جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

۶۱ مطلب با موضوع «در دنیای ما» ثبت شده است

من از سوسک ها متنفرم. حتی بیشتر از مارمولک ها حتی بیشتر از پشه کوره ها. خانه ی ما از نعمت هر سه نوع اینها برخوردار است. از بین همه از سوسک‌های سومین خانه‌ی دانشجویی مان بیشتر از همه متنفرم. سوسک های این خانه جهش یافته اند، مار خورده و افعی شده اند! هیکل کروکودیل دارند بهمراه یک سر نترس و ماجراجو. هیچ جای خانه از دستشان در امان نیست، آنقدر کار بلدند که روی دیوار هم می‌روند و حتی روی سقف هم خودشان را نگه می‌دارند. سرعت حرکتشان بسیار بالاست و با سم نمی‌میرند فقط کمی گیج می‌شوند. شب ها بیشتر از هر زمان دیگری هایپراکتیو می‌شوند. هر جا بخوابی تو را شکار می‌کنند. روی زمین ِ پذیرایی کارشان راحت تر است اما آنقدر سرتق هستند که تا اتاق هم همراهت می آیند و تو را در خواب مستفیظ می‌کنند. حتی اگر از دستشان روی مبل بخوابی تا آنجا هم بالا می‌آیند و کارشان را به نحو احسنت انجام می‌دهند. انگار که سوسک های خانه ی ما آدم های خانه را بیشتر از کنج های خانه دوست دارند، حتی گاز هم می‌گیرند و از خودشان یادگاری به جا می‌گذارند. ساعت ۴:۴۴ دقیقه ی صبح است، نشسته ام روی مبل و جرات خوابیدن ندارم. میترسم ناغافل از سویشان مورد تجاوز قرار بگیرم. به این فکر میکنم که از طبیعت به کدام ارگان می‌شود شکایت کرد؟ 

 

شاید از خودتان بپرسید چرا تا حالا کاری برای ریشه کن کردنشان انجام نداده ایم؟ در این سه سال کاری نمانده که انجام نداده باشیم، سال اول جایشان را پیدا کردیم سم زدیم و آنجا را مسدود کردیم اما باز هم از رو نرفتند. راه ِ چاه ِ کوچک توالت را یاد گرفتند و بعد از آن راه اصلی که برایشان باز شد یعنی از در خانه تشریف مبارکشان را می آورند، مثل یک مهمان عزیز و دوست داشتنی. چرا؟ چون ما آنقدر با این خانه بلاتکلیفیم و معلوم نیست چقدر دیگر اینجا بمانیم که زورمان می آید پول برای سرویس کردن کولر خرج کنیم در نتیجه مجبوریم شب ها در ورودی را چهار طاق باز بذاریم که از حیاط که رو به روی در ورودی است باد خنک به داخل خانه بیاید. و سوسک ها و باقی جانوران هم از این موقعیت نهایت استفاده رو می‌برند و چرا نبرند واقعا؟ این جزء سرشت شان است. 

ساعت پنج شد.. سرم سنگین است و خوابم می آید. جایم را سر شب در اتاق انداخته بودم، حاضر بودم گرما ی بیشتری تحمل کنم اما از دست آنها در امان باشم، اما باز هم نصف شب دچار شبیخون شدم! موفق نشدم بکشمش، فرار کرد داخل کمد لباشگسی و نا پدید شد، من هم فرار کردم و جایم را در پذیرایی انداختم. اما میترسم اینجا بخوابم و البته هیج راه دیگری هم ندارم. به شب زنده داریِ بی کیفیتی که داشته ام فکر میکنم و صبح تا ظهری که از دست خواهم داد. و اینکه چقدر از خانه ی دانشجویی و تجربیات مسخره اش خسته و منزجر شده ام‌. 

 

پ.ن. این نوشته از روی خشم و انزجار و بلاتکلیفی نوشته شده و ارزش دیگری ندارد. 

