جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

۸۴ مطلب با موضوع «در دنیای حرف ها» ثبت شده است

1. «کدامیک از اعضای صورتتان را از همه بیشتر دوست دارید؟»
خب جواب دادن به این سوال سخته. وقت میبره دقیق بشی در احوالات شخصی و به نتیجه برسی. اول به فکر ِ پیشونی‌م افتادم، چون بلندی و کشیدگی‌ش رو دوست دارم. بعد دیدم نه ابروهای تقریبا هلالی‌م رو هم خیلی دوست دارم. بینی‌م رو هم دوست دارم چون مُهر اصیل ِ خاندان ِ پدری روش خورده. با این تفاوت که خدا رو شکر ظرافت ِ ژن ِ مادری دخالت کرده و اجازه نداده من به سرنوشت دماغ خوکی‌ها دچار بشم :)) بلاخره بعد از مشاهده و بررسی‌های مقطعی به نکته‌ی جالبی پی بردم. اینکه بیشترین توجه و انرژی‌م رو صرف عضوی می‌کنم که اتفاقا بین مجموعه ضعیف‌ترین محسوب میشه. یعنی چشم‌هام. چشم‌هایی که در عین ِ خوش فرم بودن دچار افتادگی پلک ِ مادرزادی هستن که باعث ِ تنبلی ِ چشم و بعد ضعیفی ِ چندین ساله شده. فهمیدم این توجه و گاهی اوقات خشمی که نسبت بهشون دارم از عشق نشأت می‌گیره! و بلاخره این معما حل شد.

 

2. «اولین خصوصیتی  که دوست دارید در همسرتان بارز باشد. مکث نکنید.»
من: دانایی! نمی‌دونستم این دانایی قراره دقیقاً به چه درد زندگی آینده و مشترک‌مون بخوره! مسلماً چیزی هست که بشه در تار و پود زندگی به کار برد. خیلی مهمه که این دانایی به تدبیر و زیرکی ختم بشه. علل‌خصوص در رابطه با آدم‌ها؛ علل‌خصوص‌تر (!) در روابط احساسی.

 

اولی رو جایی داشتم رد می شدم شنیدم، دومی رو جایی خوندم که جواب نداشت. و نمی دونم تک سوال هستن یا جزئی از یک تست ِ دیگه. به هر حال خوشحالم بعد از چند ماه این دو مسئله رو برای خودم حلّ ُ فصل کردم [وقت میبره خب :|]. جواب دادن به اینجور سوال‌ها در تکمیل دایرة المعارف شخصی سودمند هستن. باشد که روزی جوابشون هم در دامنمون بیوفته.
 

۱۱ نظر ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۳۴
ZaR

می‌ریم پیش یکی از اساتید طب‌سنتی کارآموزی. توی این چند ماهه..

از هر 10 خانومی که میاد؛ 9 نفر دچار غمباد* و بغض ِ درونی هستند و اگر کمی سربه‌سرشون بذاری چشم‌هاشون پر از اشک می‌شه.

از هر 10 خانومی که میاد؛ 7 نفر عصبانی هستند و آماده‌ی پرخاشگری.

از هر 10 خانومی که میاد؛ 5 نفر عفونت ِ ناحیه لگنی دارند.

از هر 10 خانومی که میاد؛ 3 نفر کیست ِ تخمدان، رحم یا سینه دارند.

 

* غمباد
غم‌هایی که روی هم انباشته می شن، بادی در بدن بوجود میارن که از نظر طب چینی می‌تونه چرخه‌ی انرژی ِ بدن رو مختل کنه و روی عملکرد دستگاه گوارش اثر بذاره. این‌همه قرص و داروی شیمیایی می‌خورن و در نهایت جوابی که باید رو نمی‌گیرن.
حرفم با پدرها، برادرها، همسرها نیست که چرا با سهل‌انگاری به این امر دامن می‌زنند. روی سخنم با خود ِ خانم‌هاست. که چرا همیشه منتظر هستن یکی از راه برسه بغض‌شون رو بشکنه و اشک‌هاشون رو پاک کنه و بهشون دلداری بده؟
گریه کنید.. گریه کردن خیلی خوبه امّا، منتظر کسی نباشید..پدر مادر، خواهر و برادر، دوست، همسر ... یه روز هستن دو روز نیستن. خودتون از پس ِ خودتون بر بیاید. بلد باشید بغض‌ها رو بشکنید و عصبانیت‌ها رو تخلیه کنید. قلق ِ خوب‌کردن ِ حال ِ خودتون رو یاد بگیرید، وقت صرف‌ش کنید، آزمون و خطا کنید. توروخدا... یکم به سلامتی ِ جسم و روح و روان‌تون بیشتر اهمیت بدید چون زن یعنی زندگی! زن اگر حالش خوب باشه یک زندگی حالش خوبه.


