جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

۵ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

کاراکتری به ناروتو اضافه شده به اسم "سای". ظاهراً یه جاسوسه، رنگ پریده‌ست و حس سرما به آدم القا می‌کنه. با اینکه خودش میگه هیچ احساسی نداره مدام در حال لبخند زدن‌های الکیه. جوری‌که با لبخندهای دم دستیش اعصاب بیننده رو بهم می‌ریزه. حداقل اعصاب من که با دیدنش خط خطی میشه، یادم میوفته که من هم به این حرکت دچارم..
اینقدر این امر ناخودآگاه اتفاق میوفته و رفته رفته جزئی از وجودت میشه که دیگه نمی‌تونی اصل رو از فیک تشخیص بدی، تا وقتی‌که ذره‌بین بگیری روی وجودت و کوچکترین واکنش‌ها رو آنالیز و ریشه‌یابی کنی. در این صورت ممکنه متوجه بشی این‌جور وقت‌ها چه طور خود ِ واقعی از ترس عقب‌نشینی می‌کرده، پشت در ِ چوبی ِ بزرگی پناه می‌گرفته و در رو پشت سرش سه قفله می‌کرده..از اون طرف ظاهر مجبور می‌شده خودش رو محکم حفظ کنه مبادا کسی متوجه این جای خالی بشه.. و با تکرار شدن موقعیت‌های غیر قابل اجتناب، خود به خود تبدیل شده به یک شنونده‌ی خنده‌روی حرفه‌ای که در واقع به دیگران القاء کنه" ببینید چقدر من آدم خوب و دوست‌ داشتنی‌ای هستم، هیچ ضرری هم برای هیچ کس ندارم، پس من رو دوست داشته باشید و بهم آسیب نرسونید."
رفته رفته این نقش اینقدر در وجودت رسوخ کرده و کهنه شده که بعد از سال‌ها شک می‌کنی.. آیا واقعا آدم خنده‌رو و فانی هستی یا فقط به ادا در آوردن عادت کردی؟ اما درد گرفتن فک از روی خنده‌های واقعی کجا و سِر شدن ماهیچه‌های خط لبخند از زور ِ خندیدن‌های اجباری کجا؟ یک ایده‌آل فیک و توخالی بهتره یا یک وجهه‌ی پر از سوراخ و نقصان ِ حقیقی؟

پ.ن. در شرف انقلابم، حتی اگه شده مجبور بشم خندیدن رو از دایره‌ی رفتارهای فعلی حذف کنم.. اگر واقعی نباشه نمی‌خوامش. واسه همین خطاب به ظاهر ِ فیک ِ خوب و ایده‌آل می‌خونم:

 عذرخواهی‌هات مثل قوطی تو خالی می‌مونه
الان دیگه برام مثل صدای واق واق سگه
الان دیگه هر بار میبینمت، همه چیت حالمو بهم می‌زنه
میندازمت دور تا بازیافت شی
امروز بهت میگم، که دیگه نمی‌خوامت.

See you later / BlackPink

۲ نظر ۳۰ آذر ۹۹ ، ۱۹:۵۷
ZaR

مجتبی شکوری، برنامه کتاب باز، نقل به مضمون:

"همه ی ما چیزی رو نیاز داریم که در دستمون باشه وقتی شلاق های رنج  مجروح مون می کنه؛ اون رو سفت در درونمون فشار بدیم و بگیم من هنوز این رو دارم..این رو هیچ کس نمیتونه از من بگیره. این امید گاهاً ضد غریزه ی ماست چون یأس گاهی آسان ترین کاره، خیلی ساده ست که آدم  مایوس بشینه و در بی عملی و در یک قطعیت اندوه بار فرو بره و کاری نکنه. امید یک وقت هایی جنگیدن با خودمونه. وقتی که میگن انسان دشواری وظیفه ست و آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه ی فال به نام من دیوانه زنند.. وقتی انسان بودن اینقدر کار سختیه، منظورش همین جاست، جاییکه ما مجبور و محکومیم به داشتن امید.. جاییکه هیچ امیدی در واقع دیده نمیشه، هیچ قطعیتی از خوش بینی نیست ولی ما همچنان باید دست به عمل بزنیم. اینجا سخت ترین کار یک انسانه و در زندگی زیاد پیش میاد. رنج ها به ما حمله می کنن، عدم قطعیت ذات جهانه مهم عمل ماست...
قضا دگر نشود گر هزار ناله و آه
بکفر یا بشکایت برآید از دهنی

