جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

۲۸ مطلب با موضوع «در دنیای کتاب ها» ثبت شده است

1. بنجامین فرانکلین در زندگی نامهی شخصیش درمورد پروژه‌ای جسورانه و دشوار برای رسیدن به تکامل اخلاقی صحبت می‌کنه. سیزده فضیلت اخلاقی که می‌خواسته در خودش پرورش بده (مثل میانه‌روی، سکوت، فروتنی، آرامش، عدالت، پاکیزگی و ...) رو شناسایی کرده و هر روز برای تمرین این فضیلت‌ها به خودش نمره می‌داده جوری که هر هفته میزان پیشرفتش مشخص بشه. [از کتاب پروژه شادی از گریچن رابین]

خب هر کدوم از ما از وقتی که پشت لب مون سبز شده و فهمیدیم می‌خوایم به کجا برسیم، چی می‌خوایم چی نمی‌خوایم ممکنه چندین بار از این جور حرکات زده باشیم، با شور و شوق دودو تا چارتا کرده باشیم، خواسته باشیم تخته گاز بریم جلو تا بلاخره به یه جایی برسیم. آخرین برنامه‌ی مُدون و جدی ِ من که سفت و سخت پیگیرش بودم برمی‌گرده به دی‌ماه (کلیک). در دو هفته، 11 ساعت کتابخوانی که شاید 3 الی 4 ساعتش در خونه و کتابخونه بود و بقیه‌اش در راه اتفاق افتاده بود. العان که چند ماه از اون موقع گذشته می‌تونم تاثیرات ِ این برنامه که مکمل و حسن ختام ِ ورژن‌های قبلیش بود رو کاملاً در زندگیم حس کنم. مثلا قبلاً اگر در راه‌ها و مسیرها درصد ِ آهنگ گوش دادن به کتاب خوندم شاید 80 - 20 بود، حالا که وارد شرایط جدید شدم و خیلی بیشتر از قبل در راه هستم، نسبت ِ آهنگ و کتابم شده 55 - 45. پیشرفت بسزایی بوده!

 

2. به بهانه‌ی هشتگ  #تو_مسیر_بخونیم


من برای او لالایی می‌خونم او برای من.*
 
ایستگاه خودم یکی مونده به آخر هست اما همیشه تا آخرین ایستگاه میرم چون از یک سوم آخر ِ مسیر اتوبوس تقریبا خالی میشه و در اون خلوت با پنجره‌های چهارطاق باز؛ چنان حس ِ خنک و دلچسبی جریان داره که دل کندن از صندلی‌های ِ سفت و سنگیش حتی سخت به نظر می‌رسه! 


*اینجا یه دور برگردون بود و آقای راننده چنان پیچ ِ پر شتابی زد که نزدیک بود من و کتاب و مایتعلقاتم پخش زمین بشیم و لالایی از سرمون بپره! :))
 

۹ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۲۴
ZaR

Spotlight , 2015

گروهی به نام "روزنامه نگاران افشاگر" درگیر پرونده‌ی " آزار جنسی کودکان توسط کشیشان" میشن. کم‌کم جلو میرن تا میرسن به رقم 90 کشیش در ایالت!! کلیسا هم راه سرپوش گذاشتن به به قضیه رو خوب پیدا کرده جوری که تبدیل به یک توالی ِ مکرّر شده. نکته‌ی جالب اینجاست که فیلم اشاره گذرا و کوتاهی به عکس‌العمل یکی از این کشیش‌ها می‌کنه و فرد مذکور خودش رو اصلاً در جایگاه بازخواست نمی‌دونه!
به شخصه عاشق اینجور سوژه‌ها هستم. اما پایان‌بندی فیلم رو نپسندیدم، یعنی منتظر یه چیز بزرگتر و پر هیجان‌تر درباره‌ی این سوژه‌ی خطرناک بودم. چون فیلم‌های امسال رو ندیدم نمیدونم این فیلم سزاوار بردن جایزه‌ی اسکار بهترین فیلم بود یا نه.

