جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

۸۴ مطلب با موضوع «در دنیای حرف ها» ثبت شده است

مادر: «خدا پرپرت کنه دختر!»

من: «چرااا؟ مگه همه‌ش تقصیر ِ من بوده؟!»

مادر: «خدا اون دوستت رو ...!»

من: «چرااا! مگه همه‌ش تقصیر اون بوده؟ »[اینجا مجبورم طرف دوستم رو بگیرم که آتیش ِ مامانم تندتر نشه!]

 

قصه از این جا شروع شد که پس‌انداز ِ یک سالم دود شد و رفت هوا. در واقع دزدیده شد، به ساده‌ترین و احمقانه‌ترین شکل ِ ممکن! پولهایی که ذره ذره با خون دل جمع کرده بودم، حتی یواشکی کار کرده بودم... به عنوان یک دانشجو واقعه‌ی دردناکی رو تجربه کردم. چون نمی‌تونستم داغ ِ از دست دادنشون رو تنهایی به دوش بکشم به مادرخانومی‌م گفتم. البته اول مراسم مرثیه سُرایی رو تنهایی به جا آوردم بعد با خنده خبر رو به اطلاعشون رسوندم!
خودمم نمیدونم چرا اونهمه پول ِ نقد رو توی خونه و در تابلوترین جای ممکن نگهداری می‌کردم، جوری که هر ننه قمری یه دوری داخل اتاق بزنه متوجه بشه و برشون داره! بودنشون یه جور حس ِ پشتوانه بهمراه داشت. العان بدون اون حس؛ احساس لخت بودن می‌کنم!

 

+ و تمشک طلایی تعلق می‌گیره به هم خونه‌ای عزیزم که کارگرهای برق رو توی خونه تنها گذاشت که به قرارش برسه!! و گوی طلایی تعلق می‌گیره به خودم که وقتی اس ام اس داد"اگه چیز قیمتی توی خونه داری بردارم." هیچی به ذهنم نرسید!! :|

 

پ.ن. گفتم چیکار کنم تلخی و پررنگی ِ این اتفاق کمتر شه؟ قرار شد یک هفتگانه بسازیم و بفروشیم که شیرینی‌ش قطره‌ای و ماندگار باشه. این اولین قلم که قراره یه روزمیزی ِ خوشگل بشه. هنوز بهم وصلشون نکردم و موندم گل ِ آخری رو چه رنگی ببافم؟ نارنجی؟ سبز چمنی؟ خاکستری؟
 

 

۱۳ نظر ۲۰ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۶
ZaR

وقتی به مادر خانومی‌م می‌گم: «شاهرخ‌خان رو به اندازه‌ی علّامه جعفری و سید حسین نصر دوست دارم.» از نگاهش می‌فهمم که می‌خواد از پنجره بندازتم بیرون.

[:D]

 

 

۱۲ نظر ۲۸ تیر ۹۵ ، ۱۳:۱۳
ZaR

من آدم ِ خنده‌رویی‌ام. در هر موقعیتی.  وقتی خوشحالم، هیجان زده‌م، احساس خجالت می‌کنم، وقتی عصبانیم و دارم از درون حرص می‌خورم می‌تونم ظاهرم رو حفظ کنم. حتی وقتهایی که در موضع ضعف هستم، لیخند یه جور اعتماد به نفس به ظاهرم میده که بتونم موقعیت رو رفع و رجوع کنم که در ظاهر اصلاً مشخص نباشه.
اما امروز؟
گند زدم.
مشکل کار کجا بود؟
1. خیلی زود قضاوت کردم. چرا؟ چون از فرد مذکور ناراحتی ِ قبلی داشتم و نیمه‌ی چپم مستعد و منتظر یه فرصت بود.
2. در موقعیت ِ مذکور 40 به 60 خوش‌بینی و امکان ِ سوار شدن بر موضوع عقب بود، چرا؟ چون ناخودآگاه می‌خواستم احساس ِ قربانی بودن کنم، درنتیجه دلم به حال ِ خودم بسوزه!
می‌تونستم با کمی تمرکز و تلقین از پسش بر بیام، درصد خوش‌بینی رو بکشم بالا و کژدارمریض هم که شده روز رو خوب به پایان برسونم. اما حوصله‌ی عاقلانه و صحیح و برخورد کردن با قضیه رو نداشتم، درنتیجه خودخواهانه تخته گاز رفتم جلو و سُکان ِ کشتی ِ احساسات و افکار ِ درونی رو کاملاً از دست دادم جوری که عرصه برم تنگ شد و به سختی نفس می‌کشیدم! و در آخر به بدترین وجه به پایان بردمش. در راه هم ترکش عصبانیتم به عزیزان ِ زندگی‌م خورد که از همه جا بی‌خبر بودن.