۵ نظر ۱۴ تیر ۰۲ ، ۰۵:۱۹
ZaR

داشتم دنبال مطلبی می گشتم در مورد اسباب و علل، رسیدم به لیست رفتارهای گرمابخش مثل، شادی، لذت، خنده، هیجان، محبّت، همدلی و...غم!! به مقدار مشخص. واقعا کی فکرش رو می کرد؟ غم ممکنه گرما بخش باشه؟ (می دونم می دونم، من هم وقتی فهمیدم سرم سوت کشید و از اون موقع این مطلب چسبیده به گوشه ی ذهنم که چرا و چگونه؟) چقدر عجیب، نه؟ یعنی همون قدر که شادی و لذت برای انسان لازمه، غم و اندوه هم لازمه، حتی از نظر مادی!  اما همین شادی، لذت و غم اگر از حد گذشتن سردی ایجاد می کنه. پس افراط در هر رفتاری برای بدن مضر هست. 

به نظرتون به این درک رسیدیم؟ که چقدر از هر رفتاری نیاز داریم؟ فعالیت بدنی رو در نظر بگیرید، برای هر کس یک مقدار معینی از تحرک بدنی میتونه انرژی بخش باشه، اما بیشتر از اون حد بدن کم میاره و متضرر میشه. یا مثلا گریه کردن تاثیرات متفاوتی می تونه داشته باشه، نوعی از گریه هست که بعدش احساس سبکی می کنی، اما نوعی از گریه هم بعدش علائم جسمانی بهمراه داره مثل سردرد، افت فشار خون و خستگی مفرط. به این نوع از درک میشه گفت بلوغ ِ رفتاری، یعنی درک این موضوع که چقدر از هر رفتاری برای من ِ نوعی لازمه؟ چقدر از خشم؟ چقدر لذت؟ چقدر غم؟ کاش بتونیم به این درک برسیم و به صورت ارادی به اندازه ی خودمون از هر کدوم از رفتارها برداریم. آدم یک بار برای همیشه باید تکلیفش رو با قسمت های سخت زندگیش مشخص کنه! یه روز بشینه، غم ها و دردهاش رو بذاره جلوش و اون قدر تلاش کنه که بتونه  بغلشون کنه.  هر کدوم عمیق تر و دردناک تر بودن رو بیشتر نگه داره، و در نهایت بتونه دوستشون داشته باشه. و در نهایت بل جایی برسه که بهشون به چشم سبب هایی جهت کامل شدن نگاه کنه. چون پتانسیل ِ به پرواز در اومدن بوسیله ی غم ها خیلی بیشتر از لذت و شادی هست.

..............

پ.ن.۱ کاش تونسته باشم حق مطلب رو ادا کنم. حرف زیاد دارم، اما چون وقت و حوصله ندارم که حق مطلب رو ادا کنم، ۹۹% مواقع بیخیال می شم. اما می خوام خودم رو موظّف کنم به نوشتن، حداقل هفته ای یک پست. اگه دیدید خبری ازم نشد می تونید بهم تشر بزنید. :))

پ.ن.۲  در آینده ی نزدیک در این مکان عکسی زیبا قرار خواهد گرفت. 

۱ نظر ۳۰ مهر ۰۰ ، ۱۳:۵۹
ZaR

...و زندگی با ارزش تر و مهم تر از خوشبختی بود. 

 

۴ نظر ۲۲ شهریور ۰۰ ، ۰۴:۴۹
ZaR

در قسمت "تن‌آرامی" دوران بارداری، مادرها باید تلاش کنن ذهنشون رو از درد منحرف بکنند، به هر چیزی که خوشحالشون می کنه فکر کنند و در نهایت به این باور برسند که بارداری سخته، اما اونها قوی‌تر از درد هستن. از پسش بر میان.
احساس می کنم در یک مرحله‌ی بارداری قرار دارم که دردهای ناپیوسته دارم و به زایمان نزدیک شدم، اما اگه به بی‌تابی‌هام ادامه بدم دچار زایمان زودرس می‌شم و در نهایت من می‌مونم و یک بچه‌ی نارس که حاصل ِ سال‌ها درد، رنج و تلاش هست.
کاش منم یه مامای همراه داشتم، که در این مرحله‌ی حساس و پردرد که خودم نمی‌تونم مراقب خودم باشم، مراقبم می‌بود.