 

+ در پشت پرده‌ی مذهب همیشه اتفاقاتی میوفته که عوام اپسیلونی از اون‌ها رو نمی‌بینن. فقط محکوم هستن به باورهای تحمیلی که از درست یا غلط بودنشون افراد اندکی باخبر هستن. اینطور میشه که نهادی مثل کلیسا با این حجم افشاگری‌ها در طی سال‌ها هم چنان بر مسند قدرت باقی‌مونده و تاثیری که بر مسائل داره غیر قابل انکاره.

 

+ در این زمینه دو رمان پر رنگ می‌شناسم،
حشاشین / تامس گیفورد
راز داوینچی / دن براون

هر دوی این کتاب‌ها سعی در افشای ِکارهای ِ پشت پرده‌ی کلیسا دارن. راز داوینچی به زمان عقب‌تری برمی‌گرده و به نسبت واقعی‌تر هست. اطلاعات نمادشناسی بسیار جالبی هم به خواننده منتقل می‌کنه و جالب این که جایی شنیدم دن براون خودش فراماسونر هست. دو داستان معما گونه و تو در تو هستن، پر از دسیسه و زدُ بند، تشویش و اضظراب برای کشف حقیقت و خطراتی که در این راه وجود داره. اگر از این دست داستان‌ها دوست دارید از خوندن این دو کتاب غافل نشید.

وقتی حشاشین رو می‌خوندم، در موسسه‌ای روزگار می‌گذروندم. یک شب بر اثر خوندن این کتاب ترسی از تنها بودن در اون فضای ِ بزرگ، سرامیکی و سرد با سالن‌ها و کلاس‌های بزرگ و تاریک بر ما مستولی شده بود اون سرش ناپیدا. مدام پشتم رو نگاه می‌کردم مبادا یکی از این کشیش‌های ردا پوش ِ سیاه از پشت خفتم کنه و روزش اسطوخودوس می‌خوردم که از هیجانات و تپش قلب ِ شب ِ گذشته کاسته شه! [:D]

 

پ.ن. شما هم اگر رمان کلیسایی می‌شناسید به ما معرفی کنید دوستان.
 

۱۱ نظر ۳۱ فروردين ۹۵ ، ۰۶:۱۰
ZaR

در کتاب «پزشک» ِ نواح گوردون راب که پسر یتیمی هست، تحت تعلیم طبیب ِشعبده‌بازی به اسم ِ سلمانی قرار گرفته. برای ماندگار شدن چند ماه وقت داره یاد بگیره چه طور توپ‌های رنگی رو پشت سر هم با دو دست بالای سر بچرخونه. در غیر این صورت باید برگرده و به زندگی ِ قبلی‌ش که تقریباً آوارگی بوده ادامه بده. پس یادگیری ِ این مهارت براش خیلی حیاتیه. اول دو توپ، بعد سومی رو باید وارد کنه بعد چهارمی و بعد پنجمی. اما هر کار می‌کنه این آخری رو نمی‌تونه یاد بگیره، خیلی سخته. کم کم وقت رفتن فرا رسیده، دیگه ناامید شده  چون باید وسایلش رو جمع کنه. باورش شده دنیای جدیدی که در یک قدمی‌ش بود رو باید پشت سر بذاره و برگرده. اما دقیقاً در آخرین فرصت بعد از ناامیدی، تمام اعضا، جوارح و عقل و دلش به جوش و خروش میوفتن برای تمرین و یادگرفتن این فن! چون می‌دونن زندگی ِ راب به این مهارت وابسته است. و بلاخره وقتی در ثانیه‌های آخر از پسش بر میاد، از شدت ناباوری در آغوش سلمانی قرار می‌گیره. و این می‌شه شروع ِ یادگیری ِ پیشرفته‌ی شعبده بازی. [مرتبط]

 

+ یه سری کارها در زندگی هستن که همچین قاعده‌ای دارن. اگر درست سر وقت انجام نشن، حتی یک ثانیه از وقتی که براشون مقرر شده بگذره، تاریخ مصرفشون میگذره. و اون کانالی که فرد با انجام این کار ممکن بود درش قرار بگیره یکدفعه محو می‌شه و هیچ‌وقت برنمی‌گرده.

 

 

+ "هر چیزی وقت ِ درست ِ خودش رو داره."

