?Hero or Zero
.A hero is a zero in contrast a zero is a hero
.It's oK if you feel zero, you can be a hero
.Look at yourself, know who you are, One day the world will know who you are
.When you'll find your path, your feet will start movin
?Hero or Zero
.A hero is a zero in contrast a zero is a hero
.It's oK if you feel zero, you can be a hero
.Look at yourself, know who you are, One day the world will know who you are
.When you'll find your path, your feet will start movin
_داشتم فکر میکردم به اینکه استراتژی ِ درست در برخورد با شرایطی که دنیا باهاش مواجه شده چی میتونه باشه؟ در نهایت به "عشق" رسیدم. کلید ِ دوام در این شرایط ِ غیر ِ معمول فقط میتونه یک عنصر ِ غیر معمول و بیحساب و کتابی مثل ِ عشق باشه. شاید چون اصل ِ وجود ِ آدمها از عشق نشات گرفته پس در شرایط بحرانی هم باید به اصل خود رجوع کنند. عرفا معنقدند اونهایی که با عشق بیگانهاند مثل دریای شوری هستند که نیاز به تربیت شدن توسط افرادی مانند دریای شیرین دارند. کی میدونه، شاید اصل ِ هدف ِ این وضعیت نامتعارف همین باشه، که شوری ِ جان ِ انسانها رو تصفیه و در نهایت به شیرینی تبدیل کنه! اینجا مدیریت بحران میشه خالی شدن از منیَت. حالا هر فردی در طول زندگی عشق رو یه جور معنی میکنه. یکی عشق رو به پای خانواده میریزه، یکی به پای علم، یکی به پای یک فرد خاص و ..در واقع باید وجههی عشق ِ زندگیمون رو پیدا کنیم و بهش بیاویزیم؛ شاید از این مهلکه جان سالم به در ببریم!
از خواجه عبدالله انصاری نقل کردهاند:
اگر خواهی که عشق در دل تو کار کند و تو را طالب آن یار کند، اول در خود نگاه کن که کیستی و به نسبت ِ آن چیستی؟ عشق آتش سوزان است و بحر بیپایان است.
1. شعارهای روانشناسی و خودشناسی هیچ وقت کهنه نمیشن چون فقط در تئوری آسون هستن در عمل یه عمر طول میکشه شاید بتونی به یه خطش عمل کنی.
اگر بخوام یه انتقاد به پستهای قدیمی وبلاگم بکنم اینه که زیاد شعار میدادم. البته خب حیطهی کاریم هم جوریه که باید شعار تو دست ُ بالت باشه، درست و غلط ها رو بتونی به دیگران نشون بدی و براشون نسخه بپیچی، من هم در این کار استعداد ذاتی دارم انگار. مثلا یادمه یه پست نوشته بودم من باب زنجیر نکردن ِ افرادی که دوستشون داریم و نزدن برچسب مال ِ منه بهشون، در عوض باید از اینکه در زندگیت همچین افرادی وجود دارن لذت ببری بدون اینکه بخوای نزدیکتر بشی یا همچنین چیزی. خدا نکنه الان دستم به اون پست برسه وگرنه به جز شیف دیلیت کردن آتیشش میزنم! چون به جایی رسیدم که عمیقا چشیدم در عمل چه حسی میتونه داشته باشه وقتی کسی رو دوست داری، میخوای یه برچسب بهش بزنی که کل دنیا ببینن این آدم مال توئه اونوقت چه طور میتونی فقط از دور نگاهش کنی و به بقیه ببخشیش؟ فقط مرگ تدریجی یک رویا این شکلیه! خب نمیشه گفت از هوا این حرفها رو میزدم حتما تجربیاتی داشتم، اما میتونم بگم اگر اون موقع از 20% تجربیاتی که داشتم اون حرفها رو میزدم الان با تجربهی 85%ی میگم در عمل اینقدر سخته که دوست داری یقه جر بدی! و نهایتا به این نتیجه رسیدم که چه طور میتونم برای بقیه نسخه بپیچم وقتی خودم نمیتونم به چیزهایی که بهشون اعتقاد دارم عمل کنم؟
