تر از اون‌چه فکر میکردم بود. جلوی ِ خودم یکی از دانشجو ها به مسئول ِ بوفه گفت: «آقای ِ فلانی چیکار کردید مزه ی آش امروز فرق میکنه؟ خوشمزه تر شده.»
در نهایت حساب و کتاب کردیم. اولین بارم نبود پول در می آوردم.. اما در کل حس ِ خوبی بود، اتکای ِ به نفس.. وقتی بیشتر شد که مسئول بوفه گفت هفته‌های دیگه هم می پزی بیاری؟ اما زیاد تر.... گفتم هر روز نمی تونم؛ یک روز در هفته می پزم.


خانه‌ی ما

پ.ن. هر وقت از این کارهای متفرقه می‌کنم مادرخانومی می‌گه: «به به پس کی درس بخونه؟»
من هم در جواب می گم : «می خـــــــــــــونم!»
اما با خودم فکر می‌کنم: «من اومدم اینجا که علاوه بر درس خوندن؛ زندگی کردن یاد بگیرم.»
۸ نظر ۲۴ مهر ۹۴ ، ۱۳:۴۴
ZaR

یکی هم هست که امروز امتحان داره ...از دیشب نشسته به درس خوندن اما تنها کاری که نکرده درس خوندن بوده! عقلش کجا رفته؟ تشخیص ِ درست و غلطتش کجا رفته؟!
نشسته رمان خونده و فیلم دیده و تمام شب رو با خودش گفته "نخ می‌ریسم.. تمام شب رو برای تو نخ می‌ریسم"

اما وقتی با عذاب وجدان تفالی زده و حافظ گفته : عزیز ِ مصر برغم ِ برادران ِ غیور / زقعر ِ چاه بر آمد، به اوج ِ ماه رسید ... دل ش پیروزمندانه لبخند زده.  اینبار با قوت ِ قلبی تکرار کرده.. نخ می‌ریسم.. تمام شب رو برای تو نخ می‌ریسم..

مرو بخواب که حافظ ببارگاه ِ قبول / زورد ِ نیم شب و درس ِ صبحگاه رسید

۱ نظر ۲۱ مهر ۹۴ ، ۰۵:۰۵
ZaR

سحرخیز شدن به مزاقم ساخته و صبح‌ها احساسی دارم شبیه به واژه‌های پست پایین. صبحانه می‌خورم و نگران ِ امتحان فردا نیستم ..دو ساعته می‌خوام بلندشم برم کتابخونه اما چسبیده‌م به لپ تاپ و افکارم رو تایپ می کنم.
یک بار قرار بود در مورد «استعدادهای ِ میدان ِ دل» بنویسیم یعنی هر آنچه دل ِ ما ازش لذت می‌بره ... من نوشته بودم نفس عمیـــــق از ته دل! و به این نتیحه رسیده بودم بدون شک یکی از خوشبختی‌های زندگی میتونه باشه.

تاحالا نفس ِ عمیق کشیدید؟ به مکانیزم اثرش دقت کردید؟ احساسی داره شبیه به «رهایی»... وقتی مشکلات زندگی احاطه مون کردند، استرس و اضطراب جزئی جدانشدنی از روزهای ما شده..  نفس عمیق کشیدن به قول دوستم  حکم ِ نشون دادن ِ میدل فینگر به مشکلات هست!! :))
در راستای کشف نفس عمیق فهمیدم چندین نوع از نفس کشیدن وجود داره که اکثرا اثرات درمانی دارند و پزشک های طب سنتی به عنوان "کمک درمان" ازشون استفاده می کنند! مثلا سه روشی که یادگرفتم و جواب شون رو پس داده ند:

1. وقتی بیدار میشید [هوشیار شدید] و هنوز در رختخواب هستید 7 تا تنفس به سبک یوگایی انجام بدید. یکی از سوراخها رو بگیرید و عمل دم رو با سوراخ بینی ای که آزاده انجام بدید و بعد اونی یکی رو بگیرید و هوا رو با اونی که آزاده بیرون بدید. برای اونهایی که صبح ها سخت از رختخواب بلند میشن بسیــار جواب میده. [وقتی خودم این کار رو انجام می دم به نفس ِ هفتمی نرسیده از جا می جَهم! :))]

2. وقتی بیدار شدید برید پای پنجره و ده تا نفس عمیق بکشید. این ده تا نفس عمیق رو دو نوبت دیگه در روز(هر موقع که یادتون افتاد) تکرار کنید. استرس های روزانه رو کاهش می ده مخصوصا اگر یک خداروشکر بذارید تنگ ش و روز ِ خوب و پر برکتی رو برای خودتون آرزو کنید. روز تون ساخته می شه.