" هر مشکلی هست، اگر حرص بخوری درست می‌شه؟ یه مویرگ توی سرت پاره شه کارت رو می‌سازه، اون وقت باید وبال گردن این ُ اون باشی تا آخر عمر ... اگر بغض داری گریه کن.. وقتی خالی شدی؛ بخند.. بخند تا خداوند رحمت‌ش رو زیاد کنه."
 

پ.ن. 

نه تو می‌مانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب ِ نگران ِ لب ِ یک رود قسم
و به کوتاهی ِ آن لحظه شادی که گذشت؛
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره‌ای می‌ماند
لحظه‌ها عریانند
به تن ِ لحظه‌ی ِ خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه، نه آیینه به تو خیره شده‌ست
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی، آه از آیینه دنیا که چه‌ها خواهد کرد*

 

* سهراب سپهری

۴ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۰۲:۱۸
ZaR

1. وارد دی ماه که شدیم داشتم حساب می‌کردم تولدم چند شنبه می‌شه.. حسی اومد به سراغم از اونهایی که وقت ِ از دست دادن ِ چیزی بر آدم مستولی می‌شه! تنها 14 روز به پایان ِ 22 سالگی باقی مونده! سالی که «سال ِ سازندگی» نامیده بودمش، که برجای ِ چیزهایی که سال ِ قبلش تخریب کرده بودم، پِی ریزی کنم چیزهایی که می‌خوام در زندگی بسازم رو!
چه کار می‌کردم با این دوهفته‌ی باقی مونده؟ چه طور بدرقه‌ش کنم که داره می‌ره به تاریخ بپیونده و من تا آخر ِ عمر هیچوقت دیگه 22 ساله نخواهم شد؟ مسلماً نمی‌تونستم شقّ القمر کنم. تنها کاری که از دستم بر اومد مانور دادن روی برنامه‌ی مُدون روزانه‌ای بود که یکی از اهداف ِ امسال محسوب می‌شد. در این دو هفته سعی کردم حتی شده یکم بیشتر از قبل از لحظه‌ها استفاده کنم و در نتیجه روزهای ِ مفیدتری بسازم. [مفید از نظر ِ خودم!] و در نهایت شد این. حُسن ِ ختام ِ 22 سالگی.


2. به یاد دارید که درگیر ِ یادگرفتن ِ زبان هندی به صورت خود جوش بودم؟ تصمیم گرفتم از خودم امتحانکی بگیرم ببینم بعد از یک سال چند مرده حلاج شده‌م بلاخره؟ و خودم رو مجبور(!) به دیدن ِ فیلم ِ تازه اکران شده‌ای کردم که هنوز زیرنویس ِ حتی انگلیسی‌ش هم منتشر نشده بود. با کمال تعجب دیدم نه تنها کل فیلم رو متوجه شدم بلکه 49.9% [نمیدونم به نیمه رسید یا نه :D] از دیالوگ‌ها رو هم می‌تونم بفهمم!
به حدی خوشحال بودم که اگر می گفتن العان بین هند و پاریس رفتن یکی رو انتخاب کن عجالتا هند رو انتخاب می‌کردم! :)) خلاصه فهمیدم که یک سال گِل لقد نمی کردم و سر ُ کله زدن با آهنگ‌ها، دیالوگ‌ها و ترجمه‌ها ثمره‌ی خوبی داشته.



*عنوان نوشت: اینها دستاوردهای بزرگ نشان هستن یعنی هنوز کوچیکن اما قابلیت بزرگ شدن رو دارن.


پ.ن. 
Eِk kahani khatam tho doja qissa shuru hua
داستانی به اتمام می‌رسه و داستان ِ دیگه‌ای شروع می‌شه.
پیش به سوی ِ 23 سالگی.