ممکنه اتفاقاتی بیوفته که ما احساس کنیم اصلا آمادگی رویارویی باهاشون رو نداشتیم. امّا از طرفی هر چیزی در عالم ِ معنا وقت ِ درستی در زندگی یک آدم داره که کاملاً از دید و فهم ِ ما فراتر هست. پس ممکنه ما خودمون فکر کنیم آمادگی‌ش رو نداشتیم اما در واقع آمادگی‌ش رو داشتیم و خودمون خبر نداشتیم یا فرصتی برای ایجاد آمادگی به ما داده شده و باز هم ما خبر نداشتیم چون از مرحله پرت بودیم! حالا چیکار می‌تونیم بکنیم؟ شیرجه بزنیم داخل ِ اون اتفاق!!
اون اتفاق برای ما جبر ِ روزگار بوده امّا استفاده از موقعیتی که بوجود اومده در اختیار ِ خودمون هست. دو راه داریم، می‌تونیم ازش استفاده کنیم یا دست‌دست کنیم و همچنان در شوک باقی بمونیم که چرا العان؟ چرا اینطور؟ چرا من؟ تا زمان ِ این موقعیت هم بگذره و بره و ما همچنان در حیرت ایستاده باشیم. بعد بهت می گن: وقتت اومد، در رو باز نکردی، گذشت رفت.

 

پ.ن.1 وقتی زیاد میرم رو منبر یکی از دلایلش می‌تونه این باشه که می‌خوام کاری انجام بدم که رفتن تو دل ِ شیر ِ ؛ امـّا می‌ترسم! :)) برام دعا کنید.

 

پ.ن.2 به جز رویاها
                     چه چیز در آدمیان

                                      حقیقی است؟
                                                     داوود ملکی

۴ نظر ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۰۶:۰۰
ZaR

هوالطیف
 


دیار...
 

روزی اسکار گفته بود اینجا بوی آشنایی دارد. تا آدم وارد می‌شود آن را حس می‌کند.
با کنجکاوی پرسیده بود: چه بویی؟
_ بویی آشنا. بویی پر خاطره. میدانی ماما که بوی عطر را نمی‌توان تصور کرد، اما همیشه هر بار آن را ببویی خاطره‌های همراه با آن را به یاد می‌آوری.


مثل حسی که من به این پارک دارم. هر دفعه یه گوشه رو انتخاب می‌کنم و از یه زاویه اطراف رو تماشا می‌کنم. نخل‌ها انگار حرف می‌زنن، همین‌طور آلاچیق‌ها و نیمکت‌هایی که هر سال رنگشون عوض می‌شه. بیشتر از هر کس ِ دیگه‌ای اینجا با خودم خاطره دارم. با فکرها و دغدغه‌ها ، با کتاب‌ها و بافتنی‌ها، با دوچرخه سواری‌ها و پیاده روی‌ها.


کارت‌پستال / روح‌انگیز شریفیان / نشر مروارید

از داستان‌های با فضای خانوادگی خوشم میاد. هر صبح یا شب همه‌ی اعضای خانواده می‌شینن پشت میز آشپزخونه و از روزی که در پیش دارن یا روزی که گذروندن صحبت می‌کنن. از برنامه‌ها و اهدافشون، دغدغه‌هاشون. با هم بحث می‌کنن، دعوا می‌کنن.
دنیای بچه‌ها از نگاه پدر مادرها چقدر می‌تونه  قشنگ باشه. یه خانوم هر چند تا بچه که داشته باشه با هر کدوم می‌تونه دنیای ِ جداگانه‌ای رو تجربه کنه و این یعنی معجزه‌ی خلقت!
خوندن اینجور کتاب‌ها برای ما بچه‌ها خوبه. شاید بتونیم کمی بهتر پدر مادرهامون رو درک کنیم. بفهمیم بعضی وقت‌ها از نگاه والدین به قضایا نگاه کردن چقدر سخت می‌تونه باشه!
 داستان فضای شادی نداره چون از زبان مادری با درونی پر تلاطم روایت میشه. اما لحن کتاب قشنگه و به دل می‌شینه.