3. ساعتی 5 بار نفس عمیق بکشید. به این صورت که با بینی عمل دَم رو انجام بدید؛ چند ثانیه نگه دارید و بعد از طریق دندان‌ها هوا رو بیرون بدید. این کار باعث میشه ساعتی یک بار به جسم و روحتون توجه نشون بدید حتی از وجود داشتن‌‌شون احساس رضایت و شکر گزاری کنید.  بسیار اثرات مثبت و خوبی داره. مخصوصا روی افزایش اعتماد به نفس. در شروع که به این کار عادت ندارید هر ساعتی که یادتون اومد انجام بدید کم کم میشه جزئی از کارهای روزانه‌تون.


+ بهتره با انجام یکی از این سه شروع کنید. امتحان کنید و مداومت به خرج بدید.. برای خوب شدن ِ حال تون بجنگید و خودتون رو به امان‌خدا رها نکنید. وقتی حال ِ شما خوب باشه کم کم حال ِ زندگی هم خوب میشه. یه استاد داشتیم میگفت: «این حکمت ِ خداوندی ست که هر چه مهم تر و با ارزش تر هست رو رایگان در اختیار بشر قرار داده.» مثل آب، هوا ...حالا فرض کنید اگر آب و هوا دست ِ انسان ها بود چه اتفاقی می افتاد؟ مثلا برای نفس کشیدن باید پول میدادیم!!
ما چون در زمانه‌ی پیچیده‌ای زندگی می کنیم؛  فکر می کنیم همه چیز پیچیده ست. در صورتی که راه حل‌های بسیار ساده‌تری میتونه وجود داشته باشه. اندکی دقت و توجه. اون موقع اگر با راه حل‌های ساده حالمون رو به بهبودی رفت، شروع می کنیم به شگفت زده شدن،  لبخند زدن و شکر ِ خالق رو گفتن.

عکس قدیمیه. همون دفعه که کیک ِ صورتی ِ بدمزه ای پخته بودم :)) [کلیک]


* عنوان نوشت : آسمان و زمین برای ما ساخته شده! [این عنوان‌های هندی رو خیلی دوست دارم. اینقدر تمرین کردم بتونم بدون لکنت این جمله رو با خواننده تکرار کنم! :))]

آسمان و زمین برای ما ساخته شده
مطمئنم ما حتی می تونیم ستاره ها رو از دل شب بچینیم!

۱ نظر ۲۰ مهر ۹۴ ، ۱۱:۲۱
ZaR

Dil Chahta Hai , 2001

پ.ن. هوای ِ آزاد، باد، نفس عمیق، زندگی در انتظار ِ تو.

۰ نظر ۲۰ مهر ۹۴ ، ۰۰:۱۸
ZaR

+ امروز خانوم صاحبخونه، جارو، طی و لگن برامون آورد و گفت با همسایه روبرویی هماهنگ کنید؛ پاگرد و پله های مربوط به خودتون رو بشورید. ما هم در عمل به این دستور کاری کردیم کارستون!
در فانتزی هام از طی کشیدن؛ سیندرلایی نشسته بر کف زمین و پر از حباب های رنگی در ذهن داشتم که موزاییک ها رو دستمال می کشه و شعر میخونه... پس من هم با هندزفری، آهنگ و حرکات موزون پله‌ها رو طی می کشیدم و شادی می کردم اما پله‌هایی که گل آلود شده بودند به این راحتی ها تمیز نمی شدند، به همین دلیل در یک عملیات ِ نسنجیده از بالا آب های تشت رو به روی پله‌ها سرازیر کردم... چند ثانیه بعد وقتی وقتی متوجه عملکردم شدم که صدای چکیدن ِ شدید ِ قطره‌ها از طبقه‌ی سوم به پایین کل ساختمون رو برداشت و صدای وحشتزده‌ی همسایه‌هایی که فکر میکردند این صدا منتهی میشه به پایین اومدن ِ سقف ساختمون بلند شد :| وضعیت خوشایندی نبود. زود بساط رو جمع کردیم ... نیم ساعت بعد حاج خانوم اومد و گفت: «من گفتم بشورید فکر میکردم احتمالا بلدید!..»


+ عنوان نوشت:

قطره ای شبنم بود که روی مژه هایت استراحت می کرد
از رویاهایت برخیز که به واقعیت پیوسه
رویایی که در چشمانت استراحت میکرد؛ به واقعیت پیوسته
لحظه ای که در سرمه ی چشمانت آرمیده بود؛ سر برآورده
رویایی بلند شده، لحظه ای زائیده شده و در وقت خجسته ای به زندگی وارد شده.
آب در زندگی جریان پیداکرده.


Paheli , 2005

اینجا... میخونند و شادی می کنند برای زحماتی که نتیجه داده و بعد از مدت ها تلاش به آب رسیده ان. چقدر خوبه وقتی آدم ثمره‌ی سخت‌کوشی‌اش رو می بینه.


