من ُ ترانه و خاک ُ بارون
هوالطیف

دیار...
روزی اسکار گفته بود اینجا بوی آشنایی دارد. تا آدم وارد میشود آن را حس میکند.
با کنجکاوی پرسیده بود: چه بویی؟
_ بویی آشنا. بویی پر خاطره. میدانی ماما که بوی عطر را نمیتوان تصور کرد، اما همیشه هر بار آن را ببویی خاطرههای همراه با آن را به یاد میآوری.
مثل حسی که من به این پارک دارم. هر دفعه یه گوشه رو انتخاب میکنم و از یه زاویه اطراف رو تماشا میکنم. نخلها انگار حرف میزنن، همینطور آلاچیقها و نیمکتهایی که هر سال رنگشون عوض میشه. بیشتر از هر کس ِ دیگهای اینجا با خودم خاطره دارم. با فکرها و دغدغهها ، با کتابها و بافتنیها، با دوچرخه سواریها و پیاده رویها.
کارتپستال / روحانگیز شریفیان / نشر مروارید
از داستانهای با فضای خانوادگی خوشم میاد. هر صبح یا شب همهی اعضای خانواده میشینن پشت میز آشپزخونه و از روزی که در پیش دارن یا روزی که گذروندن صحبت میکنن. از برنامهها و اهدافشون، دغدغههاشون. با هم بحث میکنن، دعوا میکنن.
دنیای بچهها از نگاه پدر مادرها چقدر میتونه قشنگ باشه. یه خانوم هر چند تا بچه که داشته باشه با هر کدوم میتونه دنیای ِ جداگانهای رو تجربه کنه و این یعنی معجزهی خلقت!
خوندن اینجور کتابها برای ما بچهها خوبه. شاید بتونیم کمی بهتر پدر مادرهامون رو درک کنیم. بفهمیم بعضی وقتها از نگاه والدین به قضایا نگاه کردن چقدر سخت میتونه باشه!
داستان فضای شادی نداره چون از زبان مادری با درونی پر تلاطم روایت میشه. اما لحن کتاب قشنگه و به دل میشینه.
+ کلیک ، کلیک [مرتبط]