+  کلیک ، کلیک [مرتبط]
 

۸ نظر ۲۶ اسفند ۹۴ ، ۰۸:۰۵
ZaR

 

اِما بواری : 

دختر خدمتکار به خانمش گفت "دختر فلانی هم این‌جور مریض شده بود، وقتی ازدواج کرد خوب شد." اِما در جواب گفت" مال من از وقتی ازدواج کردم شروع شد."
اینجا با یک دختر فوق‌العاده خیال‌پرداز طرفیم؛ که مرزی بین خیال و واقعیت زندگی قائل نیست تا جایی که محض رضای ِ خدا هیچ چیز راضی و خشنودش نمی‌کنه. دست به هر کاری می‌زنه بعد از مدتی چشم باز می‌کنه و می‌بینه در همون خونه‌ی اولی هست که بوده. پس مشخص می‌شه احتمالاً اشکال از ذهن و فکر او باشه. اِما از اون شخصیت‌ها ست که نشون میده خیال همون قدر که می‌تونه سازنده باشه، یک وجهه‌ی نابودگر هم داره. اگر نتونیم از هم تشخیص بدیمشون. 

 

شارل بواری:

یک آدم می‌تونه در عین خوب بودن ساده‌لوح هم باشه. این مرد زنش رو می‌پرسته و در یک زندگی ِ معمولی احساس خوشبختی و سعادت می‌کنه. مشکل اینجاست که در واقع این مرد خانومش و نیازهاش رو نمی‌شناسه تلاشی هم نمی‌کنه چون نمی‌دونه فرسنخ‌ها فاصله‌ست بین او و خیالات زنش. فکر می‌کنه همسرش رو خوشبخت کرده و هرچیزی که لازم باشه در زندگی فراهم کرده. در حالی که همین تفکر به بیشتر متنفر شدن ِ طرف مقابل دامن می‌زنه!

 

+ نکته‌ی جالب: بعد از اولین چاپ کتاب، نویسنده و مسئولین مجله‌ی مورد نظر به دادگاه فراخوانده میشن! به اتهام "جریحه‌دار ساختن اخلاق عمومی." با این اظهار که  "این کتاب از طریق ایجاد ترس و نفرت از زشتی و پلیدی، خواننده را به پاکی و درستکاری ترغیب می‌کند" از خود دفاع میکنن و یک ماه بعد تبرعه میشن. همین اتفاق کمک شایانی به بیشتر مشهور شدن این کتاب می‌کنه.

 

۲ نظر ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۰۶:۳۰
ZaR


 پاییز یا زمستان 91 , تهران , حسن آباد
عکس اصلی

 

کتاب ها خاطره ساز هستن، جزئیات و داستان ممکنه در خاطرمون کمرنگ بشن اما خاطراتی که با کتاب‌ها ساختیم همیشه گوشه‌ای از ذهن و دل‌مون باقی می‌مونن.
 

1. تسلی‌ناپذیر / کازوئو ایشی‌گورو
    هرگز رهایم مکن / کازوئو ایشی‌گورو
    کافکا در کرانه / هاروکی موراکامی

آشنایی‌م با آقای ِ ایشی‌گورو برمی‌گرده به دوم دبیرستان. تسلی‌ناپذیر و کافکا در کرانه تقریبا هم زمان سر زبون‌ها افتاده بودن. دوتاشون رو با فاصله‌ی کمی از هم خوندم. اون موقع با کافکا در کرانه بیشتر ارتباط برقرار کردم. جالب اینه که العان از کافکا جز صحنه‌های مبهم چیزی به یاد ندارم درعوض یادم مونده تسلی‌ناپذیر درمورد سه روز از زندگی یک موزیسین ِ مشهور بود! احتمالا به این دلیل که اون موقع تقریبا هیچی ازش متوجه نشدم! بعد از این کتاب هم تا چند سال سراغ ایشی‌گورو نرفتم؛ به اصطلاح باهاش قهر کردم تـــــــــا 4 سال بعد یعنی سال 91 که کتاب هرگز رهایم مکن رو خوندم. من بزرگتر شده بودم یا سبک نوشتن تغییر کرده بود نمی‌دونم. برعکس ِ اولی این کتاب رو با پوست ُ گوشت فهمیدم و گوله گوله بغض صرف‌ش کردم!  برایند نابسامان حالی ِ اون زمان، خوندن این کتاب، دیدن ِ فیلم‌ش و ... درنهایت به پوکوندن ِ وبلاگم برای اولین بار انجامید!