پ.ن.1 عصر آش‌رشته پختم و به عنوان عذرخواهی برای همه بردم(به جز یکی از همسایه‌ها که عکس‌العمل بسیار شدید و دور از ادبی نشون داده بود) به یگانه گفتم کی فکرش رو می کرد روزی برچسب ِ مستاجر و همسایه ی بی ملاحضه بخوریم؟ :)) این آش شد یکی از خوشمزه ترین آش هایی که تا به حال پخته‌ام و خورده‌ام و خورده‌اند! ^ ___^


پ.ن.2 ما مستاجرهای دردسرساز اما دوست‌داشتنی‌ای بودیم! وقتی بریم احتمالا کل ساختمون دلتنگ بشن :D همیشه از تغییر ِ شرایط ِ زندگی استقبال می کنم. شرایط ِ ساده ای نیست، قراره سخت‌تر هم بشه اما شاید یکی از دلایلم برای خوشحالی این باشه که در این مدت عکس العمل م در مقابل ِ وقایع و اتفاقات باب ِ طبع م بوده و از خودم احساس رضایت می کنم برای همین به استقبال شرایط و یک زندگی ِ تازه می رم.


۲ نظر ۱۷ مهر ۹۴ ، ۲۱:۳۹
ZaR

Mary Kom , 2014

آدم این شکلی می‌ره و به آرزوهاش می‌رسه هـا!! مصمّم، با جدیت و البته کمی با تحکّم! دوره‌ی جوانی بازه ی سنی ِ بسیار مهمی ِ  آرزوهای جوانی هم شوخی بردار نیستند! چون خداوند اگر صدسال هم به ما عمر بده، به سال‌های جوانی ِ ما اضافه نخواهد کرد.
همین العان دست به کار بشید و حتی شده یک قدم برای رسیدن به آرزوهاتون بردارید. ممکن ها رو ممکن کنید و بستر رو برای آرزوهای دوردست‌تر‌ آماده کنید. این طور دندان‌ها رو بهم بسایید و با زمین و زمان شوخی نداشته باشید!!

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۴ ، ۱۸:۵۰
ZaR

«چقدر خوب حرف می زنی» «خوش لباس هستی» «قشنگ میخندی» همه ی اینها به نوعی تعریفی از زیبایی هستند. اما من، به عنوان یک دختر، شاید بیشتر دوست می داشتم از «زیبایی م» تعریف شود.
زیبایی را میتوان جزء مسائل تلقینی دانست. تا دیگران به تو گوشزد نکنند یا خودت به خود، شاید نتوانی زیبا بودنت را احساس کنی.


پ.ن. خود زیباپنداری قوی‌تر از درحقیقت زیبا بودن هست. در فرهنگ ِ سنتی ِ ما، برای دخترها خانواده ها نقش ِ بزرگی ایفا می کنن. یه دختر باید اول از مادر و پدرش درمورد ِ توانایی ش در زیبا بودن بشنو ِ. اونقدر بشنو ِ که باور کنه اون وقت حتی اگر زیبا نباشه هم زیبا می شه. 
۳ نظر ۱۲ مهر ۹۴ ، ۱۸:۴۱
ZaR

در راستای داشتن برنامه‌ی روزانه، تقریباً هدفمند و تلاش برای صرف ِ فعل ِ«زندگی کردن»
برنامه‌ی قبلی. از همه بیشتر به "ساعت بیدار شدن" م نمره ی قبولی میدم! :)) برنامه‌ی فعلی.

۰ نظر ۱۲ مهر ۹۴ ، ۱۶:۴۴
ZaR


همه جا حرف از جنگ ِ ، از دسیسه و زد ُ بند..! از پایمالی ِ حق و مظلوم کشی ..

خانومه(مهتاب کرامتی) در حالیکه ارابه ای که مرد زخمی(حسین یاری) روی اون بیهوش افتاده بود رو با دوتا دست ش می کشید گریه می کرد و می گفت : پدر ها رو جلوی روی پسر ها سر می برند و پسر ها رو جلوی روی مادر ها... خدایا.. قسمت می دم به محمد(ص)؛ پیامبر مهربانی ها، مهربانی را دوباره به آدم ها برگردان...




مزار شریف


"این فیلم ماجرای حمله طالبان به کنسولگری ایران و کشتار دیپلمات‌های ایرانی را در ۱۷ مرداد ۱۳۷۷ در شهر مزار شریف، طبق روایت تنها شاهد ماجرا به تصویر می‌کشد."

+ معرفی و نقد [کلیک]

۲ نظر ۰۷ مهر ۹۴ ، ۱۶:۳۰
ZaR