2. مهربانی، صفتی که خیلی دوسش دارم و مبای اکثر روابطم رو تشکیل میده. بهتر بگم مهربانی ِ بیحساب. اما به جایی رسیدم که فعل مهربانی دیگه حس خوبی بهم نمیداد. اونقدر عرصه بهم تنگ شده بود که یه زمان به این سوال رسیدم: اصلا چرا مهربانی من باید شامل حال ِ همه بشه حتی اونهایی که ارزشش رو ندارن؟ مگه من خدام؟ ولم کن بابا! شوک بعی وقتی بود که یه روز نشستم رفتارم رو آنالیز کردم ببینم مهربونیم چه شکلیه؟ از کجا نشات میگیره؟ و باید بگم به جوابهای قشنگی نرسیدم. بله، ریشهی این خوبیها چیزی بود جز خود ِ مهربانی و میشه گفت انتظاراتی از این فعل داشتم که با چیزی که نشون میدادم در تضاد بود. مثل اینکه دست آدم دو رویی برات رو بشه و دیگه نتونی بهش اعتماد کنی، من هم اعتمادم رو به این صفت زیبا از دست دادم و میدیدم چه طور خوی مهربانیم رو دارم ذره ذره از دست میدم متاسفانه. البته میشه گفت ذات آدمی اینجوریه ولی وقتی وقتی آگاه بشی و بفهمی چه دلیلی پشت ِ توجهت به دیگران و مهربانیت وجود داره دیگه اون قدر دوست داشتی و حال خوب کن به نظر نمیرسه. و بیشتر حس یک طبل توخالی به آدم دست میده.
3. در یک کلام:
پ.ن. چقدر سخت داره پیش میره این چالش! مرسی اه.
"وقتی در شرایطی قرار گرفتی که آموختههای قبلیت به دردت نمیخورن."
سه پروسه برای گذروندن داری:
1. مرثیه سُرایی/ عزاداری برای کسی که بودی و دود شدن ِ تلاش و کوشش ِ سالهای متمادی. بشینی و دست رو دست بذاری بدون هیچ برون ریزی. تا وقتیکه این مرحله بگذره.
2. بیعاری؛ چند پله بالاتر از انعطاف پذیری/ در این مرحله «خواستن» هیچ نقشی نداره، فقط و فقط «اجبار» و «ضرورت». باید جوری بشی که هیچ وقت نبودی، تبدیل به آدمی بشی که فکر میکردی امکان نداره؛ نمیتونی! وجهههایی از وجودت رو به زور بیدار کنی و به سطح بیاری که هیچ وقت فکر نمیکردی ممکنه در درونت وجود داشته باشند! جوری رفتار کنی که باید رفتار کنی نه جوری که دوست داری رفتار کنی! ترجیحاً راهی رو انتخاب کنی برای رفتن که همیشه ازش نفرت داشتی! منفی و مثبت فرقی نداره، مهم جدا شدن از "منی" هست که بودی یا حداقل فکر میکردی هستی.
3. دستاوردها/ وقتی مرحلهی قبل رو با تمام خسارات ِ وارده بر زندگی پشت سر بذاری یعنی تونستی از شخص ِ قبلی که بودی بگذری [به اجبار یا اراده برای کائنات هیچ تفاوتی نداره به واقع.]، حالا تو شدهای «همه»، یعنی هر چیزی که برای بقا لازم هست رو تونستی کسب کنی و در درونت داری. الان میتونی در حین ِ التیام کبودیها و جراحات حاصل شده بر تَن و روح، علاوه بر طلب کردن ِ آموزههای جدید، از آموختههای قدیمی جور ِ دیگهای استفاده کنی، در واقع آمادهای برای برداشتن قدم ِ بعدی در جهت ِ ماندگاری.