حالا من موندم و خسارات ِ درونی ِ ناشی از برخورد ِ افکار و احساساتم با هم. در صورتی که هر دو راه ِ اشتباهی رو طی کردن و در نهایت تباهی به بار آوردن!
وقتی فهمیدم اشتباه می‌کردم، احساس ِ گناه نمک بر زخمم می‌پاشید و مثل ِ خنجر به عمق می‌رفت. در واقع عذاب وجدان از فرصت نهایت استفاده رو کرد تا من در موقعیتی که حقم بود تا حدی ناراحت بشم، جوری غلط رفتار کنم که اون چند درصد حقی که در این جریان داشتم رو هم از دست دادم و حالا من بر جا مونده‌م و حوضم!

* این اتفاقات همه درونی بودند و تنها عوارض ظاهری اخم ِ غلیظ به همراه سکوت بود!! و در نهایت کسی فهمید که نباید می‌فهمید و این رو می‌شه جزء بدترین عوارض ِ رفتار اشتباه به حساب آورد.
 

۵ نظر ۲۷ تیر ۹۵ ، ۰۱:۰۰
ZaR

کدوم فیلم بود یا سریال نمی‌دونم، دخترک به جاده باریک و سختی رسیده بود و با عصبانیت می‌گفت: «من همیشه دختر خوبه‌ی داستان بودم، نه الکل می‌خوردم نه مواد می‌کشیدم نه شب‌ها بیرون می‌موندم چرا به اینجا رسیدم؟!»
.
.
.
همون‌قدر که به اصطلاح بد بودن باعث عذاب وجدان میشه؛ خوب بودن ِ غلیظ هم وجدان رو به درد میاره. باید جواب‌گو باشیم در قبال خودمون که باعث شدیم وجودمون به پخمه بودن میل کنه!
همون‌قدر که در قبال رد کردن ِ خطوط  ِ مرزی مسئولیم؛ از نشکستن ِ حدهایی که اسماً و رسماً در بندشون هستیم مسئولیم. ما در قبال ِ جوانی‌مون مسئولیم. آیا درست تجربه اندوخته‌ایم؟ یا فقط حد بوده و مرز؟
 

۹ نظر ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۵۵
ZaR

گذری زده بودم به آهنگ‌های قدیمی.

One Thing  ِ گروه ِ One Drection رو گوش می‌دادم و در افکارم غوطه‌ور بودم. به آخر آهنگ که رسیدم یاد چیزی افتادم و دوباره پلی کردمش.

Get out, get out, get out of my head
and falll in to my arms instead
i don'r, i don't, i don't know what it is
but i need that one thing

و من با خودم می‌خوندم : نمی‌ونم اون چیه اما من به اون یک چیز احتیاج دارم.

