جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

۸۴ مطلب با موضوع «در دنیای حرف ها» ثبت شده است

 
"قدرت ِ از کنار ِ هم رد شدن"
 

یه برگه نوت ِ صورتی لا به لای دفترچه‌ی قدیمیم پیدا کردم، از خیلی قبل‌تر از این‌ها. نمی‌دونم در چه شرایطی نوشته بودم: «اینهمه داستان عاشقانه می‌خونیم ، فیلم‌های عشقی می‌بینیم، از عشق و عاشقی حرف‌ها می‌زنیم. در نهایت اگر دقت کنیم متوجه می‌شیم فقط حرف می‌زنیم امّا در عمل از عشق هیچی حالی‌مون نیست.»
بعد از تقریبا دو سال مرتبط باهاش نوشته بودم: «می‌فهمم. یه وقتا باید جرأت داشته باشی ازش بگذری، از خودت بگذری تا به جایی که باید برسی، از همه چی و همه کس بگذری که بتونی کاری که باید رو انجام بدی، کار ِ درست در زمان ِ درست. موندن در مسیر ماندگاری آسون نیست. و این یعنی عشق! مسخره نیست؟! مگه می‌شه؟ آدم با گذشتن از خودش وسیله‌ی ماندگاری رو فراهم کنه؟ چرا نشه؟ این تویی که تازه این حس رو لمس می‌کنی وگرنه تا بوده همین بوده. آقا جان! بایـد بمونی تا بتونی "قدرت ِ انجام عمل ِ درست" رو بدست بیاری حتی اگه به قیمت ِ شکستن دل و اشک‌های بی‌موقع و پیآپی باشه. بمون، چون قاعده‌ی بازی این‌جوریه، بودی نوش؛ نبودی فراموش.» احتمالاً از اونجا به بعد بود که پایان‌های تلخ و سخت ِ داستان‌ها دیگه برام غیر قابل قبول نبود. یاد گرفته بودم وُرای هر پایان تلخی، خوشی و سعادتمندی ببینم.

*عنوان نوشت:

 E2, The Crown | الیزابت دوم وقتی می‌خواست بعد از مرگ پدرش (شاه) برای اولین بار در جایگاه ملکه در انزار عمومی ظاهر بشه، مادربزرگش براش نامه‌ای می‌نویسه به این مضمون که هم‌زمان که برای پدرت سوگواری می‌کنی برای شخص دیگری هم باید سوگواری کنی، خودت. از الان به بعد به الیزابتی تبدیل می‌شی که ممکنه با تو در تضاد باشه، و این دو الیزابت مدام در حال کشمش.

 Far From The Madding Crowd | دختر داستان نهایتاً من باب عشق تا وقتی مجبور نشه تصمیم درست رو نمی‌گیره، حالا به دلیل جاه‌‌طلبی یا ترس یا اشتیاق در لحظه‌ی غیرضروری یا هرچی. برای همین در طول کلّ داستان دور ِ خودش می‌چرخه. [البته از نظر  من ِ بیننده، می‌دونی این یعنی چی؟ یعنی زندگی من ِ نوعی هم از بیرون و از نظر دانای ِ کل همین جوریه، دور ِ خودم می‌چرخم و می‌چرخم که آیا بلاخره بتونم تصمیم درست رو در لحظه بگیرم یا نه؟]

 

Wonder Woman | این فیلم گویای این مسئله هست که امتیاز خوب مبنی بر خوب و عالی بودن اثر نمی‌شه. خیلی‌ها به عنوان یک اثر فانتزی خوب ازش یاد کردن. ولی مثل اینکه جلوه‌های ویژه نمی‌تونه اشکالی که در شخصیت پردازی ِ آبکی و فیلمنامه هست رو  پوشش بده.
 