 

*عنوان نوشت:  جایی نقل‌قول از نیکوس کازانتزاکیس خوندم که تعریف می‌کرد در کودکی، پیله‌ی ابریشمی رو روی درختی پیدا می‌کنه، منتظر می‌مونه که پروانه از پیله خارج بشه اما این اتفاق نمیوفته. برای اینکه این پروسه زودتر طی بشه، با بخار دهانش به پیله حرارت میده و گرمش می‌کنه. پروانه که بیرون میاد بال‌هاش هنوز بسته بودن و کمی بعد هم می‌میره. خودش میگه:
بلوغی صبورانه با یاری خورشید لازم بود
اما من انتظار کشیدن نمی‌دانستم.
آن جنازه‌ی کوچک تا به امروز، یکی از سنگین‌ترین بارها بر روی وجدانم بوده، اما همان جنازه باعث شد تا بفهمم که یک گناه کبیره واقعی وجود دارد، "فشار آوردن بر قوانین بزرگ کیهان" بردباری لازم است و نیز انتظار زمان موعود را کشیدن و با اعتماد راهی را دنبال کردن که خداوند برای ما برگزیده است.

 

پ.ن. این روزها ذوق ِ لحظه‌هام برمی‌گرده به وقتی که فکر می‌کنم امروز که تمام بشه، شب زود بخوابم و بتونم به قرار 5 صبح‌ها که با کلمنتاین برای درس خوندن(کلاً کار مفید) داریم برسم. حالا که فکر می‌کنم میبینم دوست داشتنی‌ترین لحظه‌هام فعلاً اون موقع ست، اون بازه‌ی زمانی که مال ِ خودمه. وقتی هم که بتونم با کارهایی که دوست دارم  بگذرونمش؛ اشتیاقم بیشتر میشه. (اگه کسی دوست داشت می تونه اعلام حضور بکنه.)

۵ نظر ۱۹ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۰۲
ZaR

1. انسان موجودی هست که از دو ساحت کاملاً متضاد بوجود اومده، جسم که ته ته ِ ماده ست و روح که ته ته ِ معنویت محسوب میشه، به قولاً حالا خدا چه طور این دو بُعد رو بهم چسبوند هیچ کس جز خودش نمیدونه! جسم انسان رو آفرید، 40 سال بعد روح رو درونش دمید. در این مدت جسم رو در معرض همه ی ملائکه گذاشته بود، رد می شن بهش سلام می کردن و می گفتن: «برای امیدی عظیم آفریده شده ای.»

اولین روز خلقت انسان که روح در کالبد انسان دمیده شد، به قول حاج آقا نخعی؛ مدرس دوره می گفت تاریخ 1/1/1، وِلوِله ای بین اهالی بالا افتاده بود. میگفتن چرا خداوند اسماء الهی رو بهش آموخته و قسمتی از روح خودش رو  می خواد درونش به جا بذاره؟حتی روز اول همه ی اهل بالا دور هم جمع شدن که به خداوند بگن نکن این کار رو! اما خداوند خیلی صریح بهشون جواب داد من چیزی می دونم که شما نمی دونید. سکوت کنید!
یعنی از همون لحظه ی اول ِ اول خداوند محکم پای انسان ایستاد. نگفت قراره این موجود فقط در حال عبادت من باشه، روی زمین کج نره و نافرمانی نکنه، فساد نکنه و زمین رو دچار تباهی نکنه فقط گفت من چیزی می دونم که شما نمی دونید.

 

2. چه طور حضرت زینب سلام الله علیها تونست داغی مثل واقعه ی عاشورا رو ببینه و در نهایت بگه جز زیبایی چیزی ندیدم؟ حتما چیزی وُرای ظاهر قضیه باید باشه. یک حقیقت زیبا.
شاید ما آدم های معمولی هم بتونیم.. بتونیم به زعم خودمون به حقایق زیبای پشت غم ها، تلخی ها و از دست رفته هامون پی ببریم. این طور شاید تحمل بار سنگینش کمی راحت تر بشه. چقدر خوبه که واقعه ی عاشورا هست.. هر سال میاد و و نمی ذاره یادمون بره، بهمون یادآوری می کنه اگه در این دنیا فرد یا چیز ارزشمندی رو از دست دادی اما می تونی سعی کنی روی واقعی ِ این از دست رفتن رو هم ببینی. شاید این ظاهر قضیه باشه و حقیقت قضیه خیلی خیلی قشنگ تر از چیزی باشه که فکر می کنی.