Get out, get out, get out of my mind
come on, come into my life

از ذهنم خارج شو و به داخل ِ زندگیم بیا.. دراز می‌کشیدم، پاها رو می‌نداختم رو هم و به سقف خیره می‌شدم و با خودم می‌گفتم بیا بیا بیا! یکدفعه برق از سه فازم پرید! و حالا؟ وایی... من العان اون یک چیز رو در زندگیم دارم!
 آره!! من دارمـــــــش! اون چیزی که می‌خواستم اما اون موقع‌ها نمی‌دونستم کیه، چیه، چه جوریه؟! اما ایمان داشتم که هست.   العان پا گذاشته توی زندگیم. حتی خیلی بزرگتر و غیرمنتظره‌تر و شکوه‌مندتر از چیزی که می‌تونستم فکرش رو بکنم. نکته اینجا ست، آره... با روکشی از مشکلات ِ بزرگتر و جبر ِ چند برابر زندگیم رو احاطه کرده. امـّا من العان دارمــــــــــش!!
 

 

۵ نظر ۱۶ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۴۲
ZaR

هیچ وقت نگفتم که می‌خوام فقط یه پزشک باشم. اگر زندگی ارزشش اینقدر بالاست، اگر فقط یک بار بیشتر نیست، باید یه چیزی باشه خیلی بزرگتر از این حرف‌ها. خیلی خیلی عمیق‌تر. چیزی که تجربه‌ها درش نهفته باشه، پُر باشه از دیدن ِ نادیدنی‌ها و شنیدن ِ ناگفته‌ها! برای همین روز به روز به عنوان اضافه می‌شد! زهرا خانم، طبیبه‌ی حکیمه‌ی منجمه‌ / نویسنده / مسلط به چندین زبان از جمله فارسی، انگلیسی، هندی، عربی، فرانسوی و ... / خیاط و آشپزی ماهر.
تبصره: به این‌ها دختر، همسر، مادری شاد و موفق، بعلاوه‌ی دنیادیدگی و کمی تجارت هم اضافه شه!
می ترسم عمر ِ قطارم کفاف ِ اینهمه واگن رو نده! :)) و خدا می‌دونه خود اینها هزاران زیر شاخه دارن! با این حجمه‌ی خواسته‌ها و آرزوها عاقلانه ست نشستن و غصه خوردن؟


Spreading like a fatal virus
Asia, US, Korea, Euro, South America
I hear the loud cheer in the night
The roof, The roof is on fire

We Hurricane

 

۶ نظر ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۱
ZaR

 



! Becauce i am gonna make the world a better place


اینجا یک قاعده حاکمه، اینکه اگر قاعده رو نشناسی باختی! قانون عصر جدید، دهکده‌ی دنیا که درش شکار و شکارچی در کنار هم زندگی می‌کنن. اگر با روش‌های کهنه بازی کنی باختی. باید یادبگیری دختر! هر شرایط خصوصیت، خاصیت و قلق ِ خودش رو داره، همراه با جسارت؛ زیرکی می‌خواد شناسایی موقعیت و سنجیدن زوایای ِ کار. اگر قراره با یه جنایتکار ِ غول‌پیکر مبارزه کنی اشکالی نداره، چه عیبی داره که تو یه خرگوشی و اون نرّه‌غول؟ از خاصیت ِ پرش ِ پاهای خرگوشیت بهره ببر، از امکانات موجود در چارچوب مسابقه نهایت ِ استفاده رو کن و بووووم، بوسیله‌ی خودش ضربه فنیش کن! به این می‌گن رقابت منصفانه در عصر ِ جدید. پس مهم نیست اگر خرگوش بامزه‌ای باشی در دنیای ِ بزرگ ِ درنده‌خوها، اگر واقعاً هدفت این باشه که دنیا رو به جای بهتری تبدیل کنی؛ موفق می‌شی!

 

* عکس نوشت: 

پدر: هیچ وقت یه خرگوش پلیس نشده!

مادر: نه.

پدر: خرگوش‌ها از این کارا نمی‌کنن.

مادر: هرگز.

پدر: هرگز.

جودی: خب.. پس فکر کنم من قراره اولیش باشم.

 

+ بخوانید.