۸ نظر ۱۵ دی ۹۴ ، ۰۸:۵۳
ZaR


حالت ِ غم به دو مرحله تقسیم میشه:

1. وقتی که لازمه آدم غمگین باشه و دوره‌ای رو  بگذرونه، در واقع در این مدت آماده بشه برای مراحل بعدی. می‌تونیم اسمش رو بذاریم دوره‌ی "غم لازم" .

2. وقتی ِ که دوره‌ی اول به اتمام می رسه و فرد از نظر ِ روانی و حتی فیزیولوژیکی آمادگی گذر از شرایط ِ قبلی رو داره، در واقع وارد ِ مرحله‌ی جدیدی شده اما ممکنه خودش ندونه، اسم این مرحله رو هم رو میشه گذاشت "غم بَس" [مشخصه اسم‌ها رو از خودم در آوردم؟! :D ]
بعضی وقت‌ها تنبلی و عادت کردن به شرایط ِ مرحله‌ی قبلی اجازه‌ی بلند شدن رو به فرد نمی‌ده. اینجا باید محرک‌های درونی و بیرونی وارد عمل بشند چون اگر  فرد دست به کار نشه؛ یا علی نگه و به راه نیوفته چیزی رو از دست می ده. پس 95درصد به خود فرد برمی‌گره که میشه محرک ِ درونی و 5درصد ِ باقیمانده فرد نیاز به محرک‌های بیرونی داره.

* تبصره: دردهایی که جا پای ِ ماندگار در وجود ِ آدم به جا می‌ذارند هم در این دو دسته قرار می‌گیرند اما روش برخورد باهاشون قاعده‌ی خاص‌تری داره و زمان بیشتری رو باید صرف کرد. اول اینکه فرد تلاش کنه بتونه با این جای ِ پاها که معمولاً دردناک هستند و هرچند گاهی با اتفاق تازه‌ای سر باز می کنند کنار بیاد(!) بعد با گذر زمان زخم‌ها التیام ببینند. به تددریج با تلاش و بوجود آوردن ِ خاطرات ِ خوب میزان تاثیرگذاری ِ زخم‌ها رو کم و کمتر بشه و در مرحله‌ی غایی بتونه از اینها برای رشد ِ وجودی و در راه رسیدن به اهداف‌ش استفاده کنه!


پ.ن. خودم هم نمی‌دونم چرا اینقدر وقت می‌ذارم و به این موضوعات فکر می‌کنم! واسه خودم دسته‌بندی و نامگذاری می‌کنم و به نتیجه می‌رسم!! نکته اینجاست که این حرف‌ها رو می‌نویسم که اول از همه خودم بشنوم. چون بسیار در شنیدن ِ نصیحت لجباز و چموش مآبانه عمل می‌کنم مگر اینکه چند ُ چون و ابعاد ِ ماجرا برام روشن بشه. برای همین "والد درونم" اینقدر سعی در شکافتن و تحلیل مسائل داره تا بتونه من ِ چموش رو متقاعد کنه و خودم به راه بیام. الحق که کارش رو خوب انجام داده و بسیار در این راه زحمت کشیده. از همین جا ازش مراتب ِ تشکر رو به عمل میارم.[:D]
چند روز ِ گند رو پشت سر گذاشتم. خدا رو شکر به خیر گذشت.



* عنوان نوشت:

پوشه ای ساخته‌م به اسم ِ " نوشیدنی‌های انرژی‌زا" ویدئو، آهنگ، فیلم، نوشته و...
یک مجموعه از اقلامی که روی ِ احوالات‌م اثر مستقیمی دارند. مثل اسم‌شون انرژی‌زا هستند و کمک می‌کنند پتانسیل‌های وجودی از بـِلاقوه به بالفعل تبدیل بشند. مخصوصاً زمان ِ خستگی‌ها و بی‌حوصله‌گی‌ها به کار میان و مصمم بودن رو تزریق می‌کنند جوری که دست‌ها مشت می‌شند و قدم ِ بعدی محکم‌تر برداشته میشه. اینکه چیزهایی رو پیدا کنیم که سنسورهای وجودی‌مون بهش واکنش بدن خیلی خوبه. چون در مواقع لزوم میشه زیرکانه ازشون استفاده کرد، حتی برعلیه خودمون! [نفس‌مون] گاهی وقت‌ها لازمه دست بذاریم روی نقطه‌ی حساس ِ وجودمون مگه نه؟

+ ناگفته نماند که اینجا نوشتن هم جزء این دسته قرار می‌گیره.