۵ نظر ۱۲ مهر ۹۶ ، ۱۷:۵۷
ZaR

1. اولین باری که تبخال زدم.. فک کنم 22 سالم بود. پولم رو خورده بودن.. اینکه حقم رو خوردن از طرفی کاری هم ازم بر نمیاد برام قابل هضم نبود، فقط حرص می‌خوردم و خودخوری می‌کردم. فرداش که گوشه‌ی لبم متورم شده بود باورم نمی‌شد ممکنه تبخال زده باشم! از چیزی که بدم می اومد سرم اومده بود. متنفر بودم از تبخال و همیشه ته دلم مطمئن بودم هیچ وقت تجربه‌اش نخواهم کرد اما بلاخره حرارت کاذب ناشی از این عصبانیت‌های بدون بروز کار خودش رو کرده بود.
خدا رو شکر راه مقابله باهاش رو بلد بودم و در نطفه خفه‌اش کردم. از اون به بعد هر وقت علامتهاش ظاهر می‌شن می‌فهمم که حرص خوردم و خودم نفهمیدم!
+ نکته: اگر شما هم تبخال می‌زنید با یک راه حل ساده می‌تونید باهاش مقابله کنید. بهترین راه اینه که در نطفه خفه‌اش کنید. تـه دوتا خیار رو ببرید و به هم محکم بمالید تا کف کنه، بعد کف بوجود اومده رو روی محل مذکور به بمالید، اگر خیلی بزرگ نباشه با یک بار مالیدن ورم و التهاب لب می‌خوابه. راه کمکی: به تیکه‌ای پنبه یا دستمال کمی آبغوره زده و در محل مذکور به دفعات قرار بدید.

 

2. برای ایستادگی در برابر یه سری از موقعیت‌ها در زندگی آدم می‌فهمه فقط به کمک یه سری حس‌های درونی توان مقابله با شرایط موجود ممکنه. یه جاهایی باید شهامت داشته باشی..شهامت ِ باختن، شهامت ِ گول خوردن، شهامت احمق فرض شدن، شهامت ِ مفعول ِ مطلق بودن! خیلی مهمه بتونی این افعال رو برای خودت حل ُ فصل کنی. اینکه؛ قرار نیست همیشه برنده باشی، همیشه حاکم باشی یا اصلاً برگ برنده‌ای در دست داشته باشی! بیا و یه بار هم بازنده باش، اصلا تا ته بازندگی برو ببین چه جوریه؟ تا ته محکوم  بودن برو ببین چه جوریه؟ خدا رو چه دیدی شاید تهش قالیچه سیلمان بود! ببین!! بیا و اگه قراره بازنده باشی هم بهترین و خاص‌ترین باش!

 

 


The Big Hit , 2017

 

 

* عنوان نوشت: اگه باختی اشکال نداره، عزتت رو هیچ وقت نباز. [چه اشکال داره؟ شاید این روزا توی زندگیم دیگه هیـچ وقت تکرار نشدن.. که مطمئنم نمی شن.]

 

۵ نظر ۳۱ تیر ۹۶ ، ۰۱:۵۳
ZaR

خدایا! از همنشینی با مرد ِ لوس و قهرقهرو  جدایی جدایی!! تنها خواهشی که از والدین عزیز دارم اینه که لطفاً خواهشاً پسر گل و گلابتون رو لوس و تیتیش مامانی بار نیارین! باور کنید اگه تا وقتی توی خونه‌ست کارها و رفتارش رو بازخواست و حساب ُ کتاب کنید و حتی بعضاً پس ِ گردنی حواله‌ش کنید شرف داره به اینکه وقتی بزرگ شد ُ رفت تو جامعه خودش موجودیت و شخصیت ِ خودش رو زیر سوال ببره! من دلم به حال خانومایی می‌سوزه که همچین مردهایی در زندگی دارن، جنس ِ لطیفی که 98% مواقع مجبور باشه ناز ِ مردش رو بکشه مبادا آقا بهشون بر بخوره(!) دیگه جنس لطیف ِ اون خونه محسوب نمی‌شه.


