جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خلاصی_از_آشفتگی» ثبت شده است

یکی از اولین هم‌اتاقی‌هایم نسترن نامی بود کُرد زبان. در اتاق هشت نفره‌مان اولین تخت دو طبقه‌ی کنار در برای ما بود، او پایین می‌خوابید و من بالا. او بزرگترین فرد اتاق بود و من کوچکترین، او باتجربه‌تر بود و من اول ِ راه. دختری بود با چارچوب و جاه طلب، روی تز دکترایش کار می کرد ور در این بین دچار مشکلات جسمی از جمله کمر درد شدید شده بود. سعی می‌کرد تجربه‌هایش را با من به اشتراک بگذارد، حرفهایش را مبهم به خاطر دارم اما وقت‌هایی که درد امانش را می‌برید می‌گفت: «زهرا راهی که من رفتم رو نرو، درس و دانش‌آموزی ارزش سلامتی آدم رو نداره.» و حالا بعد از حدود یک دهه من به حق جا پای او گذاشته‌ام. عمق حرفهایش را الان درک می‌کنم. هر از چندگاهی با خودم فکر می‌کنم ارزشش را داشت و دارد؟ علم و دانشی که سلامتی تو را متزلزل کرده، کمرت را نصف و عضله‌های سُرینی‌ات را له و لورده کرده؟ کاش به حرفهایش دقیق‌تر گوش داده بودم اما آن موقع جوان بودم و خام؛ همراه با اشتیاقی بیش از حد معمول.. اگر حرف‌هایش را جدی‌تر گرفته بودم شاید الان برای این سوال جوابی می‌داشتم: نمیدانم سلامتی آن اسماعیل است که باید قربانی شود و تا قربانی‌اش نکنی خداوند آن را به تو نمی‌بخشد یا بیماری هم زاده‌ی یک طمع است؟ طمع بیشتر دانستن و بیشتر خواستن حتی در علم آموزی؟

شده‌ام زهرای نعنا فلفلی  که دست به پشت راه می رود. روزها دو الی سه مرتبه به محل درد روغن نعنا فلفلی که مادر خانمی توصیه کرده میزند، طوری که قبل از وارد شدن به جایی؛ اول رایحه‌ی نعنا در هوا پخش می‌شود، هنگام راه رفتن دست به پشت گرفته و کمی به جلو خم شده راه می‌رود و نمی‌تواند به مدت طولانی بنشیند. از سال‌ها پیش وارد گروه کمرهای به درد آمده شده بودم اما جنس این درد متفاوت است، کمربند لگنی و عضلات سُرینی‌ام را هم درگیر کرده. می‌نشینم درد میکند، می‌ایستم و می‌خوابم هم درد می کند. راه کارهای معمول تا به حال جواب نداده‌اند. حالا رسما وارد کلاب کَپَل های به درد آمده شده‌ام.

البته احتمالا کم نیستند افراد مشابه من جزء این گروه. دیده‌ها و شنیده‌ها حاکی از این است که نسل ما و بعد از ما احتمالا زودتر از موعد به امراض حرکتی-ماهیچه‌ای مبتلا شوند به علت نشستن بیش از حد پای دستگاه‌های الکترونیکی، حالا به اینها امراض سر و چشم و گوش را هم اضافه کن، چه شود! خلاصه که اگر شما هم به هر دلیلی زیاد می‌نشینید ببینید ارزشش را دارد که در ماه‌ها و سال‌های آینده جزء کلاب کپل‌های به درد آمده بشوید یا نه؟

۴ نظر ۱۰ اسفند ۰۱ ، ۰۹:۰۲
ZaR

یه تصمیم مهم گرفتم. فعلاً می‌خوام فقط بنویسمش: میخوام از حس نفرت رَد بشم.
امروز وقتی از بالا به آسمون و ابرها نگاه می کردم و تکون‌های هواپیما باعث می‌شد ناخودآگاه به سقوط فکر کنم این تصمیم رو گرفتم. حیفه با این احساس توی دلم بمیرم. همین.

۲۱ فروردين ۰۰ ، ۰۲:۲۲
ZaR

 

اگه از پیچ و خم جاده گذشتی و زنده موندی، دعا می‌کنم؛ به شکوفه‌ی امیدی تبدیل بشی که هیچ وقت پژمرده نشه.

۵ نظر ۱۸ فروردين ۰۰ ، ۱۷:۳۷
ZaR

 

وقتی حضرت موسی همراه با قومش به وسیله‌ی سربازان فرعون در تعقیب بودن به جایی رسیدن که در جلو دریا بود و پشت سرشون سربازها. میگه:

دلها لرزید. یاران موسی گفتند: انّا لَمُدرَکون [پدرمان در آمد]
موسی گفت: کَـلّا انّ مَعِیَ ربّی سَیَهدِین [چنین نیست، پروردگارم با من است و مرا هدایت خواهد کرد.]