1. اولین باری که تبخال زدم.. فک کنم 22 سالم بود. پولم رو خورده بودن.. اینکه حقم رو خوردن از طرفی کاری هم ازم بر نمیاد برام قابل هضم نبود، فقط حرص میخوردم و خودخوری میکردم. فرداش که گوشهی لبم متورم شده بود باورم نمیشد ممکنه تبخال زده باشم! از چیزی که بدم می اومد سرم اومده بود. متنفر بودم از تبخال و همیشه ته دلم مطمئن بودم هیچ وقت تجربهاش نخواهم کرد اما بلاخره حرارت کاذب ناشی از این عصبانیتهای بدون بروز کار خودش رو کرده بود.
خدا رو شکر راه مقابله باهاش رو بلد بودم و در نطفه خفهاش کردم. از اون به بعد هر وقت علامتهاش ظاهر میشن میفهمم که حرص خوردم و خودم نفهمیدم!
+ نکته: اگر شما هم تبخال میزنید با یک راه حل ساده میتونید باهاش مقابله کنید. بهترین راه اینه که در نطفه خفهاش کنید. تـه دوتا خیار رو ببرید و به هم محکم بمالید تا کف کنه، بعد کف بوجود اومده رو روی محل مذکور به بمالید، اگر خیلی بزرگ نباشه با یک بار مالیدن ورم و التهاب لب میخوابه. راه کمکی: به تیکهای پنبه یا دستمال کمی آبغوره زده و در محل مذکور به دفعات قرار بدید.
2. برای ایستادگی در برابر یه سری از موقعیتها در زندگی آدم میفهمه فقط به کمک یه سری حسهای درونی توان مقابله با شرایط موجود ممکنه. یه جاهایی باید شهامت داشته باشی..شهامت ِ باختن، شهامت ِ گول خوردن، شهامت احمق فرض شدن، شهامت ِ مفعول ِ مطلق بودن! خیلی مهمه بتونی این افعال رو برای خودت حل ُ فصل کنی. اینکه؛ قرار نیست همیشه برنده باشی، همیشه حاکم باشی یا اصلاً برگ برندهای در دست داشته باشی! بیا و یه بار هم بازنده باش، اصلا تا ته بازندگی برو ببین چه جوریه؟ تا ته محکوم بودن برو ببین چه جوریه؟ خدا رو چه دیدی شاید تهش قالیچه سیلمان بود! ببین!! بیا و اگه قراره بازنده باشی هم بهترین و خاصترین باش!
* عنوان نوشت: اگه باختی اشکال نداره، عزتت رو هیچ وقت نباز. [چه اشکال داره؟ شاید این روزا توی زندگیم دیگه هیـچ وقت تکرار نشدن.. که مطمئنم نمی شن.]
«بخشش» هم مثل بقیه ی اعمال انسانی برای خودش قانون و قاعده داره. اینکه یا کسی رو نبخش یا کلّ ِ مسئله رو با هم ببخش و رها کن بره پی کارش. می شه گفت مثل قانون "همه یا هیچ" برای منقبض شدن عضله های قلبی می مونه، اصلاً منقبض نمی شه یا همه ی عضلاتش با هم کامل منقبض می شه. چون قاعده ی سیستم اینجوریه و اگر این جور کار نکنه، اول اینکه کلّ ِ سیستم بهم می ریزه و مختل می شه. دوم هم پیام رسانی انجام نمی شه. کسی که می خواد ببخشه اگر فقط قسمتی رو ببخشه، در درونش ذره ای باقی می مونه که ممکنه تا مدت ها آزارش بده. حتی ممکنه اصلاً نفهمه چرا بخشیده و این کار براش چه فایده ای داشته یا می تونسته داشته باشه. در نتیجه اجر کارش رو بی ثواب می کنه. از خودش مایه گذاشته، گذشته، اما چیزی عایدش نشده.