 

۷ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۶
ZaR

 


Hum Tum , 2004

می‌سوزم و می‌سازم نـــَه! می‌سازم که بسازم! باشرایط ِ نا به‌ سامان ِ دلی، فکری، ذهنی، عملی ِ این روزها. جالب اینجاست که این روزها در حیطه‌ی عمل بهتر از همه ظاهر شده‌م! چیزی که قبلاً به این صورت سابقه نداشته، در احوالات ِ قمر در عقرب ِ گذشته. این یعنی چیزهایی ریشه‌ای عوض شده‌ان. و وقتی ریشه عوض بشه تنه عوض می‌شه، شاخه‌ها، برگ‌ها و میوه‌ها عوض می‌شن! این درخت عوض شده و حالا در سربالایی‌ها این تغییرات به وضوح نمایان شده‌ان. و چکاوک با خودش زمزمه می‌کنه: مرغ زیرک چون به دام اُفتد چی؟ تحمّل بایدش جانا.
 

۶ نظر ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۳۹
ZaR

در کتاب «پزشک» ِ نواح گوردون راب که پسر یتیمی هست، تحت تعلیم طبیب ِشعبده‌بازی به اسم ِ سلمانی قرار گرفته. برای ماندگار شدن چند ماه وقت داره یاد بگیره چه طور توپ‌های رنگی رو پشت سر هم با دو دست بالای سر بچرخونه. در غیر این صورت باید برگرده و به زندگی ِ قبلی‌ش که تقریباً آوارگی بوده ادامه بده. پس یادگیری ِ این مهارت براش خیلی حیاتیه. اول دو توپ، بعد سومی رو باید وارد کنه بعد چهارمی و بعد پنجمی. اما هر کار می‌کنه این آخری رو نمی‌تونه یاد بگیره، خیلی سخته. کم کم وقت رفتن فرا رسیده، دیگه ناامید شده  چون باید وسایلش رو جمع کنه. باورش شده دنیای جدیدی که در یک قدمی‌ش بود رو باید پشت سر بذاره و برگرده. اما دقیقاً در آخرین فرصت بعد از ناامیدی، تمام اعضا، جوارح و عقل و دلش به جوش و خروش میوفتن برای تمرین و یادگرفتن این فن! چون می‌دونن زندگی ِ راب به این مهارت وابسته است. و بلاخره وقتی در ثانیه‌های آخر از پسش بر میاد، از شدت ناباوری در آغوش سلمانی قرار می‌گیره. و این می‌شه شروع ِ یادگیری ِ پیشرفته‌ی شعبده بازی. [مرتبط]

 

+ یه سری کارها در زندگی هستن که همچین قاعده‌ای دارن. اگر درست سر وقت انجام نشن، حتی یک ثانیه از وقتی که براشون مقرر شده بگذره، تاریخ مصرفشون میگذره. و اون کانالی که فرد با انجام این کار ممکن بود درش قرار بگیره یکدفعه محو می‌شه و هیچ‌وقت برنمی‌گرده.

 

 

+ "هر چیزی وقت ِ درست ِ خودش رو داره."

ممکنه اتفاقاتی بیوفته که ما احساس کنیم اصلا آمادگی رویارویی باهاشون رو نداشتیم. امّا از طرفی هر چیزی در عالم ِ معنا وقت ِ درستی در زندگی یک آدم داره که کاملاً از دید و فهم ِ ما فراتر هست. پس ممکنه ما خودمون فکر کنیم آمادگی‌ش رو نداشتیم اما در واقع آمادگی‌ش رو داشتیم و خودمون خبر نداشتیم یا فرصتی برای ایجاد آمادگی به ما داده شده و باز هم ما خبر نداشتیم چون از مرحله پرت بودیم! حالا چیکار می‌تونیم بکنیم؟ شیرجه بزنیم داخل ِ اون اتفاق!!
اون اتفاق برای ما جبر ِ روزگار بوده امّا استفاده از موقعیتی که بوجود اومده در اختیار ِ خودمون هست. دو راه داریم، می‌تونیم ازش استفاده کنیم یا دست‌دست کنیم و همچنان در شوک باقی بمونیم که چرا العان؟ چرا اینطور؟ چرا من؟ تا زمان ِ این موقعیت هم بگذره و بره و ما همچنان در حیرت ایستاده باشیم. بعد بهت می گن: وقتت اومد، در رو باز نکردی، گذشت رفت.