 

3. نتیجه گیری: قضیه همون شعر معروفه، آسمان بار امانت نتوانست کشید/ قرعه ی فال به نام من دیوانه زدند
بار روی دوش انسان در زمین خیلی سنگینه، کارش خیلی سخته، اون قدر که بقیه ی مخلوقات از این مسئولیت شونه خالی کردن و زیر بار  نرفتن. اما در عین حال می تونیم ادعا کنیم عزیز کرده ایم، نه؟ چشم همه ی عالم به زمین و عملکرد آدم هاست. چشم دوختن ببینن بلاخره انسان بار ِ امانتش رو چیکار می کنه؟ می تونه به سلامت به مقصد برسه یا نه؟
ای کاش که بتونیم.‌ ای کاش خداوند خودش بهمون قوّت بده، بتونیم امانت دار خوبی باشیم و خداوند رو جلوی تمام عالم سربلند کنیم.

 

پ.ن. رفت... مثل پرنده ی مشتاق پروازی پَر کشید و رفت.
یک حالت ناراحتی خاصی دارم، ناراحتم ولی امیدوار، غمگینم و گریه دارم اما آرومم. باید گریه کنم که سبک بشم اما توان ندارم. خسته ام..
تازه دارم می فهمم وقتی می گن رفتگانمون در قلب ما همیشه زنده هستن یعنی چی؟ چون که اون شخص برای تو هیچ وقت نمی میره، روزی نیست که به یادش نباشی. روزی نیست که دلم برای استادم تنگ نشه، وقتی به یادش می افتم بغض می کنم و با کوچکترین اشاره ای اشک هام جاری میشن. هیچ وقت در مخیله ام نمی گنجید روزی بیاد که من چند وقت پشت سر هم سیاه بپوشم، به عنوان کسی که از رنگ ها انرژی می گیره و رنگی رنگی محسوب میشه، باورم نمیشه فعلاً به جز سیاه به پوشیدن رنگ دیگه ای تمایل ندارم. 6 ماه گذشت از رفتنش.. و حالا هم دوباره.. بهش نمی گفتم مادربزرگ، مادر بود. گاهی وقت ها اینقدر دلم برای استادم تنگ میشه که می خوام فقط چند دقیقه بمیرم،  برم اون دنیا ببینمش و برگردم. حالا حس ناروتو رو وقتی که جیرایا سنسی رو از دست داد درک می کنم. همه ی این بی قراری ها وجود دارن ولی بعد به این فکر می کنم که خداوند چه طور اینقدر قشنگ پای انسان ایستاد، عجیبه ولی این فکر آرومم می کنه، دوست دارم ادامه بدم و تلاش کنم که امانت دار خوبی برای اون امید ِ عظیم باشم.

۴ نظر ۰۵ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۰۱
ZaR

*دیشب یه تصمیم عجیب گرفتم.. تصمیم گرفتم زندگیم رو وقف اون قسمت از وجود بیمارها بکنم که "درد" داره. و تلاش کنم برای اینکه بتونم اون قسمت رو از وجودشون برهانم(!). برای بعضی ها درد جسمانیه، بعضی ها نه. برای بعضی درد قابل مشاهده ست برای بعضی ها نه. اما نقطه ی مشترک همه ی آدم ها در همین جاست، تجربه ی درد و رنج. تصمیم گرفتم راه بیوفتم و تلاش کنم برای التیام بخشیدن به این قسمت مشترک که همه ی آدم ها وقتی روی زمین میان تجربه ش می کنن، حالا هر کس به شکلی. و بگم "دقیقاً میدونم چه احساسی داری، که چقدر درد داره و هر چقدر که بگی سخته.."
واسه همین دیشب احیا نگرفتم، حتی بیدار هم نموندم. تا غروب که سر کار بودم وقتی هم برگشتم خونه رفتم عیادت یکی از آشناها که کرونا گرفته بود، براش دارو بردم و یه سری کار برای تنگی نفس و سرفه هاش انجام دادم. وقتی برگشتم خونه جنازه بودم، بدون شام خوابم برد.