فرشته ای که وکیلست بر خزاین باد
چه غم خورد که بمیرد چراغ پیرزنی
نذاریم هیاهوی بیرون این چراغ و این شعله رو  خاموش کنه، نگهش داریم.."

 

چی بگم، از روزی که گذشت؟

خدا رو شکر که گذشت... تمام شد و زنده موندم. بقیه اش رو هم زنده می مونم ان شاء الله.
گاهی وقت ها تمام وجودت گریه می کنن به جز چشمانت.
چیزهایی که میخواستم.. کارهایی که میخواستم انجام بدم.. فرصت برای انجام دادنشون همگی محیا شده، اما حالا که تمام ِ وجودم سلاخی شده دستور حرکت دادی؟!...
انگار داستان همه ی آدم ها یه جورایی شبیه به داستان پرومتئوسه، زئوس برای اینکه تنبیهش کنه دستور داد بستنش به تخته سنگی، هر روز یه عقاب میومد کبدش رو می خورد و بعد پرواز میکرد می رفت. چون نامیرا بود بدنش بهبود پیدا می کرد. فردا عقاب دوباره میومد.. و این عملیات سالیان سال ادامه داشت. برای ما هم هر روز قسمتی از وجودمون خورده می شه، منتها «امید» نقش عنصر نامیرایی رو در وجودمون بازی می کنه. پس دوباره بهبود پیدا می کنیم و دوباره و دوباره این پروسه تکرار می شه..
 

*عنوان نوشت:
نمانده در دلم دگر توان دروری
چه سود از این سکوت و آه از این صبوری
تو ای طلوع آرزوی خفته بر باد
بخوان مرا تو ای امید رفته از یاد
روزگار غریب/علیرضا قربانی

۴ نظر ۲۵ آذر ۹۹ ، ۰۲:۳۰
ZaR


دیوار آرزوها

پنج سال گذشت.. از اولین روزی که پا روی موزائیک‌های قدیمی و شکسته‌ات گذاشتیم، همانی که بعد از پنج سال هنوز هم شکسته باقی مانده..بگذار از تمام خاطراتی که تلخیشان پر رنگ‌تر است؛ بگذریم و تو را به گوشه‌ای از صندوقچه‌ی ذهن بسپاریم. پیرخانه‌ی عزیزم، ممنون که زندان ِ انعطاف پذیری برایمان بودی و هوای زندانی‌هایت را داشتی. راستش را بخواهی شاید دلم برای زمین ِ گرمت در زمستان تنگ بشود زیرا در خانه‌ی جدید از کف ِ گرم و شوفاژ خبری نیست، اما فکر نمی‌کنم دلم برای خودت و خاطراتت تنگ بشود.. پیش می‌آید که آدم‌ها قدردان ِ زندان رفتنشان باشند، تو زندان ِ ناگزیری بودی که ما را زُبده کردی.

در آستانه‌ی آزادی بیا اسم ِ فصل ِ جدید را بگذاریم"آغاز ِ رهایی"

 

پ.ن. باید برای خودم توفو بخرم. از همون‌ها که داخل سریال‌های کره‌ای بعد از بیرون اومدن از زندان می‌خورن. (شکلش شبیه پنیر لاکتیکی ِ خودمون می‌مونه، اما تا جایی که می‌دونم بی‌مزه‌ست.)

