جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «mountain_over_mountain» ثبت شده است

من بعد از هر اوپنینگ جدید ناروتو: «با این یکی دیگه نمی تونم ارتباط برقرار کنم.» ...بعد از چند اپیزود *زهرا در حال خودزنی از شدت ارتباط برقرار کردن با شعر و معنی آهنگ*
به طور مثال اوپنینگ ششم ناروتو شیپودن میگه:

کاری می کنم که بفهمی؛ این نهایتاً می تونه امضای تو باشه
و دردی که با خودت حمل می کنی از تو محافظت می کنه
اونها به من گفتن که زخم ها رو دنبال کن
اونها در قلب من خانه کردن
پس هیچ چیزی نیست که من از اون بترسم
امیدوارم دلیلی که چرا باید لبخند بزنی رو فراموش نکنی
آره، این دردی که همیشه با خودت حمل خواهی کرد از تو محافظت می کنه

این لاین رو باید قاب کنم بزنم به دیوار، به عنوان سرلوحه ی رفتاری در سال جدید. قشنگ نیست؟ همچین مفهومی در مورد رنج و درد؟
اینجا نکته ای که مهمه اینه که نذاری درد، ماهیت ِ وجودی تو رو تغییر بده. چون تجربه ی درد و رنج مثل شمشیر دو لبه می مونه، همون قدر که می تونه وجدت رو صیقل بده، می تونه باعث نفرت بشه و نور ِ وجودیت رو خاموش کنه. اون وقت سوارت میشه و فرمان رو به دست می گیره و هر جور که بخواد ازت استفاده می کنه. اما اگه بتونی از این احساس نفرت رد بشی و با خودت به صلح برسی.. وقتی با خودت به صلح رسیدی می تونی با دنیا به صلح برسی و تغییر ایجاد کنی.

 

«الان وقت گریه کردن برای از دست رفته ها نیست» یه اصل از دنیای نینجاها، جمله ای که به دفعات موقع از دست دادن عزیزی وسط میدان نبرد به هم گوشزد می کنن. الان وقت کامل کردن ماموریتمونه می فهمی؟ نذار اون همه درد و رنج بی ثمر بمونه.
اون لحظه که تصمیم می گیری پا پس نکشی و ادامه بدی، کم نیاری و همه چیز رو رها نکنی.. اون لحظه ی جادویی، ممکنه کلید تغییر سرنوشت باشه.
اگه شکست خوردی، اگه در حال تجربه ی منحصر به فرد خودت از درد هستی.. عوض نشو! خود اصلیت رو رها نکن، چون اگه قهرمان داستان عوض بشه کل داستان عوض میشه.

 

پ.ن. چقدر خوبه که آروم آروم ناروتو می بینم. هیچ عجله ای برای تمام کردنش ندارم، و این خیلی خوبه، خیـــلی.

۱۰ نظر ۰۸ فروردين ۰۰ ، ۲۲:۵۷
ZaR


دیوار آرزوها

پنج سال گذشت.. از اولین روزی که پا روی موزائیک‌های قدیمی و شکسته‌ات گذاشتیم، همانی که بعد از پنج سال هنوز هم شکسته باقی مانده..بگذار از تمام خاطراتی که تلخیشان پر رنگ‌تر است؛ بگذریم و تو را به گوشه‌ای از صندوقچه‌ی ذهن بسپاریم. پیرخانه‌ی عزیزم، ممنون که زندان ِ انعطاف پذیری برایمان بودی و هوای زندانی‌هایت را داشتی. راستش را بخواهی شاید دلم برای زمین ِ گرمت در زمستان تنگ بشود زیرا در خانه‌ی جدید از کف ِ گرم و شوفاژ خبری نیست، اما فکر نمی‌کنم دلم برای خودت و خاطراتت تنگ بشود.. پیش می‌آید که آدم‌ها قدردان ِ زندان رفتنشان باشند، تو زندان ِ ناگزیری بودی که ما را زُبده کردی.