 

2. به وقت بهشت / نرگس جورابچیان

اگر به یک نویسنده عذرخواهی بدهکار باشم ایشون هستن. در کارنامه‌ی کتابی‌م مغرضانه‌ترین نظر رو برای این کتاب نوشتم. چشم‌ها رو بسته بودم و کتابی رو قضاوت می‌کردم که حتی تا آخر نخونده بودمش! بعدها که آتیشم خوابید فهمیدم این واکنش نشأت گرفته از عصبانیت درونی خودم بود. اون موقع فقط می‌خواستم حرص‌م رو روی چیزی خالی کنم و متاسفانه ترکشم به این کتاب خورده بود.. همون موقع ته ِ دلم می‌دونست اگر در شرایط مناسب‌تری این داستان رو خونده بودم احتمالاً بهتر باهاش ارتباط برقرار می‌کردم.

 

3. ناطوردشت / جی.دی.سلینجر

رفتم کتابفروشی کتاب بخرم، کتاب ِ خودم رو جا گذاشتم و برگشتم!! هنوز به نیمه هم نرسیده بود. پسرک با دختری داخل هتل قرار داشت که داستان همون‌جا برای من به پایان رسید! بعد از این ماجرا زورم اومد کتاب رو دوباره بخرم یا نسخه‌ی الکترونیکی‌ش رو بخونم یا حتی از کتابخونه امانت بگیرم.. هیچوقت هم نفهمیدم آخرسر سرنوشت پسر به کجا رسید؟ از کسی هم نپرسیدم .. به این امید که دوباره روزی یه ناطوردشت سر راهم قرار بگیره.

 

4. سال بلوا / عباس معروفی

   حافظ ناشنیده پند / ایرج پزشکزاد

سال بلوا رو عید ِ 91 خوندم. بد موقعی رو برای خوندن این کتاب انتخاب کرده بودم چون حالم اون زمان خوب بود اما این کتاب تـَب داشت! تعطیلات عیدم رو با دنیای ِ تب دار ِ عباس معروفی تباه شده می‌دیدم جوری که دلم میخواست با یه ضربه‌ی سه امتیازی مستقیم کتاب رو شوت کنم داخل کتابخونه! وقتی تمام شد نفس ِ راحتی کشیدم و با خودم قرار گذاشتم از این به بعد برای سال نو کتاب‌ها رو گزیده‌تر انتخاب کنم.
عید ِ سال بعد از این تجربه درس گرفته بودم و به عنوان اولین کتاب حافظ ناشنیده پند رو انتخاب کردم. چه خوش انتخابی بود، شور و طرب این کتاب تعطیلات رو شیرین‌تر کرده بود. اونجا بود که تصمیم گرفتم اگه روزی فرزند ِ پسری داشتم اسمش رو بذارم "شمس‌الدین محمدحافظ".

و

.

.

.

چقدر خوبه موجودی به نام ِ کتاب رو در زندگی‌هامون وارد کنیم و علاوه بر اینکه ذهن‌ و تخیل‌مون رو بهمراه‌شون حرکت می‌دیم باهاشون خاطره بسازیم. خاطراتی که سال‌ها بعد مرور کردن‌شون لبخند به لب‌هامون بیاره و بگیم: عجب ماجراهایی داشتیم؛ چه سفر‌هایی رفتیم و برگشتیم!

 

اطلاعیه: دوستان کتابخوان، دعوتید به شرکت در "کتاب‌ها و خاطرات"
تبصره: فیلمبازها می‌تونن با عنوان "
فیلم‌ها و خاطرات"  شرکت کنن.

 

+ کتاب ها و خاطرات. بخوانید.

روزَنه / مه شید

دو کلمه حرف حساب / آقاگل

 

 

۱۵ نظر ۲۲ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۰۰
ZaR

 من استاد گم شدن و پیدا شدنم. وقتی گم می‌شم تلاش چندانی برای پیدا شدن نمی‌کنم، می‌رم ببینم به کجا می‌رسم. گم می‌شم پیدا می‌شم، گم می‌شم پیدا می‌شم... در این تجربیات احساس تنهایی نمی‌کنم. مثلاً یادم می‌مونه اون شب وقتی در کمالشهر کرج از سرما سگ‌لرز می‌زدم و منتظر حرکت اتوبوس بودم، هم زمان بهمراه بهاره رفته بودم استامبول ماجرا بسازم و عاشق شم!