اینجا خود حضرت موسی هم نمی‌دونست که قراره نیل بشکافه، بذاره اون‌ها رد بشن و در عوض سربازان فرعون رو ببلعه. فقط اعتماد داشت به قولی که خداوند بهش داده بود.
در بدترین شرایط وقتی فکر می‌کردم به اینکه اگر می‌تونستم به عقب برگردم چیکار می‌کردم، از دست خودم حرص می‌خوردم، چون اگر بخوام صادق باشم باز هم این راه رو انتخاب می‌کردم و شاید به جز یه سری از جزئیات چیزی رو تغییر نمی‌دادم. یعنی همین به فنا رفتن رو!.. چون ته دلم همیشه می‌دونست که تهش خوبه. اصلا اگه یه درصد شک داشتم هیچوقت دست به چنین ریسکی نمی‌زدم. پس جواب همیشه همونه: من بهت اعتماد دارم. و ایمان دارم که اتفاق ِ درست در زمان ِ درست خوهد افتاد.

 

*اختتامیه:  خب 7 روز چالش خود شناسیم تمام شد. سخت بود حقیقتاً! لایه لایه باید پیش می‌رفتی، عمیق‌تر می‌شدی برای اینکه ببینی درونت چه خبره، چی شده که این طور شده؟ این چالش رو به همه توصیه نمی‌کنم، جز اون‌هایی که می‌خوان بفهمن کجای راه ایستادن و با خودشون چند چندن. سخته، چون نیاز به کنکاش داره و هر چی بیشتر به درونت غور کنی به مسائل کهنه‌تر و درونی‌تری می‌رسی که شاید ریشه‌ی خیلی اتفاق‌ها باشن. پس باید بررسی شون بکنی، و این کار اصلا ساده نیست. جرات می‌خواد و حوصله.

 

*حُسن ختام:

این درد استخوان من، اَحلی مِن العَسل

این جسم نیمه‌جان ِ من، اَحلی مِن العَسل

این زخم‌های بی‌عدد، اَحلی مِن العَسل

جانم که می‌آید به لب، اَحلی مِن العَسل

[کلیک]امروز داشنم با این نوحه می‌دویدم، خیلی چسبید.

۰ نظر ۱۱ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۲۷
ZaR

 

 

وقتی این سکانس از انیمه‌ی ناروتو رو دیدم گفتم ااا اینکه منم! :))

این اتفاق دقیقاً برای من هم افتاد. توسط یکی از استادهایی که خیلی زیاد دوسش داشتم و قبولش داشتم. اگه می‌گفت بپر داخل چاه با کله می‌پریدم. ولی چیزی که پیش‌بینی نکرده بودم این بودم که خودم تنها باید بپرم! شاید درستش هم همین باشه، باید تنها این سقوط رو تجربه می‌کردم که مجـبور بشم به خودم برگردم و قدرت نهفته‌ی درونم رو بیدار کنم. البته همین سکانس چند دقیقه‌ای برای من چند سال طول کشید! مجبور شدم همه‌چی و همه‌کس رو رها کنم و دست و پا بزنم برای اینکه فقط بتونم از این مهلکه زنده بیرون بیام. بر خلاف ناروتو که قبل از اینکه به انتها برسه راهش رو پیدا کرد من با صورت خوردم زمین، اینقدر دردم گرفت که تا چندین ماه متلاشی بودم. نه می‌دونستم باید چیکار کنم نه می‌تونستم نه می‌خواستم! فقط خشم بود و مرثیه سرایی برای چیزهایی که این وسط از دست دادم. چیزهایی که سال‌ها برای بدست آوردنشون زحمت کشیده بودم، برای طفلکی بودن خودم، دلم برای خودم می‌سوخت واقعا! که عقلم رو دادم دست یه دیوانه! استادم هم مثل استاد ناروتو در عین شاخ بودن روش آموزشی عجیبی داشت. خلاصه پس از شب و روزهای جهنمی رسیدیم به مرحله می‌خوام از این برزخ خلاص شم ولی نمی‌تونم. الان تازه اون پروسه رو تونستم رد بکنم و برسم به مرحله‌ی می‌خوام و ان شاء الله که بتونم. بعدها چه استفاده‌ها و چه حماسه سرایی‌ها که از این دوران نکنم! مراحلی که تنهایی رد کردم رو می‌گم. فقط بشین و ببین! :D

۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۹ ، ۰۶:۴۴
ZaR

" همیشه که نباید چالش‌ها توی وقت آزاد و حال خوب انجام بشن. یک موقع‌هایی هم می‌شه که تو خودت تهی باشی و وقت سر خاروندن هم نداشته باشی و اون‌ها یک چیزی بهت اضافه کنن. " نقل به مضمون از اینجا. البته مثل اینکه مبدا این چالش اینجاست.