*بین شعرا افرادی هستن که رمضان ستیز بودن یعنی قبولش نداشتن، بعضی ها هم در اشعارشون این ماه رو بسیار تکریم کردن. در بین اینها عقیده ی عطار نیشابوری رو خیلی پسندیدم. معتقده ماه رمضان ماه فقط روزه گرفتن نیست، زمان کار کردنه، یک ماه رو متعلق به خدا باش، بقیه ماه های سال رو می تونی متعلق به خودت و هوای نفسانیت باشی. رمضان امسال رو محاله یادم بره.. 1 رمضان 1442...محال محال محال... این ماه رو تصمیم گرفتم مال خودم نباشم، نشون به اون نشون که بعد از دو سال بولت ژورنال نویسی بدون وقفه، یک ماهه دست بهش نزدم. بذار دوباره بگم.. این ماه رو تصمیم گرفتم مال خودم نباشم، در بست در اختیار تو ای عزیز ِ علیم ِ حکیم ِ کریم، هر جا تو بگی، هر کار تو بخوای.

 

پ.ن.1 به طرز زیبایی گارا رو دوست دارم. چون از منفی بینهایت شروع کرد. یعنی از تاریکی مطلق و تونست به روشنایی برسه.
MT(رفیقم) اعتقاد داره  با این روشی که من جلو میرم و ناروتو میبینم، عن قریبه که به وسیله اش به اشراق برسم!! :)) خودم فکر می کنم همون طور که وقتی گارا در منفی بینهایت دست و پا می زد و ناروتو کمکش کرد که راه رسیدن به نور رو پیدا کنه، همین مکانیزم رو دیدن ناروتو برای من داره. لحظه هام رو روشن می کنه. و هیچ کس جز خودم تاثیر عمیقی که روی نیمه ی تاریک وجودم داشته رو متوجه نمی شه.

کازه کاگه گارا.. سخنرانیت به عنوان فرمانده کل قوا در قسمت 261 ناروتو شیپودن، تحسین برانگیز بود! ده بار دیدمش و بهت افتخار کردم چون گارایی که متولدِ نفرت بود تونسته اینقدر قشنگ به عشق و محبّت برسه.


پ.ن.2  *در پس زمینه با خودش زمزمه می کند* اون نفرتی پایین تر ازش صحبت کرده بودم؟... نمی دونستم چند روز بعد از طلب کردن قراره صاعقه ای بهم برخورد کنه و 97% اون حس رو بپرونه! اون 3% هم اثرات آزده خاطر بودنه که زمان می بره، البته اون قدر هم زور نداره که بتونه کاری از پیش ببره.

۹ نظر ۱۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۹:۵۸
ZaR

مجتبی شکوری، برنامه کتاب باز، نقل به مضمون:

"همه ی ما چیزی رو نیاز داریم که در دستمون باشه وقتی شلاق های رنج  مجروح مون می کنه؛ اون رو سفت در درونمون فشار بدیم و بگیم من هنوز این رو دارم..این رو هیچ کس نمیتونه از من بگیره. این امید گاهاً ضد غریزه ی ماست چون یأس گاهی آسان ترین کاره، خیلی ساده ست که آدم  مایوس بشینه و در بی عملی و در یک قطعیت اندوه بار فرو بره و کاری نکنه. امید یک وقت هایی جنگیدن با خودمونه. وقتی که میگن انسان دشواری وظیفه ست و آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه ی فال به نام من دیوانه زنند.. وقتی انسان بودن اینقدر کار سختیه، منظورش همین جاست، جاییکه ما مجبور و محکومیم به داشتن امید.. جاییکه هیچ امیدی در واقع دیده نمیشه، هیچ قطعیتی از خوش بینی نیست ولی ما همچنان باید دست به عمل بزنیم. اینجا سخت ترین کار یک انسانه و در زندگی زیاد پیش میاد. رنج ها به ما حمله می کنن، عدم قطعیت ذات جهانه مهم عمل ماست...
قضا دگر نشود گر هزار ناله و آه
بکفر یا بشکایت برآید از دهنی

