جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

۶۰ مطلب با موضوع «در دنیای فیلم ها» ثبت شده است

 



! Becauce i am gonna make the world a better place


اینجا یک قاعده حاکمه، اینکه اگر قاعده رو نشناسی باختی! قانون عصر جدید، دهکده‌ی دنیا که درش شکار و شکارچی در کنار هم زندگی می‌کنن. اگر با روش‌های کهنه بازی کنی باختی. باید یادبگیری دختر! هر شرایط خصوصیت، خاصیت و قلق ِ خودش رو داره، همراه با جسارت؛ زیرکی می‌خواد شناسایی موقعیت و سنجیدن زوایای ِ کار. اگر قراره با یه جنایتکار ِ غول‌پیکر مبارزه کنی اشکالی نداره، چه عیبی داره که تو یه خرگوشی و اون نرّه‌غول؟ از خاصیت ِ پرش ِ پاهای خرگوشیت بهره ببر، از امکانات موجود در چارچوب مسابقه نهایت ِ استفاده رو کن و بووووم، بوسیله‌ی خودش ضربه فنیش کن! به این می‌گن رقابت منصفانه در عصر ِ جدید. پس مهم نیست اگر خرگوش بامزه‌ای باشی در دنیای ِ بزرگ ِ درنده‌خوها، اگر واقعاً هدفت این باشه که دنیا رو به جای بهتری تبدیل کنی؛ موفق می‌شی!

 

* عکس نوشت: 

پدر: هیچ وقت یه خرگوش پلیس نشده!

مادر: نه.

پدر: خرگوش‌ها از این کارا نمی‌کنن.

مادر: هرگز.

پدر: هرگز.

جودی: خب.. پس فکر کنم من قراره اولیش باشم.

 

+ بخوانید.

 

۷ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۶
ZaR

نیم ‌رخ‌ ها / ایرج کریمی
کفشهایم کو / کیومرث پور احمد

انگار جدیداً میشه سینماها رو  سه‌شنبه‌ها جزء پرترافیک‌ترین مکان‌ها به حساب آورد. مخصوصاً پردیس‌ها که تجاری تفریحی هم هستن و وسایل ایاب و ذهاب مشتری‌ها رو در سر ُ شکل ِ اعلا با قیمت‌های گزاف‌تر از حد ِ معمول فراهم می‌کنن! هر چند باری که سه‌شنبه‌ها بدون ِ برنامه رفتیم موفق به دیدن فیلم‌های پرطرفدار مثل ابد و یک روز و بادیگارد نشدیم و در دو هفته‌ی اخیر دو فیلم بالا نصیبمون شد. که البته از این قسمت ِ ناخواسته راضی بودیم. مخصوصاً نیم رخ ها رو که ساعت 10 شب یکهو در دامن‌مون افتاد. تنها اطلاعی که از فیلم داشتم این بود که روز قبل اسمش رو در این پست ِ وبلاگ روز از نو شنیده بودم. وقتی نشستیم.. بابک حمیدیان که وارد شد گل از گل ِ من شکفت. :D

 

از  هر دوشون میشه اشکالاتی گرفت. مثل ِ پایان ِ آب هندونه‌ای ِ نیم رخ ها!! :| که تصمیمات  و روحیات ِ زن ِ داستان رو یه جورایی زیر سوال می‌بره(اگه نظر من رو بخواید)، مثل نحوه‌ی رمزگشایی از داستان ِ کفشهایم کو و ...

امّا هر دوی این فیلم‌ها این توانایی رو دارن که روی ِ احساس ِ بیننده دست بذارن. میشه به دنیای ِ داستان وارد شد و آدم‌هاش رو باور کرد. احساس ِ استیصال دختری رو که هر کاری می‌کنه پدرش قادر به شناختنش نیست. احساس ِ دو خانومی که دارن مهم‌ترین مرد ِ زندگیشون رو از دست میدن و هر کدوم به روش خودشون سعی در خوشحال کردنش دارن. یا حتی احساس ِ مردی که بین ِ کشمش‌های مادر و همسرش گیر کرده و با حال ِ خرابش سعی داره اوضاع رو کنترل کنه. ته مونده‌ی شادی‌های کوچکشون که در هر دو فیلم به صورت قشنگی نشون داده شده.