من هم دوست دارم از این ایده استفاده کنم و برای خودم چالشی بذارم. چون احساس می‌کنم درونم به یک سم زدایی نیاز داره و نوشتن برای پیش‌برد این پروسه می‌تونه بسیار کمک کننده باشه. پس شروع می کنم، البته به روش خودم. هفت روز چالش، هفت پست. اگر موقعیت جور بود ممکنه برای ده روز یا چهارده روز هم تمدید بشه تا ببینیم چی پیش میاد.

دلم می‌خواد توی این هفت تا پست از تاریکی‌ها حرف بزنم. چون می‌گن در اصل نور درون ِ تاریکی جا داره و این دو هیچ وقت از هم جدا نیستن. پس هنر اینه که در تاریکی‌ها بتونی نور رو پیدا کنی. شاید خدا کمک کرد و درون ما هم صیقلی خورد. یا علی.


+ برای همون چند نفری که اینجا رو می‌خونن، اگر دیدید زیادی منفی شد لطفاً نخونیدشون. [وی با خودش فکر می‌کنه حالا چی می‌خواد بگه مثلا!:D]

 

پ.ن. چون باید بتونم راحت باشم که حرفام بیاد [:D] زبان این چالش حالت محاوره داره. به همین دلیل یک موضوع جدید اضافه کردم به اسم "خودمونی" و چالش خودشناسی رو زیر مجموعه‌ش قرار دادم.

۱ نظر ۰۳ شهریور ۹۹ ، ۰۷:۲۳
ZaR

وقتی شروع به دیدن کردم و داستان کمی جلو رفت با خودم گفتم"یه داستان تکراری دیگه! ای کاش زودتر تمام شه." همون خط داستانی همیشگی رو داره، اما در ریز جزئیات تفاوت های ظریفی رو می تونی کشف کنی که باعث تمایزش بشه. مثلاً شخصیت «مائووی» چقدر به نظرم مسخره اومد! یک نیمه انسان نیمه خدای دَم دستی. اما دقیقاً وجه تمایزش با بقیه در همین نکته ست، در دنیای ِ واقعی قهرمان های حقیقی همین قدر مسخره و سحطی هستن، در ظاهر. به عبارتی عادی هستن، حرف می زنن، می خوابن، می خورن اما در واقع مثل ما نیستن! چیزی هست که دیده نمیشه، خیلی خیلی باید به عمق رفت و دنبالش گشت تا بتونی کشفشون کنی. دقیقاً مثل قهرمان بازی ِ افراد عادی در زندگی های عادی.

 

+ در لحظه های تاریک ِ تنهایی که ناامیدی بهت چیزه می شه و آماده ای تصمیمی در لحظه بگیری، یکی باید باشه که با چهره ی نورانیش برات بخونه حتی اگر ماهیت جسمانی نداشته باشه:

دختری رو می شناسم که اهل یک جزیره ست،
اون دختر از مردمش جدا شده
عاشق دریا و مردمشه
اون باعث افتخار کل خانواده اش شده
بعضی وقت ها به نظر می رسه دنیا بر علیه توئه
ممکنه سفر زخم هایی برات به یادگار بذاره
ولی زخم ها خوب می شن..
جایگاهت رو مشخص کن
آدم هایی که دوستشون داری تو رو تغییر می دن
چیزهایی که یاد گرفتی تو رو راهنمایی می کنن
و هیچ چیز نمی تونه صدای آرومی که هنوز درونته رو ساکت کنه
و وقتی اون صدا شروع می کنه به نجوا کردن
"موآنا راه درازی رو اومدی"
موآنا گوش کن، آیا می دونی کی هستی؟
[ کلیک]
 
چرا خودم برای خودم تکرار نکنم "زهرا خانوم.. راه درازی رو اومدی.. آیا می دونی واقعاً کی هستی؟ چه چیزایی رو پشت سر گذاشتی؟ تنهای ِ تنهای ِ تنها.."
در جواب بشنوم" فکر می کردی تنهای ِ تنهایی اما هیــچوقت تنها نبودی و نخواهی بود. در گذشته نمی دیدیشون اما حالا می تونی ببینی." بعد من هم مثل موآنا که شروع کرد به خوندن شروع کنم به گشتن دور خونه، برای خودم بخونم و نفهمم کی گونه هام خیس شده. از چه حسی؟ شعف؟ ترس؟ امید؟ همه ی اینها و بیشتر از همه از هیجان!
 