فرشته ای که وکیلست بر خزاین باد
چه غم خورد که بمیرد چراغ پیرزنی
نذاریم هیاهوی بیرون این چراغ و این شعله رو  خاموش کنه، نگهش داریم.."

 

چی بگم، از روزی که گذشت؟

خدا رو شکر که گذشت... تمام شد و زنده موندم. بقیه اش رو هم زنده می مونم ان شاء الله.
گاهی وقت ها تمام وجودت گریه می کنن به جز چشمانت.
چیزهایی که میخواستم.. کارهایی که میخواستم انجام بدم.. فرصت برای انجام دادنشون همگی محیا شده، اما حالا که تمام ِ وجودم سلاخی شده دستور حرکت دادی؟!...
انگار داستان همه ی آدم ها یه جورایی شبیه به داستان پرومتئوسه، زئوس برای اینکه تنبیهش کنه دستور داد بستنش به تخته سنگی، هر روز یه عقاب میومد کبدش رو می خورد و بعد پرواز میکرد می رفت. چون نامیرا بود بدنش بهبود پیدا می کرد. فردا عقاب دوباره میومد.. و این عملیات سالیان سال ادامه داشت. برای ما هم هر روز قسمتی از وجودمون خورده می شه، منتها «امید» نقش عنصر نامیرایی رو در وجودمون بازی می کنه. پس دوباره بهبود پیدا می کنیم و دوباره و دوباره این پروسه تکرار می شه..
 

*عنوان نوشت:
نمانده در دلم دگر توان دروری
چه سود از این سکوت و آه از این صبوری
تو ای طلوع آرزوی خفته بر باد
بخوان مرا تو ای امید رفته از یاد
روزگار غریب/علیرضا قربانی

۴ نظر ۲۵ آذر ۹۹ ، ۰۲:۳۰
ZaR

_یه جا در مورد سال‌های شصت، حزب جمهوری، ترورها و آشفتگی ِ موجود در اون زمان صحبت می‌کنه. میگه* اون زمان کشته شدن برامون دیگه مسئله‌ی خاصی نبود هر لحظه منتظر بودیم که بریم... و این روحیه خیلی به دردمون خورد. چون اون تجربیات رو داشتیم بعدها در راه طب‌سنتی که وارد شدیم، در مواجهه با تهدیدات و بم‌بست‌ها می‌گفتیم این که چیزی نیست، سخت‌تر از این‌ها رو قبلاً از سر گذروندیم. این‌ها واسه ما حالا تفریحه!
حالا برای ما که به صورت جمعی و فردی به چوخ رفتیم هم همین طوره، اگه از این مرحله زنده بیرون بیایم، مراحل بعدی ِ زندگی رو می‌تونیم ساده‌تر بگذرونیم. نه اینکه قطع به یقین باشه، حسم اینجوری میگه، شاید هم دوست دارم که این‌طور باشه. واسه همین همه‌اش با خودم میگم صبر کن.. شاید الان نتیجه‌ی مطلوبی از تلاش‌ها و زحمت‌هات نگیری، اما یه روز.. تائیر این نقطه‌هایی که برای صحیح گذاشتنشون اینقدر زحمت کشیدی و اذیت شدی رو می‌بینی. چون‌که هیچی توی این عالم گم نمی‌شه و همه چی سر ِ زمان ِ خودش اتفاق میوفته. صبر کن دختر.. صبر کن.
*از سیاست تا طبابت

 

پ.ن.1 هر وقت انتظار یه نتیجه‌ی خاص نداری، امکان ثبت یه نتیجه‌ی خوب بیشتره.
پ.ن.2 وی به درجه‌ای از عروج هنگام دویدن رسیده بود که در طی مسیر در حال گوش دادن به پادکست فردوسی‌خوانی دیده شد! با تشکر از خانم روزالیند فرانکلین جهت یادآوری این پادکست خوب. و البته مهناز  جان جهت انداختن فکر شاهنامه‌خوانی به سرمان!