 

+ رضا کیانیان و بابک حمیدیان در نوع خودشون عالی بودن. حمیدیان نقش یه فرد سرطانی رو بازی می‌کنه و تو تا اعماق وجودت می‌تونی درکش کنی، درد رو از تک تک حرکاتش و چنگ زدن به آخرین لحظه‌های زندگی رو بفهمی... در فیلم کفشهایم کو موسیقی پررنگه و نوع ِ روایت ِ نیم رخ ها ادبی هست که خیلی خیلی به دل می‌شینه و برای اهل هنر و ادبیات می‌تونه خوراک خوبی باشه.

 

‌پ.ن.  در راه برگشت از فیلم نیم رخ ها دو حس ِ متفاوت داشتم. دخترکی بودم با چشم‌های قرمز که بینی‌ش رو بالا می‌کشه ولی با خودش چنین گفت‌و‌گویی داره: «رفتیم گرفتاری‌های ملت رو دیدیم، برای بدبختی‌هاشون و بدبختی‌های خودمون گریه کردیم، سبک شدیم و برگشتیم! فقط اینجور مواقع آدم باید یادش باشه دستمالی چیزی همراه خودش داشته باشه که اون وسط کاسه‌ی چه‌کنم چه‌کنم دست نگیره و در نهایت دست به دامن ساق دست ِ سورمه‌ای‌ش بشه!! یکی هم نیست بهمون بگه نونتون کمه آبتون کمه دو تا دختر تنها 10 شب پا می‌شید می‌رید سینما که بعد مجبور بشید دو برابر پول ِ بلیط ِ نیم‌بها کرایه تاکسی بدید و برگردید!»

 

 

۶ نظر ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۰۹
ZaR

Spotlight , 2015

گروهی به نام "روزنامه نگاران افشاگر" درگیر پرونده‌ی " آزار جنسی کودکان توسط کشیشان" میشن. کم‌کم جلو میرن تا میرسن به رقم 90 کشیش در ایالت!! کلیسا هم راه سرپوش گذاشتن به به قضیه رو خوب پیدا کرده جوری که تبدیل به یک توالی ِ مکرّر شده. نکته‌ی جالب اینجاست که فیلم اشاره گذرا و کوتاهی به عکس‌العمل یکی از این کشیش‌ها می‌کنه و فرد مذکور خودش رو اصلاً در جایگاه بازخواست نمی‌دونه!
به شخصه عاشق اینجور سوژه‌ها هستم. اما پایان‌بندی فیلم رو نپسندیدم، یعنی منتظر یه چیز بزرگتر و پر هیجان‌تر درباره‌ی این سوژه‌ی خطرناک بودم. چون فیلم‌های امسال رو ندیدم نمیدونم این فیلم سزاوار بردن جایزه‌ی اسکار بهترین فیلم بود یا نه.

 

+ در پشت پرده‌ی مذهب همیشه اتفاقاتی میوفته که عوام اپسیلونی از اون‌ها رو نمی‌بینن. فقط محکوم هستن به باورهای تحمیلی که از درست یا غلط بودنشون افراد اندکی باخبر هستن. اینطور میشه که نهادی مثل کلیسا با این حجم افشاگری‌ها در طی سال‌ها هم چنان بر مسند قدرت باقی‌مونده و تاثیری که بر مسائل داره غیر قابل انکاره.

 

+ در این زمینه دو رمان پر رنگ می‌شناسم،
حشاشین / تامس گیفورد
راز داوینچی / دن براون

هر دوی این کتاب‌ها سعی در افشای ِکارهای ِ پشت پرده‌ی کلیسا دارن. راز داوینچی به زمان عقب‌تری برمی‌گرده و به نسبت واقعی‌تر هست. اطلاعات نمادشناسی بسیار جالبی هم به خواننده منتقل می‌کنه و جالب این که جایی شنیدم دن براون خودش فراماسونر هست. دو داستان معما گونه و تو در تو هستن، پر از دسیسه و زدُ بند، تشویش و اضظراب برای کشف حقیقت و خطراتی که در این راه وجود داره. اگر از این دست داستان‌ها دوست دارید از خوندن این دو کتاب غافل نشید.