* خطر اسپویل
"عماد" ِ فیلم ِ فروشنده ی اصغر فرهادی یه همچین شخصیتی بود. آدم ِ انتقام گرفتن نبود در عین حال یه چیزی در درونش نمی ذاشت به همین راحتی پیرمرد رو ول کنه بره. اینکه دنبال بهانه بود برای نگه داشتنش. حس دوگانه ای داشت برای رها کردن یا رسوا کردنش. اینکه می خواست به عنوان یه مرد غرور جریحه دار شده ش رو ارضا کنه. بین دو راهی گیر کرده بود. آخر هم نتونست بدون ِ هیچی پیرمرد رو رها کنه، اون سیلی جوابی بود برای خالی کردن حرصش از این اتفاق. اما نمی دونست این کار ِ کوچیک اون نگاه های ِ خیره و خالی ِ پایان ِ داستان رو بهمراه داره که احتمالاً تا مدت ها روی صورت خودش و زنش باقی خواهد موند.
+ جالب اینه که من با داستان ِ این فیلم بیشتر و بهتر از فیلم های قبلی آقای فرهادی ارتباط برقرار کردم. اما بالا غیرتن بیاین با هم صادق باشیم که آقای فرهادی دچار ِ مرض ِ مزمن ِ پایان های دوگانه ی خاکستری ِ رو به سیاه هست! حالا مثلاً چه اشکالی داشت داستان کمی سفیدتر تمام شه؟
پ.ن. وقتی فیلم رو پرده بود نتونستم برم ببینمش تا اینکه اکرانش تمام شد و حسرت دیدنش موند. هفته ی پیش رفتم خونه و عوض ِ دوازده تومن با پونصد تا تک تومنی داخل سینمای شهرمون دیدمش. چنان حس ّ ِ خوشایندی بسان ِ برنده شدن در لاتاری حتی(!) بر ما مستولی گشت که خدا داند. حالا جا داره عینک رِیبِن بزنم و از همین جا براتون دست تکون بدم!
1. " ما فقط بچه بودیم، دوتا بچه که از طرف پدرهامون رها شده بودیم. پذیرفتنش اشکالی نداره. اگه اینو بپذیری هر دو در پایان داستان نجات پیدا میکنیم.
واسهی دزدیده شدنمون نمیتونیم کسی رو سرزنش کنیم. در گذشته هر چی بیشتر متنفر میشدم و بیشتر بقیه رو سرزنش میکردم بیشتر خودمو بدبخت میکردم. میخواستم هر کاری بکنم که زنده بمونم و اگه العان تسلیم همه چیز بشیم... بیا زندگی کنیم... بیا زندگی کنیم." [Hyde Jekyll Me]
میخواست یاد بگیره احساس کنه، حرف بزنه و بخنده. میخواست سعی کنه آدم ِ بهتری باشه تا خودش رو پیدا کنه... مگه اینها از پایهترین حقوق آدم بودن نیست؟ ولی.. اشکال نداره اگه یک عمر فرصت تجربه کردنشون رو نداشته، تونست ماهیش رو زنده از آب بگیره و شروع کنه به زندگی کردن.
2. به گمانم برنامهی ماه عسل دو سال پیش بود، یک قسمت در مورد بچههای یتیم و سر راهی بود. یکی از پسرها بزرگ شده بود و تونسته بود به جاهای خوبی برسه. اما شناسنامه نداشت. هیچ کس حتی خودش سن دقیقش رو نمیدونست. فقط میدونستن به صورت تقریبی در یک رنج سنی قرار داره. ازش پرسید:«هیچوقت به فکر انتقام نیوفتادی؟» جواب داد :«با خوشبخت شدن از زندگی انتقام گرفتم!»
این جمله مثل میخ داخل ِ ذهنم حک شد. بچههایی که کودکیهاشون رو از دست دادهن.. کی میدونه برای چه مدت طولانی چه حجمی از احساس ِ حقارت، حسرت، غم و حتی خشم رو با خودشون حمل کردهن؟ کی میدونه دنیا یه زندگی به اینها بدهکاره یعنی چی؟ کی میتونه بفهمه ناخواسته دچار جنگ تحمیلی شدن و جنگ زده شدن یعنی چی؟ چه طور درونشون چندین و چند تا میدون ِ مین داشتهن که حتی بمبهای خنثی هم درونش عمل میکرده؟* نه! هیچ کس نمیتونه بفهمه.