ماه کامل می شود / فریبا وفی / نشر مرکز

جملات و مکالمات جالبی داشت.

دوست عزیز: «من نمی گویم ننویس ولی اگر می‌خواهی بنویسی برو سراغ آدم‌هایی که دنیای بزرگتری دارند. دغدغه‌های دیگری جز خوردن و خوابیدن دارند. برایشان مهم است توی این دنیا چه می‌گذرد. جهان چگونه می‌چرخد. چه چیزی خرابش می‌کند. مردم عادی دنیایشان همین است که می‌بینی. این که دیگر گفتن ندارد. خودت را تا سطح این‌ها پایین نیاور خانوم این ابتذال است.»

بهادر: «آدم‌ها عادی و غیر عادی ندارند.»

شهرنوش: «گفتن درباره‌ی آن‌ها هم ابتذال نیست. آدم‌ها سلسله مراتب ندارند. یک روستایی می‌تواند همان قدر از زندگی بفهمد که یک دانشمند.»

دوست عزیز: «من که می‌گویم به جای این حرف‌ها بروید زندگی کنید. سفر کنید. ماجرا بسازید. عاشق شوید.»


* عنوان نوشت: زندانی عقلمان هستیم، زندانی ترسمان، زندانی خیلی چیزها. (از متن کتاب)


۵ نظر ۰۴ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۲۱
ZaR



قصه از این قرار هست که شاه سلطان حسین _ آخرین پادشاه صفوی_  سوگولی حرمش که خاتونی بود به غایت شجاع و باتدبیر رو به فتحعلی خان آقاشه باش بخشید که پاداشی باشه بر دلاوری‌های این خان ِ قاجار. وقتی طبق موازین شرع  100 روز بعد از نگه داشتن عده خاتون به عقد خان قاجار در اومد، از رازی پرده برداشت؛ بچه‌ی شاه سلیطان حسین رو در شکم داشت در صورتی که کلّ ِ ایل ِ قاجار او رو همسر خان‌ می‌دونستند..  این بچه شد محمدحسن‌خان ِ قاجار. بعد ِ ها صاحب پسری شد به نام ِ آقامحمدخان موسس سلسله‌ی قاجار. با این حساب؛ آیا یک کلاه ِ تاریخی سر ِ ما رفته؟ :)) مرکز ِ ثقل ِ ماجرا اینجاست اما داستان ِ اصلی از خیلی وقت قبل و با زندگی ِ خاتونی که بعداً امینه نامیده شد شروع می‌شه.

+ مدرکی مبنی بر مستند بودن این داستان وجود نداره و خود نویسنده در مقدمه‌ی کتاب میگه که قراره شما یک قصه‌ی تاریخی بخونید.
"این یک نیّت قدیمی است. آدمیزاد یک عمر _ یعنی صدها عمر _ است که می‌کوشد شاید مرز بین افسانه و تاریخ، قصّه و واقعیت، راست و دورغ، حق و ناحق را مشخص کند. هنوز که هنوز است پیدا نشده ..."

پس باور کردن یا نکردن این داستان با خود ِ خواننده ست. اما علاوه بر این ما با قصه‌ای مواجه هستیم پر از رشادت‌های زنانه، پر از مکر و تدبیرهای به جا و سرنوشت‌ساز، آمد ُ رفت آدم‌ها بر مسند ِ قدرت. بدیهی ِ که برای لذت بردن از این کتاب باید تاریخ رو دوست داشته باشید. از اینکه اداره‌ی این مرز و بوم تا به حال به دست ِ چه کسان ِ بی‌لیاقتی بوده نباید تن‌تون بلرزه! و به جمله‌ی "ضعف ِ حکومت ِ مرکزی" عادت کنید! نفس ِ عمیـــــق!!