در آستانه‌ی آزادی بیا اسم ِ فصل ِ جدید را بگذاریم"آغاز ِ رهایی"

 

پ.ن. باید برای خودم توفو بخرم. از همون‌ها که داخل سریال‌های کره‌ای بعد از بیرون اومدن از زندان می‌خورن. (شکلش شبیه پنیر لاکتیکی ِ خودمون می‌مونه، اما تا جایی که می‌دونم بی‌مزه‌ست.)

۲ نظر ۱۱ آذر ۹۹ ، ۰۴:۴۵
ZaR

_یه جا در مورد سال‌های شصت، حزب جمهوری، ترورها و آشفتگی ِ موجود در اون زمان صحبت می‌کنه. میگه* اون زمان کشته شدن برامون دیگه مسئله‌ی خاصی نبود هر لحظه منتظر بودیم که بریم... و این روحیه خیلی به دردمون خورد. چون اون تجربیات رو داشتیم بعدها در راه طب‌سنتی که وارد شدیم، در مواجهه با تهدیدات و بم‌بست‌ها می‌گفتیم این که چیزی نیست، سخت‌تر از این‌ها رو قبلاً از سر گذروندیم. این‌ها واسه ما حالا تفریحه!
حالا برای ما که به صورت جمعی و فردی به چوخ رفتیم هم همین طوره، اگه از این مرحله زنده بیرون بیایم، مراحل بعدی ِ زندگی رو می‌تونیم ساده‌تر بگذرونیم. نه اینکه قطع به یقین باشه، حسم اینجوری میگه، شاید هم دوست دارم که این‌طور باشه. واسه همین همه‌اش با خودم میگم صبر کن.. شاید الان نتیجه‌ی مطلوبی از تلاش‌ها و زحمت‌هات نگیری، اما یه روز.. تائیر این نقطه‌هایی که برای صحیح گذاشتنشون اینقدر زحمت کشیدی و اذیت شدی رو می‌بینی. چون‌که هیچی توی این عالم گم نمی‌شه و همه چی سر ِ زمان ِ خودش اتفاق میوفته. صبر کن دختر.. صبر کن.
*از سیاست تا طبابت

 

پ.ن.1 هر وقت انتظار یه نتیجه‌ی خاص نداری، امکان ثبت یه نتیجه‌ی خوب بیشتره.
پ.ن.2 وی به درجه‌ای از عروج هنگام دویدن رسیده بود که در طی مسیر در حال گوش دادن به پادکست فردوسی‌خوانی دیده شد! با تشکر از خانم روزالیند فرانکلین جهت یادآوری این پادکست خوب. و البته مهناز  جان جهت انداختن فکر شاهنامه‌خوانی به سرمان!

۲۸ آبان ۹۹ ، ۰۳:۵۰
ZaR

می‌خوام نقطه‌هام رو درست بذارم. نقطه‌هایی که کلمات رو می‌سازن، کلماتی که باعث بوجود اومدن جمله‌ها می‌شن و همین‌طور دومینو وار همدیگه رو می‌سازن تا وقتی‌که یک مجموعه رو شکل می‌دن. یعنی من ِ نوعی، تشکیل شده از میلیارها نقطه. می‌خوام این نقطه‌ها رو از ریشه بازسازی کنم، ولی نمی‌تونم. فعل ناتوانی چقدر بجا اینجا به کار رفته. وقتی می‌بینی کجا اشکال داره، حتی شاید بدونی چه طور باید جلوی پیشرفتش رو بگیری، اما نمی‌تونی. چه طور ممکنه بدونی باید چیکار کنی ولی توان انجامش رو نداشته باشی؟!
شبیه مریضی صعب العلاجی که برای بهبودش باید دست به دامن خدا بشی. آره، واسه همینه چندین ماهه دارم واسه خودم و نقطه‌های وجودم حمد شفا می‌خونم. گنجوندمش داخل جدول عادت‌ها مبادا فراموشم بشه! حداقلش اینه که حس خوبی بهم می‌ده، هر حمدی که می‌خونم می فرستمش به سمت نقطه‌هایی که نشتی دادن و نیاز دارن که فیکس بشن. بعضی‌هاشون اینقدر کهنه هستن که تبدیل به خورده شیشه شدن و برای برگشت به تنظیمات کارخانه نیاز به تغییر ِ ماهیت ِ شیمیایی دارن! فعلا همین کار از دستم بر میاد. خوبیش اینه که حداقل می‌تونم تشخیص بدم کدوم گوشه کج و معوج شده و نیاز به صاف کاری داره. حالا فعلا انرژی مثبت بفرستم، درمان رو می‌ذاریم برای بعد، وقتی به اندازه‌ی کافی قوی شدم که بتونم چکش دست بگیرم. اون موقع می‌تونم جلوی هرز رفتن نقطه‌هام رو بگیرم.