۲۸ آبان ۹۹ ، ۰۳:۵۰
ZaR

چه کرده این چالش با روزمره‌های من!
یه یمن وجودش سعی می‌کنم کارهای مشخص شده برای اون روز رو با سریع‌ترین حالت ممکن انجام بدم که بتونم زنجیر اسارت رو پاره کنم. در عین حال وقتی آزاد می‌شم و صفحات رو باز می‌کنم دلم می‌خواد زودتر بیام بیرون برگردم به کارها. انگار این چالش داره سیم‌پیچی‌های مغزم رو دست‌کاری می‌کنه.
مفاد چالش رو بنا به مصلحت واسه خودم کمی تغییر دادم و اکثرا  چک کردن شبکه‌های اجتماعی رو منوط بر انجام دادن وظایف اصلی که باید انجام بشن گذاشتم. مثلاً «اول دو/سه کار اصلی رو انجام بده بعد به شبکه‌های اجتماعی سر بزن» این یعنی عملاً کل روز درگیر بودن و فرصت نداشتن برای فعالیت‌های غیر ضروری. باز خوبه در این مرحله امید به زودتر انجام دادن کارها داری اما گزینه‌ای مثل «امروز اصلاً به شبکه‌های اجتماعی سر نزن» دقبقاً می‌زنه به هدف! کل روز رو داشتم در فراق جنس می‌سوختم به واقع.
درد اینجاست که کلید ِ ماجرا تنها یه کلیک ساده است! فکر کن، وقتی وارد مرورگر می‌شی برای انجام کارها یا شرکت در کلاس‌ها، پنل بیان و صفحه‌ی وبلاگ فقط یه پنجره اون ورتره و دلبرانه داره بهت نخ می‌ده. کم کم زمزمه‌ها شروع می شن، یه کلیک ساده...یه کلیک ساده...و تو باید در مقابل این وسوسه‌ها مقاومت کنی، تمرکز کنی و کلی کار مفید انجام بدی(پوووف).
فعلاً با تغییر دادن مرورگر اصلی از فایرفاکس که صحفه‌ی بلاگ، اینستاگرام و بقیه مکان‌های لهو و لعب اونجا ذخیره هستن به اُپرای کویر، کمی کنترل ماجرا راحت‌تر شده. اما هنوز بدن درد دارم، یعنی اینقدر معتاد بودم؟

 

پ.ن.1 یه سلامی هم بکنیم به هم‌بندی‌های عزیز، بچه‌هایی که در این چالش شرکت کردید، حالتون چه طوره؟ شما هم درد به استخونتون زده؟ و در این مدت سختگیری ِ زیرپوستی ِ این چالش رو حس کردید؟

 

پ.ن.2 بعضی وقت‌ها سر کلاس با فهمیدن مطالب درسی اشتیاق جوری در رگ‌هام جریان پیدا می‌کنه که می‌تونم همون موقع بلند شم، دست‌ها رو ببرم بالا و رقص سماع برم، بچرخم و بچرخم و بخندم(از عوارض خواندن داستان‌هایی از شمس و مولانا). بعد فکر می‌کنم با این حس و آتشی که در درونم زبانه می‌کشه می‌تونم کل دنیا رو فتح کنم.
اما واقعیت چیه؟ این اشتیاق بعد از بیش‌تر از 8 سال نتونست به جای ِ درخور ِ توجهی برسه. چون تنها بود و متریال‌های دیگه‌ای مثل سخت‌کوشی و  تمرکز همراهش نبودن. انگار تنها آجرهایی کج و معوج روی هم قرار گرفته بودن بدون داربست و پی ِ محکم.
آیا فقط با حس ِ اشتیاق می‌شه فاتح شد؟
.
.
این حس لازمه اما کافی نیست. اشتیاقی که در عمل بازتاب نداشته باشه به چه درد می خوره؟جوانه‌ت همون قدر که نیاز به آفتاب ِ اشتیاق داره که بهش گرما بده، به آب‌یاری ِ منظم هم نیاز داره.
وقتی یکم بزرگتر می‌شی می‌فهمی برای راهی که اشتیاقت رو براش خرج کردی باید بهای سنگینی بپردازی! چرا؟ نمی‌دونم، شاید بعدها نظرم عوض بشه اما فعلا به این نتیجه رسیدم که اگه از یه جایی به بعد از اشتیاقت میوه نچیده باشی (کسب منفعت نکرده باشی) حسابی تو ذوقت می‌خوره.