* عنوان نوشت: به قول نویسنده "نام خیلی از زن‌ها در تاریخ‌نویسی مذکر این دیار گم شده."
کتاب‌های تاریخ ِ ما در مقاطع ِ مختلف ِ تحصیلی خیلی خیلی به تاثیر ِ خانوم‌ها در رقم خوردن ِ تاریخ بدهکار هستند!  چون خبر از این نمی دادند که در اصل "سلطنت را در پشت پرده، حرمسراها می گردانند."
آقای بهنود چه خوب دِین‌شون رو ادا کردند.


+ [کلیک]

+ جیره‌ی کتاب، کتاب‌های مسعود بهنود.


پ.ن.1 به جز امینه تا به حال؛ «خانوم» و «این سه زن» رو از مسعود بهنود خونده‌م.
اگر امینه رو اول خونده بودم خیلی از گره‌های تاریخی ِ دو کتاب دیگه برام برطرف می‌شدند. پس توصیه‌م اینه اگر خواستید بخونید حدالامکان از امینه شروع کنید که از دوران صفویه شروع میشه بعد خانوم که شروعش از اواخر قاجاریه ست و بعد این سه زن که به تاریخ معاصر نزدیکتر ِ و در مورد زندگی سه شخصیت اشرف پهلوی، مریم فیروز و ایران تیمورتاش هست.


پ.ن.2 شما هم اگر کتاب ِ خوبی در مورد تاریخ ایران تا قبل از دوران پهلوی می‌شناسید  مخصوصاً دوران امیرکبیر خوشحال می‌شم بهم معرفی کنید.


۹ نظر ۲۵ دی ۹۴ ، ۲۰:۵۲
ZaR



این و این :))


مجموعه تاریخ ترسناک / تری دی / ترجمه مهرداد تویسرکانی / نشر افق

[کلیک]


پ.ن. آدم نمی‌دونه بخنده یا گریه کنه! بیشتر شبیه طنز ِ تلخ می‌مونه.

۵ نظر ۱۰ دی ۹۴ ، ۰۰:۱۵
ZaR

این پست باید تا پنج‌شنبه ارسال می‌شد اما به علت ِ اسباب‌کشی کمی به تاخیر افتاد و العان در کنار ِ انبوهی از کارتن‌ها و وسایل ِ خورده ریز دارم اینها رو می‌نویسم.

با ایده ی "کتابت را جا بگذار" یا "Book Crossing" آشنا هستید؟

برای من این ایده بسیار هیجان‌انگیز بود و هنوز بعد از دوسال که "دشمن عزیز" ِ جین وبستر رو روی نیمکتی در پارک هنرمندان جا گذاشتم هنوز وقتی اسم این کتاب میاد مشتاق می‌شم و با خودم فکر می‌کنم اون روز صبح ِ زود یعنی چه کسی این کتاب رو برداشت؟ حالا این کتاب در چه حال ِ؟ تا حالا در دست ِ چند نفر چرخیده؟

امسال هم به فکر انجام دادن ِ این ایده بودم، اما رگ ِ محافظه‌کاری‌م گیر گرد و ایده‌ای به ذهنم رسید. چرا کتاب رو بیرون جا بذارم؟ بذار مستقیماً برای کسی بفرستمش که می‌دونم می‌خونه. کمی از هیجان و ناشناخته بودن ِ ماجرا کم می‌شه اما اینجوری میدونی کتاب دست کسی افتاده که حتما مطالعه‌ش می‌کنه بعد می‌فرسته برای افراد ِ دیگه‌ای و این چرخه ادامه پیدا می‌کنه. این جور با یک کتاب یک جریان ِ آشنا راه می‌افته هم فال و هم تماشا.

 من زودتر دست به کار شدم، ماه ِ پیش این عملیات رو انجام دادم و کتاب "عطر سنبل عطر کاج" رو برای مریم فرستادم.

+ کتاب مسافر

+ Book Crossing


پ.ن. اگر به قول ِ طب سنتی‌ها کمی طبع‌م گرم‌تر بود کاری می کردم این کار حداقل بین ِ اطرافیان ِ خودم رونق پیدا کنه. گوش‌شون رو می‌پیچوندم که دست به کار بشید و برای هم یا هر کسی که می‌دونید می‌خونه کتاب بفرستید. بهاره جان رو.  بلقیس و ثریا رو ، نفیسه و محدثه رو.



۶ نظر ۳۰ آبان ۹۴ ، ۱۵:۵۷
ZaR