خدایا! می‌گن آدم در موقعیت که قرار بگیره صبور بودنش مشخص می‌شه. برای ما اتفاق افتاد ُ معلوم شد صبوریم[بخونید مجبور بودیم!]. بالاغیرتاً؛ این تن بمیره؛ بیا رفاقت به خرج بده و از این مرحله‌ی صبر ما رو بگذرون. خواهش می‌کنم..


خدایا! یه بیمارایی هستن که وقتی جلوشون می‌شینی نمی‌تونی مطلقاً به چشماشون نگاه کنی! اینقدر که حس ِ درد رو عمیقاً منتقل می‌کنن. بعدش ناخواسته خجالت می‌کشی از حس شکایتی که به شرایط خودت داری! یه توان و بینشی عطا کن بتونیم این چشمهای غمناک که تعدادشون کم هم نیست رو از اون ته ِ ته دلشون خوشحال کنیم.


*عنوان نوشت: امروز بلاخره کولر خونه‌ی ما سرویس شد. بعد از 4 ماه طعم خنکی هوا در گرمای ظهر رو چشیدیم! و از سبک زندگی لاکچری با پنجره‌های طاق باز و زندگی با حشرات بامحبت به زندگی معمولی برگشتیم! [البته مستحضر هستید که سبک زندگی اصلی تابستانی مورد اول هست. :D]

۷ نظر ۲۷ تیر ۹۶ ، ۰۱:۳۲
ZaR

وقتی شروع به دیدن کردم و داستان کمی جلو رفت با خودم گفتم"یه داستان تکراری دیگه! ای کاش زودتر تمام شه." همون خط داستانی همیشگی رو داره، اما در ریز جزئیات تفاوت های ظریفی رو می تونی کشف کنی که باعث تمایزش بشه. مثلاً شخصیت «مائووی» چقدر به نظرم مسخره اومد! یک نیمه انسان نیمه خدای دَم دستی. اما دقیقاً وجه تمایزش با بقیه در همین نکته ست، در دنیای ِ واقعی قهرمان های حقیقی همین قدر مسخره و سحطی هستن، در ظاهر. به عبارتی عادی هستن، حرف می زنن، می خوابن، می خورن اما در واقع مثل ما نیستن! چیزی هست که دیده نمیشه، خیلی خیلی باید به عمق رفت و دنبالش گشت تا بتونی کشفشون کنی. دقیقاً مثل قهرمان بازی ِ افراد عادی در زندگی های عادی.

 

+ در لحظه های تاریک ِ تنهایی که ناامیدی بهت چیزه می شه و آماده ای تصمیمی در لحظه بگیری، یکی باید باشه که با چهره ی نورانیش برات بخونه حتی اگر ماهیت جسمانی نداشته باشه:

دختری رو می شناسم که اهل یک جزیره ست،
اون دختر از مردمش جدا شده
عاشق دریا و مردمشه
اون باعث افتخار کل خانواده اش شده
بعضی وقت ها به نظر می رسه دنیا بر علیه توئه
ممکنه سفر زخم هایی برات به یادگار بذاره
ولی زخم ها خوب می شن..
جایگاهت رو مشخص کن
آدم هایی که دوستشون داری تو رو تغییر می دن
چیزهایی که یاد گرفتی تو رو راهنمایی می کنن
و هیچ چیز نمی تونه صدای آرومی که هنوز درونته رو ساکت کنه
و وقتی اون صدا شروع می کنه به نجوا کردن
"موآنا راه درازی رو اومدی"
موآنا گوش کن، آیا می دونی کی هستی؟
[ کلیک]
 
چرا خودم برای خودم تکرار نکنم "زهرا خانوم.. راه درازی رو اومدی.. آیا می دونی واقعاً کی هستی؟ چه چیزایی رو پشت سر گذاشتی؟ تنهای ِ تنهای ِ تنها.."
در جواب بشنوم" فکر می کردی تنهای ِ تنهایی اما هیــچوقت تنها نبودی و نخواهی بود. در گذشته نمی دیدیشون اما حالا می تونی ببینی." بعد من هم مثل موآنا که شروع کرد به خوندن شروع کنم به گشتن دور خونه، برای خودم بخونم و نفهمم کی گونه هام خیس شده. از چه حسی؟ شعف؟ ترس؟ امید؟ همه ی اینها و بیشتر از همه از هیجان!
 