وقتی حشاشین رو می‌خوندم، در موسسه‌ای روزگار می‌گذروندم. یک شب بر اثر خوندن این کتاب ترسی از تنها بودن در اون فضای ِ بزرگ، سرامیکی و سرد با سالن‌ها و کلاس‌های بزرگ و تاریک بر ما مستولی شده بود اون سرش ناپیدا. مدام پشتم رو نگاه می‌کردم مبادا یکی از این کشیش‌های ردا پوش ِ سیاه از پشت خفتم کنه و روزش اسطوخودوس می‌خوردم که از هیجانات و تپش قلب ِ شب ِ گذشته کاسته شه! [:D]

 

پ.ن. شما هم اگر رمان کلیسایی می‌شناسید به ما معرفی کنید دوستان.
 

۱۱ نظر ۳۱ فروردين ۹۵ ، ۰۶:۱۰
ZaR

نمی‌دونم چرا چنین خواسته‌های سرکشی دارم
فلسفه‌ی زندگی من، روی شونه‌های منه
دارم راهی رو می‌رم که جاده من رو با خودش می‌بره

 

 

چی میشه وقتی دو عنصر متضاد؛ مثل عقل و عشق (بخونید عقل و دل) عاشق هم بشن؟ چی اینها رو بهم پیوند میده؟ کمالگرایی. (خیلی فکر کردم که به جواب رسیدم، ساده ازش نگذرید.)
هر کدوم از اینها پدال گاز ِ جداگانه‌ای دارن اما می‌تونن برای هم در موقع لزوم کلاج و ترمز باشن و در مواقع حساس درصد خسارات وارده رو به حداقل برسونن.
ما می‌تونیم به عنوان ِ صاحب و دارنده‌ی اینها روشون کار کنیم، بذاریم به سر و کله‌ی هم بزنن تا بلاخره با هم به یه برایند مطلوب برسن. به جای اینکه انرژی زیادی از ما رو صرف انکار یا پیشی گرفتن از هم کنن به گفت‌وگو بشینن و همدیگه رو به رسمیت بشمارن تا کم کم یاد بگیرن به جای کوبیدن هم برای هم احترام قائل باشن. در نهایت یاد بگیرن؛ در موقعیت‌های مختلف پشت هم باشن نه در مقابل هم. این چیزیه که ما برای رسیدن به اهدافمون در زندگی نیاز داریم و بهش رشد کردن میگن.

 

+ مسافرت به پایان رسید و برگشتیم خونه. ماموریتی که قرار بود به "عید ِ فیلمی" نام‌گزاری بشه شروع شد. خب من دوست داشتم با فیلمی این ماموریت رو شروع کنم که در دسته‌ی "بسیار دوست داشتنی هام" قرار داره. مثل همین فیلم. برای بار دوم کامل دیدمش. کارگردانی فیلم رو بسیار قابل احترام می‌دونم. با اینکه کار دوم کارگردانش هست؛ خیلی خوب از پسش بر اومده، انرژی و جوانی داخلش موج می‌زنه. علاوه بر اینها فیلمنامه و داستان هم از خود ِ آیان موکرجی ِ جوان هست. بیشتر از خود ِ فیلم شخصیت‌هاش رو دوست دارم و در ذهنم جاودانه شدن. چون یک نِنای خجالتی و محافظه‌کار در عین حال عاقل و یک بانی ِ ماجراجو با یه جور گستاخی ِ دلنشین که کاملاً در لحظه زندگی می‌کنه و حاضره برای رسیدن به آرزو هاش خیلی چیزها و حتی افراد رو پشت سر بذاره، در من زندگی می‌کنن و امیدوارم این‌دو عاشق هم بشن!