 

پ.ن.1 وقتی زیاد میرم رو منبر یکی از دلایلش می‌تونه این باشه که می‌خوام کاری انجام بدم که رفتن تو دل ِ شیر ِ ؛ امـّا می‌ترسم! :)) برام دعا کنید.

 

پ.ن.2 به جز رویاها
                     چه چیز در آدمیان

                                      حقیقی است؟
                                                     داوود ملکی

۴ نظر ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۰۶:۰۰
ZaR

 

سه سالی که خوابگاهی بودم یک بار محض رضای خدا با کسی بحث نکردم، اختلاف نظر یا دعوا که دیگه پیشکش! دیواری به دور خودم کشیده بودم که بیشتر شبیه به دژخیم بود. اما از نظر آسیب شناسی، روح خشمگینی اونجا زندانی بود و به دیوار چنگ می‌انداخت.. در برهه‌ای آن چنان سرکش و  افسار گسیخته شده بود که از پسش بر نمی‌اومدم. حتی العان که بهش فکر می‌کنم دلم می‌لرزه! هر کاری می‌کردم این آتش ِ درون کمی خنک بشه، مشکل اما ریشه‌ای بود، خیلی خیلی ریشه‌ای.. شاعر در این زمینه می‌فرماید : " هر انسانی در زندگی خود نگرانی‌هایی را به دوش می‌کشد.  آن‌ها نا امیدانه قلب شکسته‌شان را درون سینه نگه می‌دارند"

 

 


یکی از کارهایی که کردم؛ به فاصله‌ی یک سال دو بار موهام رو از ته تراشیدم. این کار باعث شد ظاهرم رو بتونم جوری ببینم که تا به حال ندیده‌م. تا چند روز اول نمی‌تونستم خودم رو توی آینه نگاه بکنم اما بعد که روم باز شد به آینه خیره می‌شدم، "این شخص واقعا منم؟ یعنی اینقدر پتانسیل وجودی دارم و خودم خبر ندارم؟ اگر اینجوریه پس می‌تونم جوری باشم که هیچ وقت نبوده‌م کارهایی بکنم که هیچ وقت نکرده‌م!"  به همین سادگی؛ جنگ شروع شد!  مثل تراکتور شخم می‌زدم و همه چیز رو زیر و رو می‌کردم. حذف کردنی‌ها رو بی‌رحمانه از زندگی‌م حذف می‌کردم و تلاش می‌کردم برای قبول ِ حذف نشدنی‌ها. می‌تونید قدرت و خشم یه زن ِ کچل رو تصور کنید؟ در کلام نمی‌گنجه!

 

دومی از هر موقعیتی برای فرار از خوابگاه استفاده می‌کردم. همیشه هم یه راهی برای دَر رفتن یافت می‌شد. یه مهدکودک پیدا کردم که بتونم یکی دو شب در هفته اونجا بمونم و صبح‌ها قبل از باز شدنش فلنگ رو می‌بستم. با مسئول زبانکده‌ای دوست شدم و شب‌ها روی کاناپه‌ی تخت شوی ِ اونجا می‌خوابیدم، باز هم صبح قبل از باز شدنش فلنگ رو می‌بستم و به زندگی ِ خودم بر می‌گشتم. پررنگ‌ترین اما؛ شب‌ها در کتابخونه بود. روی میزها یا صندلی‌ها می‌خوابیدیم. اونجا هر کاری می‌کردم جز درس خوندن! الهام‌گاه بود، محراب ِ عبادت بود حتی!