پ.ن.1 اگر به حمد شفا اعتقاد داشته باشید که تاثیرش بسیار آرام بخشه. اگر هم نه، مثل مکانیزم انرژی درمانی می‌تونید تصورش کنید. وقتی تمرکز می‌کنی روی یک نقطه‌ی خاص و بهش انرژی می‌فرستی که سلول‌های اون قسمت دوباره فعال بشن. برآیند فعالیت جزء جزء سلول‌های اون ناحیه می‌شه درست کار کردن اون سیستم.

پ.ن.2 با هبیت ترکر و بولت‌ژورنال آشنا هستین؟ توکا یه سری پست دنباله‌دار خوب درمورد بولت‌ژورنال نوشته. دوست داشتید بخونید.

پ.ن.3 به عنوان یه راست دست، الان که می‌تونم با دست چپ هم گوجه و خیار واسه سالاد خورد کنم یا ظرف بشورم، انگار قله‌ی کوهی رو فتح کردم مثلاً! با تشکر از خاصیت آهسته و پیوسته پیش بردن ِ جدول عادت‌ها.

۸ نظر ۱۱ آبان ۹۹ ، ۰۲:۰۹
ZaR

_دختـــر! رکورد زدیم، بدون لحظه‌ای ایستادن! [با چشم‌هایی نمناک و ذوق‌زده به عکس خیره شده.]

_هشتگ احساس خوشبختی در وانفسای ِ زمانه.

_گفتم بذار تا هنوز اثر اندورفین هست، پستش کنم.

_شما همون دخترک نحیف نبودی که در سال‌های اخیر اگر دماغش رو می‌گرفتند جونش در می‌رفت؟!

_وی آهنگ Fire از BTS را به خود تقدیم کرده و از صحنه خارج می شود(اجراش! @_@). در صدر ِ آهنگ‌های پلی‌لیست ِ دویدن، جهت آخرین مرحله. قبلاً این مقام از آن ِ دختر آبادانی از سندی بود. :D

۲۷ مهر ۹۹ ، ۰۱:۰۸
ZaR

پسر فکر نمی کردم بتونم!
یعنی وقتی شروع کردم در ذهنم فقط این بود که چون دفعه ی قبل یعنی دو روز پیش نتونسته بودم مسیر رو کامل بدوم و وسط راه کم آورده بودم، این دفعه مسیر رو کامل کنم. فکر نمی کردم بدنم اینقدر دوام بیاره جوری که رکورد بیشترین مسافت و بیشترین زمان رو بزنم، بدون حتی یک ثانیه ایستادن یا راه رفتن! هاها! البته مستحضر هستید که این حس ِ خوب ِ رسیدن و پیشرفت تنها برای چند ثانیه است و کاملا گذراست دیگه؟ قسمت اصلی همون موقع ست که شروع به دویدن کردی، یه غلط کردم قشنگی روی صورتت نقش بشته و هر چند ثانیه یک بار به روح خودت درود می فرستی که چرا این پروسه رو شروع کردی!؟ بعله، اصل ماجرا اون جاست. مثل اینکه بدن آدم نسبت به  محرک های بیرونی دوز پاسخه، مثلا وقتی شروع می کنی به استفاده از یه قرص آرام بخش، بعد از مدتی سیستم ایمنی بدن بهش عادت می کنه پس برای نتیجه گرفتن نیاز به استفاده از دوز بالاتری از دارو هست و این چرخه ادامه داره. به همین دلیل افرادی که در چرخه ی استفاده از دارو میوفتن تقریبا هیچ وقت نمی تونن از این سیکل بیان بیرون. حالا برای دویدن هم همین اتفاق میوفته، مثلا اگر دفعه ی اول 5 دقیقه دویدی، دفعه ی بعد بیشتر می تونی دوام بیاری تا وقتیکه به لب مرز برسی و بفهمی بدن دیگه کشش نداره و هر دفعه این پروسه طولانی تر می شه.

