جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

۱ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

مقدمه: خیلی وقته که دیگه نمی تونم از چیزهایی که میبینم یا میخونم بنویسم، نمیدونم؛ شاید از وقتی شروع شد که غرق شدن در داستان ها هم چیزی از سنگینی حقیقت کم نمی کرد و راهگشا نبود. با اینکه در ظاهر مشخص نبود اما در نوشته هام بیشتر از هر جای دیگه ای مشخص بود که من چقدر تغییر کردم، چقدر مواجهه با واقعیت روحم رو خراشیده جوریکه این سایه ی خاکستری ِ افتاده بر نوشته هام رو هیج جوره دوست نداشتم.
تست کرونا که مثبت شد و مشخص شد باید دو هفته قرنطینه باشم، به خوبی به حرف دکتر گوش دادم، زندگی رو تعطیل کردم (البته به جز تکالیف زبان که اگه روزی یک ساعت برای هر کدوم وقت بذاری هم هنوز جا داره! یعنی من درس های دانشگاه رو تعطیل کردم اما از زیر زبانها نتونستم در برم. با گلو درد و سردرد نشسته بودم صوت عربی پیاده می کردم چون مثل بلانسبت فلانی از استادش میترسم! (O_o) خلاصه! در این حین با این پست میخک سان مواجه شدم.. دیدم Fruits Basket داره بهم چشمک می زنه، این شد که لا به لای بیماری و درس برای دیدن سه فصل این انیمه جا باز کردم و چقدر چسبید، زیاد.

 

هشدار: حاوی اسپویل

 

_یه چیز بزرگ از داستان این انیمه و شکستن نفرین یاد گرفتم: تنها چیزی که میتونه از پس ِ واقعیت بر بیاد؛ زمانه.
وقتی بچه ها واقعیت هاشون رو قبول کردن کم کم شروع کردن به تغییر کردن. به فهمیدن اینکه الان چی هستن و میخوان چی باشن؟ الان کجان و به کجا می خوان برن؟ وقتی همه آماده شدن و زمانش رسید... نفرین به ساده ترین شکل ممکن شکسته شد. این فقط به دلیل ِ آمادگی ِ اون جمع 13 نفره برای تغییر بود. همه ی شخصیت های داستان... چقدر قشنگ با واقعیت رو به رو شدن، دست و پنجه نرم کردن، بزرگ شدن و تغییر کردن. اینقدر تغییرات شخصیت ها آروم آروم شکل گرفت که وقتی اندینگ پایانی پخش می شد دوست داشتی برگردی از قسمت اول ِ فصل یک شروع کنی و ببینی این بچه ها از کجا به کجا رسیدن؟

 

_سوالی که برام پیش اومد مشخص شدن جنسیت آکیتا بود. چقدر همه تعجب کردن از زن بودنش. عجیبه که من از همون اول فکر میکردم این دختره؟ یا ترفند فیلمنامه ای چیزی بود مثلا؟

 

پایان اسپویل

_دل نگرانی های توهُرو : "میخوام تبدیل به کسی بشم که بشه بهش تکیه کرد."
عجیب به نظر میاد اگه بگم اونجا که بهش گفتن نگران نباش بیشتر از اونچه فکرش رو بکنی دیگران دوستت دارن؛ خیالم راحت شد و بغض کردم؟ شاید چون یه وجه از شخصیت توهُرو عجیب آشنا بود. همون شخص حمایت گر که یه رگه حساسیت هم داره اما سعی می کنه با لبخند همیشگی همه چی رو هندل کنه. 

_بین این همه پسر پر رنگ و لعاب، گاو زودیاک [ایشون] رو پسندیدم. هم شخصیتش هم ظاهرش هم صداش. صدای دوبلش عجیب به شخصیت و چهره اش نشسته بود، وقتی حرف میزد این شکلی می شدم: *---* خونسرد و کول در عین حال آتشین، مهربون در عین حال پر دل و جرات و اهل عمل به وقتش.

 

_چقدر اوپنینگ ها و اندیگ ها همه گوش نواز و با سیر ِ داستان هماهنگ بودن. همه شون رو دوست داشتم.

میتونیم دوباره از همین لحظه شروع کنیم
آثار این زخم.. سخن از آینده ای دست یافتنی و دور داره
آینده ای که بوی خوش خاطرات گذشته رو به همراه داره
اگه بتونیم با هم پیش بریم
حتی اگر الان کاری در توانمون نباشه
بیا تا نهایت زندگی کنیم
چون فقط همین کار از دستمون بر میاد
 

پ.ن: از وقتی کلاس زبان ژاپنی رو شروع کردم؛ این اولین انیمه ای بود که دیدم. و خدای من!.. اولین سکانس از اولین قسمت؛ اولین جمله ای که گفته شد... دا دام، معجزه اتفاق افتاد: یک کلمه از جمله اش رو فهمیدم. و در ادامه از هر جمله که یکی دو کلمه رو میفهمیدم؛ چشمام به اندازه چشم های توهُرو بزرگ و قلب قلبی می شد. عمیقا خوشحال شدم از اینکه دو ترم ژاپنی خوندن نتیجه داشته (به عنوان کسی که سابقه ی انیمه دیدن چندانی نداره حساب کنیم) چون جلسه ی اول کلاس یادمه استاد بهمون گفت: واقعیت ِ زندگی ِ ژاپنی ها و طرز حرف زدنشون با اونچه که در انیمه ها می بینید خیلی فرق می کنه پس دلتون رو به انیمه ها خوش نکنید. :D

 

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۰۰ ، ۰۱:۵۵
ZaR