جمع بندی ِ 1 و 2 :
_ در بیماری اختلال چند شخصیتی، در فرد دو تا چند شخصیت مختلف میتونه بروز کنه که میتونن هیچ سنخیتی با هم نداشته باشن. مثلاً اگر شخصیت اصلی افسرده، ترسو و خودخواه باشه شخصیت دوم برای جبران اولی مهربان، پرانرژی، بخشنده و شوخ میشه با مهارتهایی کاملاً متفاوت. در واقع این دو شخصیت از درون یک آدم منشاء میگیرن. وقتی در شرایط قرار بگیره میتونه آدمی باشه که هیچ وقت نبوده، قادر باشه چیزهایی در درونش بسازه که اصلا نمیدونسته ممکنه! این مسئله نمایانگر قدرت ِ بیانتهای ِ انسان نیست؟ اینجا نباید گفت و تبارک الله احسن الخالقین؟ نباید این تواناییها رو از وجودمون بیرون بکشیم؟
_ ما با هر پیشینه و در هر ضعیتی که باشیم همیشه در معرض خطر ِ بمبهای درونی و بیرونی قرار داریم که اگر خنثیشون نکنیم میترکن.
_ بیاین با شاد بودن، خندیدن و خوشبخت شدن؛ از زندگی انتقام بگیریم.
* برگرفته از ترکهای 3 و 5 آلبوم امیر ِ بیگزند ِ محسن چاووشی.
پ.ن. اول میخواستم عنوان رو بذارم Sapnaa hai but ek din sach hoga [العان آرزوئه اما یک روز به واقعیت میپیونده] این یکهو اومد به ذهنم، ای راهنمای سرگشتگان..
قانع کردن آدمهای بیمنطق خیلی راحتتر از به راه آوردن ِ آدمهای با منطق هست. دستهی اول کلید ِ دلشون پیدا بشه حله، بدون چون ُ چرا حرف ِ درست رو قبول میکنن در واقع به فرد گوینده اعتماد میکنن حتی اگه عمیقاً به باور نرسیده باشن. اما دستهی دوم رو در 80% مواقع هیچ جوری نمیشه توجیه کرد. حتی اگر حقیقت موجود به نفع خودشون باشه چون با منطق شاخ ُ دم دارشون همخوانی نداره ردش میکنن. اینجور آدمها به هیچ صراطی مستقیم نیستن و حتی اگر سرشون به سنگ بخوره هم از موضع پایین نمیان! به این حالت میگن "سقوط انسانی". انسانی که به خاطر منطق ِ بیمنطق ِ خودش باعث به قهقرا رفتن ِ خودش میشه و همیشه از نفهم بودن باقی آدمها در عجبه!
منطق فاحشه ست، با هر کسی میتونه بخوابه. هر فردی میتونه دیسیپلین ِ مخصوص به خودش رو داشته باشه. هنر این نیست که سریع منطق ِ زندگی ِ دیگران رو زیر سوال ببریم بلکه هنر اینه که بتونیم بدون جهتگیری استدلالهای دیگران رو بشنویم، با دید ِ باز بررسیشون کنیم و اگر برامون سوال پیش اومد یا با تفکرات خودمون سازگاری نداشت درمورد ابهامات تحقیق و بررسی کنیم. چون منطقها نسبی هستن یعنی منطق ِ هر کس میتونه نکات مثبت و منفیای داشته باشه، اگر بتونیم قسمتهای خوب هر منطقی رو به منطق ِ خودمون اضافه و ادغام کنیم هنر کردیم! اون موقع ست که میتونیم منطق ِ پختهتر و وسیعتری بسازیم. و این یعنی پیش زمینهی پیشرفت در تمامی ِ ابعاد ِ زندگی. یک فرد وقتی منطقش درست باشه نحورهی برخوردش با محرکها و مسائل درونی و بیرونی بهتر میشه.
