آش ِ مهربانی
1. از نظر بچههای کلاس من شبیه مادربزرگها با جیبهای جادویی هستم. که هر نوع خوراکی ممکنه ازش بیرون بیاد. مثلا دست کنم داخلش و آبنباتچوبی ِ عصایی شکل بیرون بیارم و بدم بخورن.
2. از دیدگاه ِ خودم حکم اون پیرزنی رو دارم که هانسل و گرتل رو برد به کلبهش که در، دیوارها، راهپله، نردهها و کلاً همه چیزش از خوراکیهای خوشمزه بود. البته که من مثل اون پیرزن قصد شومی برای بچهها ندارم. دوستم معتقده کفهی ترازو به سمت اینکه من اونها رو موش آزمایشگاهی قرار دادم برای تست کردن غذاهای جدیدم؛ خیلی سنگینتره نسبت به خیرخواهیم! توجیهم اینه؛ برای منی که از خانواده دورم، در آشپزی هم اصطلاحاً دستم به کم نمیره؛ اولین گزینه طبیعتاً افرادی هستن که حکم خانوادهی دومم رو دارن. این فقط یک روی ِ قضیه ست. اصل ماجرا از جای ِ دیگهای آب میخوره.
3.
![](http://s7.picofile.com/file/8239945768/20160128_081214.jpg)
خانهی ما
اینجا، یکی از صبحهای سرد بهمن ماه، ساعت 7:45 دقیقه صبح. به هر جون کندنی بود دیگ سنگین رو تا نصفههای راه خودم بردم بعد یکی از آقایون رو دیدم و حوالهش کردم به اون. بماند که فرداش عضلههام گرفته بود. نیم ساعت وقت داشتیم، تا قبل از شروع کلاس ضیافت ِ صبحگاهی برپا کنیم. استاد هم بیبهره نموند. مثل این بود که دست جمعی رفته باشیم دربند مثلاً. چسبید.
نکتهی خوشایند ماجرا اینه که این اخلاق به بچهها هم سرایت کرده. مثلاً هفتهی بعدش یکی از آقایون با دیگ ِ آش وارد کلاس شد! البته آخر سر اعتراف کرد که آش دستپخت خانومش بوده.
4. بیاید یادبگیریم مهربانی رو در اطرافمون منتشر کنیم. اینجوری زندگی در کنار هم خیلی راحتتر میشه. حتی اونهایی که غریبه هستن، حس خاصی بهشون نداریم یا حتی دوستشون هم نداریم. چه فرقی میکنه؟ ما هم غریبهای هستیم بین خیل ِ عظیم ِ آدمهای دور ُ ورمون. یه روز هستیم یه روز دیگه نیستیم.