 

پ.ن. داشتم نفس کم می آوردم که یهو آهنگ Dionysus از BTS پخش شد! اگه به کمک این آهنگ نبود همون جا یا نهایتاً یکم جلو تر ایستاده بودم. خودم هم خنده ام می گیره از تغییر فازی که شاهدش بودم. قبلش داشتم می مردم اما با پخش شدن این آهنگ یکهو چهره ام بشاش شد، شونه ها صاف شدن و چشمها براق! هر دفعه که می گفتن Masyeo (مَشو/بنوش)، من هم باهاشون می خوندم  بنــوش و سر م.س.ت خدایی می شدم! خلاصه از قسمت های تاثیرگذار نمایش امروز بودن، خدا خیرشون بده. :D

بعد نوبت آهنگ Lost بود. این آهنگ، این آهنگ! هر چی رقصش باگ داره و حس رو منتقل نمی کنه و همچنین بین کورس ها اینقدر اِ اِ اِ می کنن که فاز آدم می پره، اما متنش رو خیـلی دوست دارم. به عنوان ساید ترک آلبوم چیز خفنی از آب در اومده. همیشه از اینکه بیشتر فکر می کنم تا عمل کنم به خودم نقد وارد می کردم. در حال دویدن داشتم به متن آهنگ فکر می کردم، یه دفعه دیدم خیلی وقته که علیرغم سختی راه و ناخوش احوالی در حال حرکتم. اینکه حالا می تونم بگم من هم پیوسته و بدون وقفه در بین طوفان ها و باران های شدید در حال حرکت بودم خیلی خوبه.

I still believe even thogh it's unbelieveable
to lose your path is the way to find that path
lost my way
constantly pushing without rest within the harsh rainstorm
within a complicated world without an exit
no mather how much i wonder, i want to believe in may path
.
.
Even if i'm slow i will walk with my own feet
because i know this path is mine to take
even if i go back, i will reach this path eventually
i never i will never i will never LOSE MY DREAM

 

۱۶ مهر ۹۹ ، ۱۲:۲۱
ZaR

وی بلاخره رکورد خودش رو زد، هاها. [آیکون حرکات موزون و پایکوبی]

 

 


پ.ن.1این آهنگ علاوه بر اینکه برای دویدن مناسبه، همیشه این جمله رو بهم یادآوری می‌کنه: «خداوند هر چقدر به ما عمر بده به سال‌های جوانی ما اضافه نخواهد کرد.»

پ.ن.2 فکر کنم شیراز تنها شهری باشه که ساعت هشت صبح کسبه‌ی محل تازه دارن استخاره می‌گیرن ببینن کرکره مغازه رو بکشن بالا یا نه! :)) صبح‌ها بعد از ورزش وقتی با یه نون سنگک و آش سبزی بر می‌گردم خونه نگاه پر شوق خانواده حس برخواستن ِ شوالیه‌ی صبحگاهی از خواب زمستانی رو برام تداعی می‌کنه.

۰ نظر ۱۸ شهریور ۹۹ ، ۱۲:۲۷
ZaR

 

وقتی حضرت موسی همراه با قومش به وسیله‌ی سربازان فرعون در تعقیب بودن به جایی رسیدن که در جلو دریا بود و پشت سرشون سربازها. میگه:

دلها لرزید. یاران موسی گفتند: انّا لَمُدرَکون [پدرمان در آمد]
موسی گفت: کَـلّا انّ مَعِیَ ربّی سَیَهدِین [چنین نیست، پروردگارم با من است و مرا هدایت خواهد کرد.]

