ما چه بخواهیم چه نخواهیم زندانهای خودمان را داریم.*
من استاد گم شدن و پیدا شدنم. وقتی گم میشم تلاش چندانی برای پیدا شدن نمیکنم، میرم ببینم به کجا میرسم. گم میشم پیدا میشم، گم میشم پیدا میشم... در این تجربیات احساس تنهایی نمیکنم. مثلاً یادم میمونه اون شب وقتی در کمالشهر کرج از سرما سگلرز میزدم و منتظر حرکت اتوبوس بودم، هم زمان بهمراه بهاره رفته بودم استامبول ماجرا بسازم و عاشق شم!

ماه کامل می شود / فریبا وفی / نشر مرکز
جملات و مکالمات جالبی داشت.
دوست عزیز: «من نمی گویم ننویس ولی اگر میخواهی بنویسی برو سراغ آدمهایی که دنیای بزرگتری دارند. دغدغههای دیگری جز خوردن و خوابیدن دارند. برایشان مهم است توی این دنیا چه میگذرد. جهان چگونه میچرخد. چه چیزی خرابش میکند. مردم عادی دنیایشان همین است که میبینی. این که دیگر گفتن ندارد. خودت را تا سطح اینها پایین نیاور خانوم این ابتذال است.»
بهادر: «آدمها عادی و غیر عادی ندارند.»
شهرنوش: «گفتن دربارهی آنها هم ابتذال نیست. آدمها سلسله مراتب ندارند. یک روستایی میتواند همان قدر از زندگی بفهمد که یک دانشمند.»
دوست عزیز: «من که میگویم به جای این حرفها بروید زندگی کنید. سفر کنید. ماجرا بسازید. عاشق شوید.»
* عنوان نوشت: زندانی عقلمان هستیم، زندانی ترسمان، زندانی خیلی چیزها. (از متن کتاب)