Moana , 2016
 
 
و بعد مثل موآنا آماده شم و تمام قوام رو به کار بگیرم برای رویارویی با غول ِ اصلی! اما می دونید نکته ی اصلی و بامزه ی داستان چیه؟ اینکه این موجود ِ مخوف که کل ِ داستان همه ازش واهمه داشتن، اصلاً اون چیزی نیست که نشون می داده و آتش، تاریکی و زشتی که می بینی رو فقط در ظاهر داره! تو خودت رو برای بدترین ها آماده کرده بودی اما وقتی نزدیک شدی و حقیقت رو فهمیدی، وقتی به تاریکی رفتی و در آغوش کشیدیش فهمیدی اشتباه می کردی. پس من فقط باید روح ِ تو رو بشناسم که بتونم به زیبایی ِ بی حسابت پی ببرم! فقط همین.
ثانیه ای بایست و از حرکت دست بردار.. قضاوت های پیشین را رها کن.. وقتی جنس ِ اصلی را حس کنی، ببویی و بشناسی.. آنوقت، اجازه ی ورود به دل ِ هستی را به تو می دهند. و می گویی"تمام زمان هایی که نمی دانستم باید کجا باشم را پشت سر نهاده ام." بیا...
 

 
I have crossed the horizon to find you
I know your name
may have stolen the heart from inside you
But this does not define you
This is not who you are
You know who you are

پ.ن. شما هم موقع دیدن انیمیشن، فیلم یا خوندن کتاب اینطور با خودتون بازی می کنین؟
 

۳ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۱۸
ZaR

برای رسیدن به این دو مولفه در زندگی رفتنِ چه راه هایی رو پیشنهاد می کنید؟

جانشناسان از عددها فازغند / غرقه ی دریای بی چونند و چند

جان شو، وز راه جان؛ جان را شناس / یار بینش شو نه فرزند قیاس [کلیک]

پ.ن. 

اسم: ژینوس، فامیل: ژوهانسبورگی (ژینوسی که اهل ژوهانسبورگ است.)

خندوانه رو برای اولین بار کامل دیدم! :D


۲ نظر ۲۲ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۵۶
ZaR

فیلم Fashion ، نقش اصلی داستان دختری هست که می خواد سوپر مدل بشه تلاش می کنه و به هدفش می رسه، بعد از قله ی موفقیت با کلّه می خوره زمین، حالا یه شیرزن می خواد از بین این زخم ها یا علی بگه و بلند شه، وقتی می خواد از نو شروع کنه اما نمی تونه؛ دوستش دستش رو میگیره و می گه: «اگر می خوای توی این راه بمونی باید قوی باشی.» آدم های ضعیف که یه جا وسط راه می ایستن یا برمی گردن محکوم هستن به فراموشی. در کسری از ثانیه محو می شن انگار که هیچوقت در این راه نبودن. این بهاییه که برای ضعفشون باید بپردازن.

 

فصل اول ِ انیمه ی Psycho Pass [با تشکر از معرفیش] یه جا می خونه "بهای سرنوشت رو بپرداز و بذار با هم باشیم" از اون موقع دارم فکر می کنم که بهای سرنوشت چی می تونه باشه؟ ما افرادی هستیم که دنیا فکر می کنه باید باشیم، اما خب بعضی وقت ها هم نیستم! یکی نیست بگه به درک که نیستیم!! [دیالوگ فیلم Mother's day با کمی دخل و تصرف] نمی خواستم این پست رو پابلیش کنم، این پاراگراف تسلیمم کرد. :D

 

 