 

آخ.. یه بار سه ماجرا در اومد..شانس آوردم! خدا رو شکر از ده تا کار دوتاش رو به خانواده می‌گفتم و البته اونها دخترشون رو می‌شناختن وگرنه زهرا می‌موند و حوض ِ آبروش!! ...و خیلی کارهای دیگه که در این مجال نمی‌گنجه. اینکه العان سُرُ مُرُ گنده اینجا نشستم جای شکر داره واقعاً.

و شاعر در اینجا می‌فرماید: " اجازه بده ترس‌ها و تنهایی‌ها رو پشت سر بذاریم. راهی که مجبوریم طی کنیم قطعاً برای ما قدمی مهم بسوی آینده خواهد بود."

+ آدم باید شهامت تنها موندن و جنگیدن رو داشته باشه! همه‌ی اینها در حکم میدل فینگری بود به روزگار بی‌رحم!  من در حالی که اینجا ایستاده‌م؛ رفته‌ام ، اگر میتونی برم گردون! هر چقدر میخوای داد بزن این گوش‌ها هیچ چیز نمی‌شنون!! موثرترین انتقام فراموشی ست. انگار که هیچ وقت وجود نداشته‌اند..زنده موندن زیر ِ خرابه‌های زلزله کار هر کسی نبود. البته که نبود، چون آوار متعلق به زندگی ِ خودم بود. و جونه زدن از زیر اون خرابه‌ها احساس ِ افتخار به‌همراه داره.

البته که بازی ِ سینوسی ِ روزگار و ما تا آخرین نفس‌ها ادامه خواهد داشت. گهی زین به پشت و گهی پشت به زین! اما این هنر بازیکن هست که با زیرکی موقعیت رو شناسایی کنه، تلاش کنه برای شناخت تا به درک برسه. اون موقع می‌تونه تشخیص بده کجا باید ضربتی عمل کنه کجا لازمه آروم بگیره و بیاسته تا وقت ِ مناسب. و البته که این راه از خودشناسی شروع میشه. گفته بودم قبلاً. ما اگر خودمون رو بشناسیم می‌تونیم دنیا و بعد خدا رو بشناسیم. چون هر دو در درون ِ ما خلاصه میشن!

 

* عنوان نوشت:

قلب‌هاتون رو باز کنید ، ذهن‌هاتون رو خالی کنید

آتیش رو روشن کنید ،لی لی لی لا لا لا

جواب رو نپرسید و فقط قبولش کنید، با جریان حرکت کنید،

به سمت آسمون  نگاه کنید و دست‌هاتون رو ببرید بالا؛ می‌خوایم بپریم!

فوق العاده ست عزیزم!
من می‌خوام برقصم!

 

 

 

پ.ن.1 تقدیم به "آقای مربع" که یکی از دلایل نوشتن این پست بود.

پ.ن.2 قبلاً فکر میکردم یک خانوم حتماً باید در زندگیش یک بار هم که شده کچل کردن رو امتحان کنه. اما واقعیت اینه که آدم‌ها با هم متفاوت هستن، اگر این روش برای من جواب داده لزومی نداره جوابگوی ِ نیازهای دیگری باشه. یکهو جوگیر نشید برید موها رو از ته بزنید بعد راه پس و پیش نداشته باشید فحشش برا من بمونه! [مرتبط]

پ.ن.3 داستان این پست از اونجا شروع شد که داشتم به آستانه‌ی ناامیدی نزدیک می‌شدم که یکهو به یه عکس ِ قدیمی برخوردم و خاطرات ذهنم هجوم آوردن. چقدر خوبه یادآوری خاطرات ِ هر چند سخت اگه بعدها به لبخند تبدیل بشن. و چقدر خوبه عکس‌ها هستن که وقتی لازمه از غیب برسن و یه چیزهایی رو به یادمون بیارن.
قبل از خونه تکونی ِ منزل به سراغ خونه تکونی ِ ذهن رفتیم. در راستای ِ آماده‌گی برای ورود به سال ِ جدید.

 

 

 

۹ نظر ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۰۵
ZaR