نکته: در تعریف افراد دُگماتیسم اومده" باورهای ثابت را به مثابه حقایق ِ همیشه همان و همهجا درست، میانگارد" یعنی حتی اگر منطقشون فقط باورهای پوچی باشه که نه حقیقی هستن و نه واقعی، باز با اصرار به عنوان یک امر ِ حقیقی و حتمی بیانش میکنن.
ما معمولاً به آدمهای افراطی در مذهب میگیم دُگم و بسته. اما اینجور آدمها در هر قشر و صنفی دیده میشن که جز منطق خودشون هیچ چیز دیگهای رو قبول ندارن و زمین و زمان رو به اشتباه بودن محکوم میکنن. در حقیقت این افراد حمـّال و بردهی منطق ِ خودشون هستن!
پ.ن. اگر عکس ِ مرتبط با محتوای ِ پست سراغ داشتید خوشحال میشم پیشنهاد بدید.
عنوان یک هایکو هست که معنی خوبی داره ولی اینجا با محتوای ِ پست یک جهت نیست.
1. دورههایی در زندگی وجود داره که ما ارادی خودمون رو در معرض ِ آموزش قرار میدیم یا بصورت غیر ارادی در برابرشون قرار میگیریم. یعنی ایجاد یک مرحلهی پیشدرآمد برای آمادگی ِ ورود ِ هرچه بهتر و پُر مغزتر به مرحلههای اصلی.
2. با توجه به دودوتا چارتایی که میکنیم تشخیص میدیم با توجه به شرایط ِ گذشته، حال و آیندهی در پیش رو، برای ورود به عرصهی مورد نظر چه مهارت های عِلمی، عملی، فکری، ذهنی، احساسی و ... نیاز داریم. و میریم یاد بگیریم که این مهارتها رو چه طور در مراحل ِ مورد نیاز خرج کنیم.
3. میتونیم مراحل ِ آموزشی رو هرچند سخت؛ به جون بخریم یا زیرسیبیلی رد کنیم. مختاریم. امّا کیفیت ِ چهطور گذروندن ِ اتفاقات؛ در راه ِ پیش ِ رو مستقیماً به آبدیده شدن در این مراحل آموزشی ارتباط داره.
4. حاج احمد متوسلیان _ در فیلم ایستاده در غبار؛ ارجاع به پست پایین _ به سربازهاش قبل از ورود به جبهه میگفت: «من اگر بهتون سخت میگیرم چون دوست ندارم خون از دماغ یکی از شما بیاد..» و در سکانس دیگهای: «اگر اینجا کسی شهید بشه من مسئولیت خونش رو به عهده میگیرم. اگر چند نفر اینجا شهید بشن بهتر از اینه که پنجاه نفر در جبهه شهید بشن.»
5. هیچ اشکالی نداره ما اهداف و آرزوهای بلندبالا و حتی دور از ذهن داشته باشیم. بهش میگن "توانایی ِ بافتن ِ خیالات بهم" اما چیزی که باید بدونیم اینه که، آرزوها هرچقدر بزرگتر باشن دورهی آموزشی ِ طولانیتر، سختتر و چند جانبهتری دارن. مثل کسیکه میخواد جهانگرد بشه باید اول به چند زبان ِ زندهی دنیا مسلط باشه. دوم مهارت گذراندن روز و شب با حداقلها رو بلد باشه و توانایی مدیریت شرایط سخت و غیر مترقبه رو در خودش پرورش بشه. سوم مهارتهایی داشته باشه که بتونه بوسیلهی اونها در مواقع لزوم هر جایی گلیم خودش رو از آب بکشه بیرون مثلاً پول در بیاره و .. قاعدتاً چنین شخصی قبل از آموزش دیدن و تیک زدن ِ این مراحل نمیتونه وارد راه ِ دوست داشتنیش بشه یا اگر بشه ممکنه متحمل ِ خسارتهایی بشه.