یه سلامی هم بکنیم به اونی که از خشت خشت زندگی، آبرو و زحمتی که 56 سال کشیده بود دست کشید، خودش رو دار زد و نشون داد هنوز تفکرات هیچکاک گونه زنده ست! جون ِ خودته، زندگی و آبروی ِ خودته، خانواده ی خودته درست، ولی یکی نیست بگه مرد حسابی به خراب کردن زندگی اطرافیانت فکر نکردی هیچ، لااقل به کسی که قرار بود پیدات کنه فکر می کردی... زندگی دوتا جوون 23-22 ساله ای که اون روز صبح پدرشون رو در اون وضعیت پیدا کردن تا آخر عمر شکل ِ دیگه ای گرفت.. عجالتاً این حرکت می تونه برای من ِ نوعی که یک لحظه فکر خودکشی به سرم می زنه الهام بخش باشه چنانکه با دار زدن خودم در حیاط خونه در یه شهرستان کوچیک بتونم به عنوان عامل یک حماسه ی تاریک تا سالها در ذهن مردم بمونم. [مرتبط با پاراگراف پایینی]

 

یکی از ایدئولوژی های مادر خانومی در زندگی اینه " آدم باید برای وقت هایی که به پوچی می رسه منبع قوت قلبی داشته باشه"
همیشه خوب و سالم بودن در زندگی از هر نظر؛ روانی، خانوادگی، اجتماعی،شغلی و ... کافی نیست. در جایی و موقعیتی بلاخره همه ی چیزهایی که قبلاً عامل محرک و انرژی برای فرد بودن بی اثر می شن، اون وقت احساس پوچی به سراغش میاد. اینجاست که پای خدا، معنویت، دین و مذهب و از این اقلام جنس ها وسط میاد! و به نسبت شخصیتش می تونه دستاویزی پیدا کنه و بهش بیآویزه!


پ.ن. عنوان ربط ِ چندانی به محتوای پست نداره اما شاعر در این راستا خوب حرفی می زنه:
این باد ِ رها شده به همه جا می وزه، قلب من هم مثل این باد رها شده، شکوفا شده، رها شده م..
و در جواب می شنوه:
بیا خودمون رو رها کنیم و چیزی که باد میگه رو قبول کنیم. همین.

 

 

 

۷ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۰۰:۲۴
ZaR

جریان ما شبیه اون داستانه که دختر پاکدامنی در معرض تجاوز قرار می‌گیره، در ثانیه‌های آخر چند لحظه مهلت می‌خواد، می‌ره دستشویی فضولات چاه رو به تمام بدنش می‌ماله و میاد بیرون. از بعد از اون همیشه تنش بوی گلاب می‌داده.
حالا شده ماجرای ما و مهر ماهی که ما رو تا جایی که جا داشته گُهمال کرده، به امید اینکه در نهایت به بوی گلاب برسیم! :))

 

پ.ن. اربعین بریم کربلا؟

 

 

۹ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۴:۲۲
ZaR
 

برسد به دست ِ پروردگار  ِ آرزوها.
 

وقتی که در طول زمان به تدریج به تک‌تک ِ آرزوهام رسیدم، اگر کسی پرسید چه طور؟ براش داستان تعریف می‌کنم. از روزهایی که بعد از یکی دو شیفت حتی سه شیفت ِ کاری هیچ‌کس توی خونه منتظرم نبود، غذام آماده نبود، خسته و کوفته توی مترو می‌خوابیدم و پاها رو بالا می‌گرفتم که خون به مغزم برسه. از موقع‌های حساسی براش می‌گم که به جای گله و شکایت چشم‌ها رو می‌بستم و یکی‌یکی ِ آرزوها رو با تمام جزئیات تصور می‌کردم، از اون مطب با دیوارهای کاهگلی و بوی ِ زندگی ِ داخلش که پیر و جوون رو سرزنده می‌کنه  تا کافه رستوران ِ سنتی ِ چسبیده به مطب که بیمارا می‌تونن با ارائه‌ی فیش 20% تخفیف بگیرن. از زمان‌هایی می‌گم که با خودم می‌گفتم آدمی که از دریا نجات پیدا کرد هیچ وقت ِ هیچ وقت دوباره خودش رو غرق نمی‌کنه، چون یاد گرفته چه طور خودش رو نجات بده. باید نجات بده.