Moana , 2016
 
 
و بعد مثل موآنا آماده شم و تمام قوام رو به کار بگیرم برای رویارویی با غول ِ اصلی! اما می دونید نکته ی اصلی و بامزه ی داستان چیه؟ اینکه این موجود ِ مخوف که کل ِ داستان همه ازش واهمه داشتن، اصلاً اون چیزی نیست که نشون می داده و آتش، تاریکی و زشتی که می بینی رو فقط در ظاهر داره! تو خودت رو برای بدترین ها آماده کرده بودی اما وقتی نزدیک شدی و حقیقت رو فهمیدی، وقتی به تاریکی رفتی و در آغوش کشیدیش فهمیدی اشتباه می کردی. پس من فقط باید روح ِ تو رو بشناسم که بتونم به زیبایی ِ بی حسابت پی ببرم! فقط همین.
ثانیه ای بایست و از حرکت دست بردار.. قضاوت های پیشین را رها کن.. وقتی جنس ِ اصلی را حس کنی، ببویی و بشناسی.. آنوقت، اجازه ی ورود به دل ِ هستی را به تو می دهند. و می گویی"تمام زمان هایی که نمی دانستم باید کجا باشم را پشت سر نهاده ام." بیا...
 

 
I have crossed the horizon to find you
I know your name
may have stolen the heart from inside you
But this does not define you
This is not who you are
You know who you are

پ.ن. شما هم موقع دیدن انیمیشن، فیلم یا خوندن کتاب اینطور با خودتون بازی می کنین؟
 

۳ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۱۸
ZaR

 



به کج اندیشی؛ خاموش نشسته..

[کلیک]
 
۴ نظر ۲۳ مهر ۹۵ ، ۲۲:۴۱
ZaR

 

سه سالی که خوابگاهی بودم یک بار محض رضای خدا با کسی بحث نکردم، اختلاف نظر یا دعوا که دیگه پیشکش! دیواری به دور خودم کشیده بودم که بیشتر شبیه به دژخیم بود. اما از نظر آسیب شناسی، روح خشمگینی اونجا زندانی بود و به دیوار چنگ می‌انداخت.. در برهه‌ای آن چنان سرکش و  افسار گسیخته شده بود که از پسش بر نمی‌اومدم. حتی العان که بهش فکر می‌کنم دلم می‌لرزه! هر کاری می‌کردم این آتش ِ درون کمی خنک بشه، مشکل اما ریشه‌ای بود، خیلی خیلی ریشه‌ای.. شاعر در این زمینه می‌فرماید : " هر انسانی در زندگی خود نگرانی‌هایی را به دوش می‌کشد.  آن‌ها نا امیدانه قلب شکسته‌شان را درون سینه نگه می‌دارند"

 

 


یکی از کارهایی که کردم؛ به فاصله‌ی یک سال دو بار موهام رو از ته تراشیدم. این کار باعث شد ظاهرم رو بتونم جوری ببینم که تا به حال ندیده‌م. تا چند روز اول نمی‌تونستم خودم رو توی آینه نگاه بکنم اما بعد که روم باز شد به آینه خیره می‌شدم، "این شخص واقعا منم؟ یعنی اینقدر پتانسیل وجودی دارم و خودم خبر ندارم؟ اگر اینجوریه پس می‌تونم جوری باشم که هیچ وقت نبوده‌م کارهایی بکنم که هیچ وقت نکرده‌م!"  به همین سادگی؛ جنگ شروع شد!  مثل تراکتور شخم می‌زدم و همه چیز رو زیر و رو می‌کردم. حذف کردنی‌ها رو بی‌رحمانه از زندگی‌م حذف می‌کردم و تلاش می‌کردم برای قبول ِ حذف نشدنی‌ها. می‌تونید قدرت و خشم یه زن ِ کچل رو تصور کنید؟ در کلام نمی‌گنجه!

 

دومی از هر موقعیتی برای فرار از خوابگاه استفاده می‌کردم. همیشه هم یه راهی برای دَر رفتن یافت می‌شد. یه مهدکودک پیدا کردم که بتونم یکی دو شب در هفته اونجا بمونم و صبح‌ها قبل از باز شدنش فلنگ رو می‌بستم. با مسئول زبانکده‌ای دوست شدم و شب‌ها روی کاناپه‌ی تخت شوی ِ اونجا می‌خوابیدم، باز هم صبح قبل از باز شدنش فلنگ رو می‌بستم و به زندگی ِ خودم بر می‌گشتم. پررنگ‌ترین اما؛ شب‌ها در کتابخونه بود. روی میزها یا صندلی‌ها می‌خوابیدیم. اونجا هر کاری می‌کردم جز درس خوندن! الهام‌گاه بود، محراب ِ عبادت بود حتی!