مثل ِ یکی از آهنگ‌های ِ این فیلم که در 98% مواقع در هر موقعیتی روی من تاثیر داره.

وقتی که میگه

Satkali re satkali , Baَdle jo kismat ye taare
دارم دیونه می شم چون ستاره‌ی بختم عوض شده

مو به تنم سیخ می‌شه چون من هم اعتقاد دارم که ممکنه ستاره‌ی بخت ِ آدم تغییر کنه و مثلاً از بازنده بودن به برنده‌ بودن تغییر موضع بده.


وقتی که میگه

Aَpni mَarzi ki hum khuda
ما ناخدای ِ کشتی ِ سرنوشت‌مون هستیم.

پتانسل این رو پیدا می‌کنم که موشک ِ وجودیم رو به فضا بفرستم!!


+ این فیلم شاید متوسط رو به بالا هم نباشه و به کسی پیشنهادش نکنم اما برای خودم بسیار باارزش ِ چون هر چقدر هم نامتعارف یا به اصطلاح هندی مآبانه می‌خواد بگه دنیا همیشه به افراد بازنده یک شانس ِ دوباره برای برگشت میده فقط باید صبر پیشه کرد و تا رسیدن ِ فرصت مناسب خود رو به فنا نداد! چه بسا شیرینی ِ موفقیتی که بعد از شکست بوجود میاد چندین برابر ِ .



۲ نظر ۰۸ دی ۹۴ ، ۰۹:۵۹
ZaR
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۶:۲۳
ZaR

یکی از علل ِ هایپرتیروئیدی رو باید می‌ذاشتن خود ِ امتحان ِ کورس ِ غدد!! :)) از اون کورس‌های دوست داشتنی که در عین حال آدم رو به غلط کردن می‌اندازه و من العان در دو حال ِ کاملاً متضاد هستم! کمتر از یک‌سوم هنوز مونــــــــــده و نوشتن سه‌چهارم خلاصه‌ها! استرس دارممممممم!! :))


* عنوان نوشت: کف دستم رو که دید سوتی زد و گفت اوووووووو تو تا کجا می‌خوای درس بخونی؟! در واقع من از خیلی قبل‌ش می‌دونستم که این یادگیری یعنی تـــــــــــــــــا بی‌نهایت.

برای همین اینقدر شب‌های امتحان رو دوست دارم. با خودم می‌خونم" شب‌های امتحان کم ندارد از تخت پادشاهی اگر ..." :)) اگر؟ بدونی که با درست برداشتن ِ  فقط یک قدم ِ کوچیک، یک قدم به سمت ِ آرزوهات نزدیکتر می‌شی. [ یعنی وقتی از پس ِ کوچیک‌هاش بر بیای قاعدتاً می‌تونی از پس ِ بزرگ‌ترهاش هم بر بیای.]

95% از شب‌های امتحان برنامه همین منوال ِ به جز اون 5%یی که می‌دونم با یک شب؛ کار درست نمی‌شه و فرداش گند رو می‌زنم!! :)) که البته امیدوارم امتحان فردا جزء خوب‌هاش رقم بخوره ان شاء الله.



دلیلی وجود داره، که من اینطور از زندگی‌م لذت می‌برم
توی هوا چی وجود داره که اینطور من رو سرمست می‌کنه؟
نپرس چه اتفاقی برام افتاده،
نپرس چی گیرم میاد،
چون این عشق گوشه‌ای از بهشت رو بهم میده.