 

۱۸ نظر ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۲۹
ZaR

1. " ما فقط بچه بودیم، دوتا بچه که از طرف پدرهامون رها شده بودیم. پذیرفتنش اشکالی نداره. اگه اینو بپذیری هر دو در پایان داستان نجات پیدا می‌کنیم.

واسه‌ی دزدیده شدنمون نمی‌تونیم کسی رو سرزنش کنیم. در گذشته هر چی بیشتر متنفر می‌شدم و بیشتر بقیه رو سرزنش می‌کردم بیشتر خودمو بدبخت می‌کردم. می‌خواستم هر کاری بکنم که زنده بمونم و اگه العان تسلیم همه چیز بشیم... بیا زندگی کنیم... بیا زندگی کنیم." [Hyde Jekyll Me]

می‌خواست یاد بگیره احساس کنه، حرف بزنه و بخنده. می‌خواست سعی کنه آدم ِ بهتری باشه تا خودش رو پیدا کنه... مگه اینها از پایه‌ترین حقوق آدم بودن نیست؟ ولی.. اشکال نداره اگه یک عمر فرصت تجربه‌ کردنشون رو نداشته، تونست ماهی‌ش رو زنده از آب بگیره و شروع کنه به زندگی کردن.

 

2. به گمانم برنامه‌ی ماه عسل دو سال پیش بود، یک قسمت در مورد بچه‌های یتیم و سر راهی بود. یکی از پسرها بزرگ شده بود و تونسته بود به جاهای خوبی برسه. اما شناسنامه نداشت. هیچ کس حتی خودش سن دقیقش رو نمی‌دونست. فقط می‌دونستن به صورت تقریبی در یک رنج سنی قرار داره. ازش پرسید:«هیچوقت به فکر انتقام نیوفتادی؟» جواب داد :«با خوشبخت شدن از زندگی انتقام گرفتم!»

این جمله مثل میخ داخل ِ ذهنم حک شد. بچه‌هایی که کودکی‌هاشون رو از دست داده‌ن.. کی می‌دونه برای چه مدت طولانی چه حجمی از احساس ِ حقارت، حسرت، غم و حتی خشم رو با خودشون حمل کرده‌ن؟ کی می‌دونه دنیا یه زندگی به اینها بدهکاره یعنی چی؟ کی می‌تونه بفهمه ناخواسته دچار جنگ تحمیلی شدن و جنگ زده شدن یعنی چی؟ چه طور درونشون چندین و چند تا میدون ِ مین داشته‌ن که حتی بمب‌های خنثی هم درونش عمل می‌کرده؟* نه! هیچ کس نمی‌تونه بفهمه.

 

جمع بندی ِ 1 و 2 :

_ در بیماری اختلال چند شخصیتی، در فرد دو تا چند شخصیت مختلف می‌تونه بروز کنه که می‌تونن هیچ سنخیتی با هم نداشته باشن. مثلاً اگر شخصیت اصلی افسرده، ترسو و خودخواه باشه شخصیت دوم برای جبران اولی مهربان، پرانرژی، بخشنده و شوخ می‌شه با مهارت‌هایی کاملاً متفاوت. در واقع این دو شخصیت  از درون یک آدم منشاء می‌گیرن. وقتی در شرایط قرار بگیره می‌تونه آدمی باشه که هیچ وقت نبوده، قادر باشه چیزهایی در درونش بسازه که اصلا نمی‌دونسته ممکنه! این مسئله نمایانگر قدرت ِ بی‌انتهای ِ انسان نیست؟ اینجا نباید گفت و تبارک الله احسن الخالقین؟ نباید این توانایی‌ها رو از وجودمون بیرون بکشیم؟

_ ما با هر پیشینه و در هر ضعیتی که باشیم همیشه در معرض خطر ِ بمب‌های درونی و بیرونی قرار داریم که اگر خنثی‌شون نکنیم می‌ترکن.

_ بیاین با شاد بودن، خندیدن و خوشبخت شدن؛ از زندگی انتقام بگیریم.