 

آخ.. یه بار سه ماجرا در اومد..شانس آوردم! خدا رو شکر از ده تا کار دوتاش رو به خانواده می‌گفتم و البته اونها دخترشون رو می‌شناختن وگرنه زهرا می‌موند و حوض ِ آبروش!! ...و خیلی کارهای دیگه که در این مجال نمی‌گنجه. اینکه العان سُرُ مُرُ گنده اینجا نشستم جای شکر داره واقعاً.

و شاعر در اینجا می‌فرماید: " اجازه بده ترس‌ها و تنهایی‌ها رو پشت سر بذاریم. راهی که مجبوریم طی کنیم قطعاً برای ما قدمی مهم بسوی آینده خواهد بود."

+ آدم باید شهامت تنها موندن و جنگیدن رو داشته باشه! همه‌ی اینها در حکم میدل فینگری بود به روزگار بی‌رحم!  من در حالی که اینجا ایستاده‌م؛ رفته‌ام ، اگر میتونی برم گردون! هر چقدر میخوای داد بزن این گوش‌ها هیچ چیز نمی‌شنون!! موثرترین انتقام فراموشی ست. انگار که هیچ وقت وجود نداشته‌اند..زنده موندن زیر ِ خرابه‌های زلزله کار هر کسی نبود. البته که نبود، چون آوار متعلق به زندگی ِ خودم بود. و جونه زدن از زیر اون خرابه‌ها احساس ِ افتخار به‌همراه داره.

البته که بازی ِ سینوسی ِ روزگار و ما تا آخرین نفس‌ها ادامه خواهد داشت. گهی زین به پشت و گهی پشت به زین! اما این هنر بازیکن هست که با زیرکی موقعیت رو شناسایی کنه، تلاش کنه برای شناخت تا به درک برسه. اون موقع می‌تونه تشخیص بده کجا باید ضربتی عمل کنه کجا لازمه آروم بگیره و بیاسته تا وقت ِ مناسب. و البته که این راه از خودشناسی شروع میشه. گفته بودم قبلاً. ما اگر خودمون رو بشناسیم می‌تونیم دنیا و بعد خدا رو بشناسیم. چون هر دو در درون ِ ما خلاصه میشن!

 

* عنوان نوشت:

قلب‌هاتون رو باز کنید ، ذهن‌هاتون رو خالی کنید

آتیش رو روشن کنید ،لی لی لی لا لا لا

جواب رو نپرسید و فقط قبولش کنید، با جریان حرکت کنید،

به سمت آسمون  نگاه کنید و دست‌هاتون رو ببرید بالا؛ می‌خوایم بپریم!

فوق العاده ست عزیزم!
من می‌خوام برقصم!

 

 

 

پ.ن.1 تقدیم به "آقای مربع" که یکی از دلایل نوشتن این پست بود.

پ.ن.2 قبلاً فکر میکردم یک خانوم حتماً باید در زندگیش یک بار هم که شده کچل کردن رو امتحان کنه. اما واقعیت اینه که آدم‌ها با هم متفاوت هستن، اگر این روش برای من جواب داده لزومی نداره جوابگوی ِ نیازهای دیگری باشه. یکهو جوگیر نشید برید موها رو از ته بزنید بعد راه پس و پیش نداشته باشید فحشش برا من بمونه! [مرتبط]

پ.ن.3 داستان این پست از اونجا شروع شد که داشتم به آستانه‌ی ناامیدی نزدیک می‌شدم که یکهو به یه عکس ِ قدیمی برخوردم و خاطرات ذهنم هجوم آوردن. چقدر خوبه یادآوری خاطرات ِ هر چند سخت اگه بعدها به لبخند تبدیل بشن. و چقدر خوبه عکس‌ها هستن که وقتی لازمه از غیب برسن و یه چیزهایی رو به یادمون بیارن.
قبل از خونه تکونی ِ منزل به سراغ خونه تکونی ِ ذهن رفتیم. در راستای ِ آماده‌گی برای ورود به سال ِ جدید.

 

 

 

۹ نظر ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۰۵
ZaR

سلام.

برای یک تغییر اومدم. 

یک تغییر بزرگ.

۱ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۰۳:۴۵
ZaR