۵ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۰۱:۵۴
ZaR


رفته بودیم برای اجاره خونه دیده بودیم، توی ِ شهرکی که خارج از شهر محسوب می شد و تقریبی سه ساعت با دانشگاه فاصله داشت، می‌شد روزانه شش ساعت در رفت و آمد بودن. حالا چرا رفته بودیم اونجا؟ شرایط ِ مقطعی ایجاب کرده بود. سر جمع یک ساعت داخل ِ خود ِ شهرک بودیم. بُنگاهی‌ها رو سر زده بودیم و در مورد قیمت‌ها صحبت کرده بودیم. از مزیت‌هاش این بود که انگار تهران نبود؛ ساکت، پر از آرامش، کم‌جمعیت و قیمت‌ها نازل‌تر. وقتی توی خیابون‌هاش قدم می زدم...فکر کرده بودم ما اگر بیایم اینجا... خیابوناش خلوت ِ و از شلوغی ُ ترافیک خبری نیست. باب ِ  اینه که دوچرخه‌ای داشته باشی و به عنوان وسیله‌ی نقلیه ازش استفاده کنی. احتمالا کسی هم کاری به کارت نداشته باشه. پس، من یه دوچرخه می‌خرم، به عنوان ِ وسیله‌ی نقلیه‌ی حافظ ِ محیط زیست. میام ُ کوچه به کوچه‌ی این شهرک رو فتح می‌کنم.. شب‌ها به هر بهانه‌ می‌تونم بیام بیرون مثلا برای خرید از سوپری محل؛ اگر باد هم بوزه دیگه احساس خوشبختی همه جا رو ساطع می کنه!... اینجا یک زندگی ِ آروم به دور از هیاهوی ِ تهران می سازیم. تا تونسته بودم بافته بودم ُ بافته بودم.. رسیده بودم به اسم ِ پیشنهادی. از اونجایی که این دوچرخه سوای ِ سیاوشم هست که  از نوع ِ حرفه‌ای ِ و قراره با هم بریم دور ِ دنیا رو رکاب بزنیم؛ این یکی نباید حرفه‌ای باشه چون برای استفاده‌ی داخل ِ شهر هست. در نهایت تلفن ِ چندتا املاکی رو گرفته بودیم که آخر هفته هماهنگ کنیم و بیایم خونه ببینیم. این آخر ِ هفته هیچ وقت نیومد چون شرایط‌مون به سرعت عوض شد و خود تهران موندنی شدیم.. اما من اون روز توی راه برگشت اسم ِ دوچرخه‌ی غیر ِ حرفه‌ایم رو هم انتخاب کرده بودم.. "نوح".



* عنوان نوشت: "زندگی، شوق ِ همان فردایی‌ست که نخواهد آمد." می‌خواستم این جمله رو بذارم عنوان امـّا آخرین ثانیه گفتم چرا فعل منفی به کار ببرم؟ من که می‌دونم سیاوش و نوح عضوی از خانواده‌ی درونی ِ من هستند که قراره روزی بیرونی بشند و واقعیت پیدا کنند.

۶ نظر ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۸:۵۳
ZaR
پارسال وقتی از خوابگاه اومدم بیرون، 5 ماه داخل ِ نمازخونه‌ی یه موسسه در یک وضعیت ِ کامــــــلاً حکومت نظامی زندگی می کردم (دو نفر ثابت بودیم و چند نفر متغییر)  وقتایی که پیمانه‌م پر می شد.. این‌طور خودم رو توجیه می کردم: «واسه کسی که می خواد بره دور ِ دنیا رو با ماشین ِ بزرگ‌ش و دوچرخه‌اش بگرده، با مسائل بیشمار و آدم های زیادی در زندگی رو به رو بشه تحمل ِ این چیزا که کاری نداره!! »

۶ نظر ۰۷ آبان ۹۴ ، ۰۰:۱۶
ZaR
جنیفر ــ مادر خانواده ــ به پسر و دختر ِ کوچک‌ش می گفت: «وقتی کوچیک بودم برای هر چیزی گریه می‌کردم. مادرم همیشه به من می‌گفت مسیح برای ما یک فرشته می‌فرسته که اشک‌های ما رو پاک کنه. اون میاد و به ما یه عالمه خوشحالی هدیه میده و غم‌هامون رو به جای ِ دوری می بره..»


Kal Ho Na Ho , 2003

بعد من با خودم فکر کرده بودم و گفته بودم: «من هم می‌خوام بشم یکی از اون فرشته‌ها که خداوند برای بنده‌هاش می‌فرسته.. که میان غم‌هاشون رو به جای خیلی دوری می‌برن و شادمانی رو براشون به ارمغان می یارن. از اون فرشته ها که بهشون می گن وسیله


پ.ن.1 سوییتو به خاطر پسری بسیار هیجان‌زده شده و به قهوه ای که روی لباس نـِنا ریخته شده اصلا توجهی نمی کنه :

نِنا : پسر پسر پسر! تنها چیزی که تو بهش فکر می کنی!! فکر می کنی چه اتفاقی میوفته؟ پسری رو میبینی عاشق میشی ازدواج میکنی بچه دار میشی بعدش چی؟؟ یک روز اون تورو با همه‌ی اینها ترک می‌کنه و میره اون وقت چیکار می‌کنی هـان؟!!