 

* برگرفته از ترک‌های 3 و 5 آلبوم امیر ِ بی‌گزند ِ محسن چاووشی.

پ.ن. اول می‌خواستم عنوان رو بذارم Sapnaa hai but ek din sach hoga [العان آرزوئه اما یک روز به واقعیت می‌پیونده] این یکهو اومد به ذهنم، ای راهنمای سرگشتگان..

 

۴ نظر ۰۴ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۱۱
ZaR

 

قانع کردن آدم‌های بی‌منطق خیلی راحت‌تر از به راه آوردن ِ آدم‌های با منطق هست. دسته‌ی اول کلید ِ دلشون پیدا بشه حله، بدون چون ُ چرا حرف ِ درست رو قبول می‌کنن در واقع به فرد گوینده اعتماد می‌کنن حتی اگه عمیقاً به باور نرسیده باشن. اما دسته‌ی دوم رو در 80% مواقع هیچ جوری نمی‌شه توجیه کرد. حتی اگر حقیقت موجود به نفع خودشون باشه چون با منطق‌ شاخ ُ دم دارشون همخوانی نداره ردش می‌کنن. اینجور آدم‌ها به هیچ صراطی مستقیم نیستن و حتی اگر سرشون به سنگ بخوره هم از موضع پایین نمیان! به این حالت می‌گن "سقوط انسانی". انسانی که به خاطر منطق ِ بی‌منطق ِ خودش باعث به قهقرا رفتن ِ خودش میشه و همیشه از نفهم بودن باقی آدم‌ها در عجبه!

 

منطق فاحشه ست، با هر کسی می‌تونه بخوابه. هر فردی می‌تونه دیسیپلین ِ مخصوص به خودش رو داشته باشه. هنر این نیست که سریع منطق ِ زندگی ِ دیگران رو زیر سوال ببریم بلکه هنر اینه که بتونیم بدون جهت‌گیری استدلال‌های دیگران رو بشنویم، با دید ِ باز بررسی‌شون کنیم و اگر برامون سوال پیش اومد یا با تفکرات خودمون سازگاری نداشت درمورد ابهامات تحقیق و بررسی کنیم. چون منطق‌ها نسبی هستن یعنی منطق ِ هر کس می‌تونه نکات مثبت و منفی‎ای داشته باشه، اگر بتونیم قسمت‎های خوب هر منطقی رو به منطق ِ خودمون اضافه و ادغام کنیم هنر کردیم! اون موقع ست که می‌تونیم منطق ِ پخته‌تر و وسیع‌تری بسازیم. و این یعنی پیش زمینه‌ی پیشرفت در تمامی ِ ابعاد ِ زندگی. یک فرد وقتی منطق‌ش درست باشه نحوره‌ی برخوردش با محرک‌ها و مسائل درونی و بیرونی بهتر می‌شه.

 

نکته:  در تعریف افراد دُگماتیسم اومده" باورهای ثابت را به مثابه حقایق ِ همیشه همان و همه‌جا درست، می‌انگارد" یعنی حتی اگر منطق‌شون فقط باورهای پوچی باشه که نه حقیقی هستن و نه واقعی، باز با اصرار به عنوان یک امر ِ حقیقی و حتمی بیانش می‌کنن.

ما معمولاً به آدم‌های افراطی در مذهب می‌گیم دُگم و بسته. اما این‌جور آدم‌ها در هر قشر و صنفی دیده می‌شن که جز منطق خودشون هیچ چیز دیگه‌ای رو قبول ندارن و زمین و زمان رو به اشتباه بودن محکوم می‌کنن. در حقیقت این افراد حمـّال و برده‌ی منطق ِ خودشون هستن!

 

پ.ن. اگر عکس ِ مرتبط با محتوای ِ پست سراغ داشتید خوشحال می‌شم پیشنهاد بدید.
عنوان یک هایکو هست که معنی خوبی داره ولی اینجا با محتوای ِ پست یک جهت نیست.
 

۶ نظر ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۰۷
ZaR