۲ نظر ۱۱ آذر ۹۹ ، ۰۴:۴۵
ZaR

راهی که با تمام وجود بهش باور داری و می ‌دونی آخرش خوبه، اما سنگلاخ و طاقت فرساست، اون قدر که سنگینیش رو روی دوشت با هر قدم، با هر نفس، هر لحظه احساس می‌ کنی..ارزش رفتن داره؟
راهی که باید وجودت رو براش فدا کنی، حتی شاید فنا شدی.
راهی که رسیدنش زمان مشخصی نداره.
شاید مجبور بشی با زخم‌هایی که در طول مسیر برمی داری تا آخر عمر زندگی بکنی، می تونی؟
اولویتت توی زندگی چیه؟ قبل از هر تصمیمی این موضوع رو مشخص کن.
اولویت
اولویت
اولویت
اولویت یعنی چیزی که برای تو نسبت به همه چیز تقدم داره و حاضری برای رسیدن بهش هر کاری بکنی، برای محقق شدنش، برای بودنش. و قاعدتاً هر بهایی رو هم بپردازی. از جمله عمر و جوونیت رو. می تونی موهات رو در طول این راه سفید کنی و بعد پشیمون نشی؟

این راه ارزش رفتن داره؟

۵ نظر ۰۷ آذر ۹۹ ، ۱۱:۵۴
ZaR

1. چی جای سریال دیدن‌های نصفه شبی اون هم با کیفیت 720 نتفلیکس؛ وصل به تلویزیون رو می‌گیره؟ همراه با پارتنر ِ پایه و صد البته منوهای خوشمزه و سَردستی.
مثل این(تا حالا ترکیب نودل و کاهو رو امتحان کردید؟) یا این(شما هم آب سوپ ِ اضاف اومده از ظهر رو نگه می‌دارید و آخر شب ازش یه چیز محشر می‌سازید؟ اگر امتحان نکردید امتحان کنید). اگه بخوایم خیلی شخصی‌سازیش کنیم و موافق میل باشه می‌شه این. دیگه بعد از سال‌ها کم ُ زیاد کردن رسپی نودل می‌تونم بگم همـــه چی رو باهاش امتحان کردیم. حتی پای مرغ و ربّ انار، حتی آلو بخارا و گوشت گوسفند، حتی بامیه! نگم براتون از میزان شعفی که خلق این مزه‌های فضایی ایجاد می‌کنه. ادویه‌ی خود نودل به تنهایی مزه نداره، البته شاید به ذائقه‌ی ما نمی‌خوره واسه همین هرچی ادویه بشه بهش اضافه می‌کنیم. می‌تونیم اسم این استراتژی رو بذاریم: وقتی که نیاز ِ شکم هنگام دیدن فیلم و سریال باعث ِ عرضه‌ی رسپی‌های عجیب و غریب می‌شود.
 

2. Start Up


فکر کن با خواهرت همچین جایی دعوات بشه! :))

اصل ِ کلیشه ست این سریال. منتها همراه با رنگ و لعاب بصری بسیـار زیبا. اینقدر بعضی از سکانس‌ها چشم‌نواز هستن که هر لحظه انتظار داری یه اتفاق خارق‌العاده اون وسط بیوفته(با توجه به سابقه‌ی نویسنده و کارگردان). در حال پخشه، و سریال در حال پخش دیدن یعنی آسیب پذیری! یعنی نقطه ضعف دادن دست عوامل سریال! هفته به هفته می‌شینی سریال رو می‌بینی کم کم با فضای داستان ارتباط برقرار می‌کنی، اون وقت در یک ثانیه می‌تونن قصر آرزوهایی که برای داستان و شخصیت‌ها داشتی رو ویران بکنن. بیچاره‌ها انگار گروگان هستن دستشون!
البته خوبی ِ با هم دیدن سریال کلیشه‌ای اینه که شما هم در برابر اون‌ها قدرت دارید، مثلاً بشینین دور هم نولیت بخورید و روح مبارک نوسینده کارگردان و ما یتعلقات سریال رو آبکش کنید، آی می‌چسبه.

۶ نظر ۰۲ آذر ۹۹ ، ۰۳:۴۴
ZaR