اینجا خود حضرت موسی هم نمی‌دونست که قراره نیل بشکافه، بذاره اون‌ها رد بشن و در عوض سربازان فرعون رو ببلعه. فقط اعتماد داشت به قولی که خداوند بهش داده بود.
در بدترین شرایط وقتی فکر می‌کردم به اینکه اگر می‌تونستم به عقب برگردم چیکار می‌کردم، از دست خودم حرص می‌خوردم، چون اگر بخوام صادق باشم باز هم این راه رو انتخاب می‌کردم و شاید به جز یه سری از جزئیات چیزی رو تغییر نمی‌دادم. یعنی همین به فنا رفتن رو!.. چون ته دلم همیشه می‌دونست که تهش خوبه. اصلا اگه یه درصد شک داشتم هیچوقت دست به چنین ریسکی نمی‌زدم. پس جواب همیشه همونه: من بهت اعتماد دارم. و ایمان دارم که اتفاق ِ درست در زمان ِ درست خوهد افتاد.

 

*اختتامیه:  خب 7 روز چالش خود شناسیم تمام شد. سخت بود حقیقتاً! لایه لایه باید پیش می‌رفتی، عمیق‌تر می‌شدی برای اینکه ببینی درونت چه خبره، چی شده که این طور شده؟ این چالش رو به همه توصیه نمی‌کنم، جز اون‌هایی که می‌خوان بفهمن کجای راه ایستادن و با خودشون چند چندن. سخته، چون نیاز به کنکاش داره و هر چی بیشتر به درونت غور کنی به مسائل کهنه‌تر و درونی‌تری می‌رسی که شاید ریشه‌ی خیلی اتفاق‌ها باشن. پس باید بررسی شون بکنی، و این کار اصلا ساده نیست. جرات می‌خواد و حوصله.

 

*حُسن ختام:

این درد استخوان من، اَحلی مِن العَسل

این جسم نیمه‌جان ِ من، اَحلی مِن العَسل

این زخم‌های بی‌عدد، اَحلی مِن العَسل

جانم که می‌آید به لب، اَحلی مِن العَسل

[کلیک]امروز داشنم با این نوحه می‌دویدم، خیلی چسبید.

۰ نظر ۱۱ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۲۷
ZaR

" همیشه که نباید چالش‌ها توی وقت آزاد و حال خوب انجام بشن. یک موقع‌هایی هم می‌شه که تو خودت تهی باشی و وقت سر خاروندن هم نداشته باشی و اون‌ها یک چیزی بهت اضافه کنن. " نقل به مضمون از اینجا. البته مثل اینکه مبدا این چالش اینجاست.

من هم دوست دارم از این ایده استفاده کنم و برای خودم چالشی بذارم. چون احساس می‌کنم درونم به یک سم زدایی نیاز داره و نوشتن برای پیش‌برد این پروسه می‌تونه بسیار کمک کننده باشه. پس شروع می کنم، البته به روش خودم. هفت روز چالش، هفت پست. اگر موقعیت جور بود ممکنه برای ده روز یا چهارده روز هم تمدید بشه تا ببینیم چی پیش میاد.

دلم می‌خواد توی این هفت تا پست از تاریکی‌ها حرف بزنم. چون می‌گن در اصل نور درون ِ تاریکی جا داره و این دو هیچ وقت از هم جدا نیستن. پس هنر اینه که در تاریکی‌ها بتونی نور رو پیدا کنی. شاید خدا کمک کرد و درون ما هم صیقلی خورد. یا علی.


+ برای همون چند نفری که اینجا رو می‌خونن، اگر دیدید زیادی منفی شد لطفاً نخونیدشون. [وی با خودش فکر می‌کنه حالا چی می‌خواد بگه مثلا!:D]

 

پ.ن. چون باید بتونم راحت باشم که حرفام بیاد [:D] زبان این چالش حالت محاوره داره. به همین دلیل یک موضوع جدید اضافه کردم به اسم "خودمونی" و چالش خودشناسی رو زیر مجموعه‌ش قرار دادم.