۸ نظر ۲۰ آبان ۹۹ ، ۱۷:۰۰
ZaR

می‌خوام نقطه‌هام رو درست بذارم. نقطه‌هایی که کلمات رو می‌سازن، کلماتی که باعث بوجود اومدن جمله‌ها می‌شن و همین‌طور دومینو وار همدیگه رو می‌سازن تا وقتی‌که یک مجموعه رو شکل می‌دن. یعنی من ِ نوعی، تشکیل شده از میلیارها نقطه. می‌خوام این نقطه‌ها رو از ریشه بازسازی کنم، ولی نمی‌تونم. فعل ناتوانی چقدر بجا اینجا به کار رفته. وقتی می‌بینی کجا اشکال داره، حتی شاید بدونی چه طور باید جلوی پیشرفتش رو بگیری، اما نمی‌تونی. چه طور ممکنه بدونی باید چیکار کنی ولی توان انجامش رو نداشته باشی؟!
شبیه مریضی صعب العلاجی که برای بهبودش باید دست به دامن خدا بشی. آره، واسه همینه چندین ماهه دارم واسه خودم و نقطه‌های وجودم حمد شفا می‌خونم. گنجوندمش داخل جدول عادت‌ها مبادا فراموشم بشه! حداقلش اینه که حس خوبی بهم می‌ده، هر حمدی که می‌خونم می فرستمش به سمت نقطه‌هایی که نشتی دادن و نیاز دارن که فیکس بشن. بعضی‌هاشون اینقدر کهنه هستن که تبدیل به خورده شیشه شدن و برای برگشت به تنظیمات کارخانه نیاز به تغییر ِ ماهیت ِ شیمیایی دارن! فعلا همین کار از دستم بر میاد. خوبیش اینه که حداقل می‌تونم تشخیص بدم کدوم گوشه کج و معوج شده و نیاز به صاف کاری داره. حالا فعلا انرژی مثبت بفرستم، درمان رو می‌ذاریم برای بعد، وقتی به اندازه‌ی کافی قوی شدم که بتونم چکش دست بگیرم. اون موقع می‌تونم جلوی هرز رفتن نقطه‌هام رو بگیرم.

پ.ن.1 اگر به حمد شفا اعتقاد داشته باشید که تاثیرش بسیار آرام بخشه. اگر هم نه، مثل مکانیزم انرژی درمانی می‌تونید تصورش کنید. وقتی تمرکز می‌کنی روی یک نقطه‌ی خاص و بهش انرژی می‌فرستی که سلول‌های اون قسمت دوباره فعال بشن. برآیند فعالیت جزء جزء سلول‌های اون ناحیه می‌شه درست کار کردن اون سیستم.

پ.ن.2 با هبیت ترکر و بولت‌ژورنال آشنا هستین؟ توکا یه سری پست دنباله‌دار خوب درمورد بولت‌ژورنال نوشته. دوست داشتید بخونید.

پ.ن.3 به عنوان یه راست دست، الان که می‌تونم با دست چپ هم گوجه و خیار واسه سالاد خورد کنم یا ظرف بشورم، انگار قله‌ی کوهی رو فتح کردم مثلاً! با تشکر از خاصیت آهسته و پیوسته پیش بردن ِ جدول عادت‌ها.

۸ نظر ۱۱ آبان ۹۹ ، ۰۲:۰۹
ZaR