سوییتو : چیکار میتونم بکنم؟ دوباره ازدواج می کنم!

پ.ن.2 هر دفعه که این فیلم رو می‌بینم دلم میخواد فقط زندگی کنم. قبلا در موردش نوشته بودم [کلیک]

پ.ن.3
هر فیلم‌سازی هرچه درچنته داره برای فیلم ِ آخرش نگه می‌داره. این فیلم آخرین ساخته‌ی Yash Johar [کلیک] بود و من معتقدم رسالت ش رو با این فیلم در دنیا خوب به اتمام رسوند. روحش شاد.

۱ نظر ۲۸ مهر ۹۴ ، ۰۰:۱۱
ZaR
وقتی خوابگاه بودم.. دوتا سوال رو زیاد ازم می پرسیدند:
1. رشته‌ات هنر ِ؟
2. توی خونه هم اینقدر آشپزی می کنی؟
جواب هردو «نه» بود.
وقتی اومدم خوابگاه می‌تونستم  تخم‌مرغ و سیب‌زمینی سرخ‌کرده درست‌کنم که اون هم گاهی اوقات می‌سوخت. ترم اول یک ماه غذای دانشگاه رو خوردم، دیدم به مذاقم خوش نمیاد.. شروع کردم به آشپزی. البته بگراند خوبی داشتم.. چون مادرخانومی و آقای‌پدر هر دو آشپزی می کردند. «دیده بودم» و وقتی آشپزی می‌کردم کارهایی که دیده بودم رو تکرار می‌کردم. طول کشید تا بتونم از خودم ابتکار به خرج بدم. اما کم‌کم آشپزی شده بود یک چلنج ِ خوب. چیزی که برام جذاب بود رنگ‌های متفاوت و انرژی ِ متفاوت‌شون بود، از بازی با مزه ها لذت می بردم.
شریک شدن در غذاها ما رو به هم نزدیک می کرد و تاثیرات مختلفی روی هم‌اتاقی ها و دوستانم داشت. مثلا یکی از هم‌اتاقی‌های قدیمی‌م هنوز گاهی وقت‌ها میاد با هم لازانیا درست کنیم و بخوریم. کم کم به کارام پر و بال دادم.. درست و غلط رو یاد گرفتم.. و حیطه‌ی آدم‌هایی که بهشون غذا می دادم بزرگتر و بزرگتر کردم.

+ اینها مقدمه بود برای اینکه بگم بلاخره تونستم این مهارت رو در عرصه‌ی کار بندازم.
با مسئول ِ بوفه ی دانشگاه صحبت کردم و گفتم پنج‌شنبه آش‌رشته‌ی بوفه رو من بپزم؟ میفروشی؟ قبول کرد و گفت درصدی حساب می کنه. به یک بار امتحان کردن‌ش می ارزید. می‌خواستم ببینم می‌صرفه یا نه؟ ازش دیگ گرفتم و یک شب تا صبح تقریبا بالا سر ِ آش بودم.. ذکر می‌خوندم و دعا دعا میکردم آبروم نره! :))
صبح آش رو بردم.. خوردند و بازخورد ها رو در خفا دیدم.. مثبت‌تر از اون‌چه فکر میکردم بود. جلوی ِ خودم یکی از دانشجو ها به مسئول ِ بوفه گفت: «آقای ِ فلانی چیکار کردید مزه ی آش امروز فرق میکنه؟ خوشمزه تر شده.»
در نهایت حساب و کتاب کردیم. اولین بارم نبود پول در می آوردم.. اما در کل حس ِ خوبی بود، اتکای ِ به نفس.. وقتی بیشتر شد که مسئول بوفه گفت هفته‌های دیگه هم می پزی بیاری؟ اما زیاد تر.... گفتم هر روز نمی تونم؛ یک روز در هفته می پزم.


خانه‌ی ما

پ.ن. هر وقت از این کارهای متفرقه می‌کنم مادرخانومی می‌گه: «به به پس کی درس بخونه؟»
من هم در جواب می گم : «می خـــــــــــــونم!»
اما با خودم فکر می‌کنم: «من اومدم اینجا که علاوه بر درس خوندن؛ زندگی کردن یاد بگیرم.»
۸ نظر ۲۴ مهر ۹۴ ، ۱۳:۴۴
ZaR