۱ نظر ۰۳ شهریور ۹۹ ، ۰۷:۲۳
ZaR

وقتی شروع به دیدن کردم و داستان کمی جلو رفت با خودم گفتم"یه داستان تکراری دیگه! ای کاش زودتر تمام شه." همون خط داستانی همیشگی رو داره، اما در ریز جزئیات تفاوت های ظریفی رو می تونی کشف کنی که باعث تمایزش بشه. مثلاً شخصیت «مائووی» چقدر به نظرم مسخره اومد! یک نیمه انسان نیمه خدای دَم دستی. اما دقیقاً وجه تمایزش با بقیه در همین نکته ست، در دنیای ِ واقعی قهرمان های حقیقی همین قدر مسخره و سحطی هستن، در ظاهر. به عبارتی عادی هستن، حرف می زنن، می خوابن، می خورن اما در واقع مثل ما نیستن! چیزی هست که دیده نمیشه، خیلی خیلی باید به عمق رفت و دنبالش گشت تا بتونی کشفشون کنی. دقیقاً مثل قهرمان بازی ِ افراد عادی در زندگی های عادی.

 

+ در لحظه های تاریک ِ تنهایی که ناامیدی بهت چیزه می شه و آماده ای تصمیمی در لحظه بگیری، یکی باید باشه که با چهره ی نورانیش برات بخونه حتی اگر ماهیت جسمانی نداشته باشه:

دختری رو می شناسم که اهل یک جزیره ست،
اون دختر از مردمش جدا شده
عاشق دریا و مردمشه
اون باعث افتخار کل خانواده اش شده
بعضی وقت ها به نظر می رسه دنیا بر علیه توئه
ممکنه سفر زخم هایی برات به یادگار بذاره
ولی زخم ها خوب می شن..
جایگاهت رو مشخص کن
آدم هایی که دوستشون داری تو رو تغییر می دن
چیزهایی که یاد گرفتی تو رو راهنمایی می کنن
و هیچ چیز نمی تونه صدای آرومی که هنوز درونته رو ساکت کنه
و وقتی اون صدا شروع می کنه به نجوا کردن
"موآنا راه درازی رو اومدی"
موآنا گوش کن، آیا می دونی کی هستی؟
[ کلیک]
 
چرا خودم برای خودم تکرار نکنم "زهرا خانوم.. راه درازی رو اومدی.. آیا می دونی واقعاً کی هستی؟ چه چیزایی رو پشت سر گذاشتی؟ تنهای ِ تنهای ِ تنها.."
در جواب بشنوم" فکر می کردی تنهای ِ تنهایی اما هیــچوقت تنها نبودی و نخواهی بود. در گذشته نمی دیدیشون اما حالا می تونی ببینی." بعد من هم مثل موآنا که شروع کرد به خوندن شروع کنم به گشتن دور خونه، برای خودم بخونم و نفهمم کی گونه هام خیس شده. از چه حسی؟ شعف؟ ترس؟ امید؟ همه ی اینها و بیشتر از همه از هیجان!
 

Moana , 2016
 
 
و بعد مثل موآنا آماده شم و تمام قوام رو به کار بگیرم برای رویارویی با غول ِ اصلی! اما می دونید نکته ی اصلی و بامزه ی داستان چیه؟ اینکه این موجود ِ مخوف که کل ِ داستان همه ازش واهمه داشتن، اصلاً اون چیزی نیست که نشون می داده و آتش، تاریکی و زشتی که می بینی رو فقط در ظاهر داره! تو خودت رو برای بدترین ها آماده کرده بودی اما وقتی نزدیک شدی و حقیقت رو فهمیدی، وقتی به تاریکی رفتی و در آغوش کشیدیش فهمیدی اشتباه می کردی. پس من فقط باید روح ِ تو رو بشناسم که بتونم به زیبایی ِ بی حسابت پی ببرم! فقط همین.
ثانیه ای بایست و از حرکت دست بردار.. قضاوت های پیشین را رها کن.. وقتی جنس ِ اصلی را حس کنی، ببویی و بشناسی.. آنوقت، اجازه ی ورود به دل ِ هستی را به تو می دهند. و می گویی"تمام زمان هایی که نمی دانستم باید کجا باشم را پشت سر نهاده ام." بیا...
 

 
I have crossed the horizon to find you
I know your name
may have stolen the heart from inside you
But this does not define you
This is not who you are
You know who you are

پ.ن. شما هم موقع دیدن انیمیشن، فیلم یا خوندن کتاب اینطور با خودتون بازی می کنین؟
 

۳ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۱۸
ZaR