از سری تفکرات ِ اخیر - قسمت دوم : نیلوفر آبی و قاصدک
کی هامیونگ* خانوادهش رو به واسطهی خبرنگارها از دست داده بود، پدرش متهم و بدنام شده بود و مادرش زیر فشارهای موجود خودکشی کرده بود و خودش مجبور شده بود باقی عمرش رو با اسم و مشخصات جعلی زندگی کنه. برای سالها نسبت به اخبار و حتی اسم خبرنگار احساس تنفر داشت. همچین شخصی خودش رو میندازه توی آتیش، میره که خبرنگار بشه! چون میدونه از بیرون نمیتونه چیزی رو تغییر بده. اگر بخواد انتقام بگیره و حقیقت رو به همهی مردم بگه لازمه که جزئی از اون مجموعه باشه.
حتماً میدونید چقدر سخته، آدم در شرایطی قرار بگیره که ازش متنفره، با آدمهایی سر ُ کار داشته باشه که ازشون متنفره، کارهایی انجام بده که با حس ِ تنفر همراهه! [العان مشخصه در روزهای من چقدر تنفر جریان داره؟]
آیا ممکنه نتیجهی این همه تنفر الزاماً تنفر نباشه؟ میتونه رضایت بخش باشه؟ بله. از داخل ِ این لجن زار میتونه نیلوفر آبی رشد کنه. وقتی وارد ِ چنین شرایطی بشیم این نزدیکی میتونه پیامدهای خوب و جالبی داشته باشه. میتونیم بریم اونجا و جواب سوالهامون رو پیدا کنیم. میتونیم چیزهایی رو کشف و از فهمیدنشون شگفت زده بشیم. و در اون فضایی که برامون خفقان آور بود شاید رضایت و شادکامی رو پیدا کنیم! حتی این نظریه وجود داره که که نزدیک شدن به اشخاصی که ازشون متنفریم و شناختنشون ممکنه منجر به ایجاد حس دوست داشتن و احترام بشه.
قاصدک از راه رسید و در زد.
سریال پینوکیو :)
اولین سریالی که دانلود کردم و دیدم :)))
یادش بخیر... هنوزم عاشقشم =))