6. پلهپله رفتن به سمت ِ اهداف ِ بزرگ، برداشتن هر قدم حس ِ شادی و اعتماد به نفس قشنگی رو به فرد تزریق میکنه. جوری که فکر نکنه فقط داره شرایط ِ زندگی رو تحمل میکنه! و همین لبخند ِ از روی رضایتمندی؛ هرچند اندک هم که باشه باعث میشه بتونه پستیها و بلندیهای راه رو پشت سر بذاره.
7. پروردگارا... بلند پرواز بودن هنر ِ، به ما رخصت داشتن ِ افکار و آرزوهای بلند بده و در کنارش قدرت خورد کردن ِ اونها به قطعات کوچکتر. کمکمون کن هر ثانیه از هر روز ِ زندگیمون رو بتونیم یک گام به سمت ِ اهداف درستمون برداریم و لذت ِ این گامها رو هرچند کوچک در زیر ِ پوستمون حس کنیم. خدایا چنان کن سرانجام کار، که تو خوشــنود باشی و ما رستگار. آمین.
پ.ن. بیا و نوشتن ِ تجربیاتت رو از سر بگیر که به جاهای ِ خیلی خوبی رسیدی رفیق.
گوینده: من / مخاطب: عقل و احساسام / بعد از دیدن ِ این سکانس ِ کاملاً بیربط.
احیاناً اگر خواستید بپرید هم؛ با هم و در آغوش ِ هم، چوم اصلاً حوصلهی جنگهای داخلی ندارم! اگر خواستید من رو از پا در بیاریدهم؛ با هم، یا من به حساب ِ هر دوتون میرسم! تکرویها رو نمیبخشم.
+ احساسات هم میتونن مثل ِ رنگها طیفهای مختلفی داشته باشن. احساسات ِ رقیق یا غلیظ، احساسات ِ سطحی یا عمقی، احساسات ِ کاذب، احساسات ِ متوهّم! اگر از من بپرسی میگم در این طیف یکی از رایجترینها توهّم ِ احساسات هست. یعنی چیزی که در درون ِ ما وجود نداره اما فکر میکنیم هست یا میخوایم که باشه و سعی میکنیم در درونمون بسازیمش حتی شده با متوسل شدن به زور! مثلاً طرف اصلاً تیپ ِ شخصیتی ِ مناسبی برای من ِ نوعی نیست اما چون همهی معیارهای عمومی رو داره برای خودمون دلیل میتراشیم که ازش خوشمون میاد که در واقع از دیگران عقب نمونیم. یا بد ِ یکی رو پیش دیگری میگیم و بهش برچسب میزنیم. حس بدی به اون فرد داریم چون در واقع مهارت بیشتری نسبت به ما در کار و زندگی داره. شاید حتی دلیل ِ اصلی ِ این کار رو ندونیم، اما چرا باید به احساساتی پر ُ بال بدیم که در نتیجهشون اعمالی ازمون سر بزنه که حتی از دلایل ِ اصلی ِ بوجود اومدنشون بیخبریم؟
استادی داشتیم که میگفت اگر جنس احساسات خودتون رو بشناسید در آینده میتونید موقعیتهای خطرناک رو که ممکنه احساستون ضربه ببینه یا دچار توهّم بشید رو شناسایی کنید. اون وقت قادر هستید دور بزنید و وارد نشید یا خسارات رو به حداقل برسونید.
....و تجربه نشون داده عقل میتونه همپا بشه با احساسات ِ واقعی و اصلی اما با توهّمات و مکذوبات نه!
* عنوان نوشت: این جواب ِ درونیم در مقابل ِ سوال ِ انریکه هست که در آهنگ ِ don't you need somebody میپرسه آیا کسی رو لازم نداری که تمام شب بیدار نگهت داره؟ چقدر از ویدئوش خوشم اومده.
پ.ن. ساعت 4:30 بامداد به وقت ِ "خانهی ما"، من و خورشت قیمهی فردا شبم که داره در آشپزخانه قُل میزنه بیداریم. یکی باید بیاد من رو به زور بخوابونه چون اگر کماکان بیدار بمونم فردا کار و زندگی رو از دست خواهم داد! :D