 

۳ نظر ۰۹ فروردين ۹۵ ، ۰۳:۱۰
ZaR

دریافت

Jeene ke liyeh bas ek hi wajah kaafi hoti hai
یک دلیل برای ادامه به زندگی کافیست

 

با این فیلم در ارتباط بودم چون برای تقویت زبان تیکه‌هایی‌ش رو ضبط کرده بودم و مدام گوش می‌دادم. بعد فهمیدم با دیالوگ‌ها و موسیقی ِ متنش و بامزه بازی‌هاش خوب ارتباط برقرار می‌کنم.
موضوع جالبه، دو نفر که تصمیم می‌گیرن با هم خودکشی کنن! اما بعد می‌فهمن زندگی چقدر ارزشمنده. البته برداشت من این بوده‌ها، خود فیلم آبکی‌تر از این حرف‌هاست. فقط از سوژه لذت ببرید اگر هندی بین نیستید سمت ِ این فیلم نرید. [:D]

+ دیالوگ برگزیده در رتبه‌ی دوم: " من و تو تصمیم گرفتیم با هم خودکشی کنیم و خیلی خوش گذشت، ببین اگر تصمیم می‌گرفتیم با هم زندگی کنیم چی می‌شد!"

 

نکته : میشه نتیجه گرفت؛ پیدا کردن اون یک دلیل در مقاطع مختلف برای زندگی در حکم نشون دادن همون میدل فینگره به روزگار!

 

پ.ن. نوشیدنی ِ در عکس؛ آب‌سیب هستن.
باید با طبیعت ِ بدن بازی کرد! مثل وقتی‌که دارو میخوریم و تلخیش رو تحمل می‌کنیم. وقتی می‌فهمی خوردن چیزی برای سلامتیت چقدر خوبه، مهم نیست دوست نداشته باشی؛ می‌خوریش. بعد از مدتی حتی ممکنه علاقه‌ی شدیدی هم این وسط بوجود بیاد! قضیه مثل ایجاد علاقه بعد از ازدواج می‌مونه. [:D]
 

۹ نظر ۲۰ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۱۳
ZaR

Unexpected , 2015

یک خانوم تحصیل کرده که فکر میکنه هنوز آمادگی مادر شدن رو نداره. نمیدونه وقتش رسیده و میتونه خودش و موقعیت‌هاش رو به خاطر فرزندش فدا کنه و خانه نشین بشه؟ و در مقابل دانش‌آموزی که با توجه به سطح پایین بودن و پیشینه‌ای که داشته خیلی راحت این نقش رو می‌پذیره، حاضره از خیلی چیزها برای حفظ فرزندش بگذره. ایده‌ خوبه اما نحوه‌ی پردازش نه. فیلم تلاش زیادی برای نشون دادن و قرار گرفتن این دو دیدگاه متفاوت در کنار هم میکنه اما چندان موفق نیست. پایان فیلم گند ِ نهایی رو می زنه و در نهایت بعد از تمام شدنش با خودت میگی :«خب که چی؟بی‌مزه.»
 

Grandma , 2015

داستان از یک خبر حاملگی شروع میشه. مادربزرگی به همراه نوه و ماشین قراضه‌ش دوره میوفته برای جور کردن 600 دلار هزینه‌ی سقط جنین.
نقطه‌ی پررنگ داستان؛ شخصیت مادربزرگی هست که با همه‌ی مادربزرگ‌هایی که تا به حال دیدیم احتمالاً فرق میکنه. در سکانس اول؛ اولین شوک وارد میشه، پیرزنی که با دوست‌دختری چندین سال جوون‌تر از خودش داره بحث میکنه و درگیر یک بحران عاطفی و پریشان احوالی شده. افتادگی ِ یک پیرزن رو نداره و پختگی هم که سعی داره به نوه‌ش منتقل کنه از جنس نصیحت‌های مادربزرگی نیست. کلاً یه جورایی هنجار شکنه. از زندگی‌ش گرفته تا نوع برخورد و حرف زدنش. ضعف فیلم اینه که خیلی به کاراکتر مادر پرداخته نمیشه اما در کل دیدن ِ این نوع مادربزرگ و رابطه‌ی سه زنی که هیچ مردی در زندگی‌شون نیست میتونه جالب باشه.  علاوه بر اینکه دو بازیگر اصلی در رسوندن حس به مخاطب موفق عمل کرده‌ن.
 

 

 

پ.ن.1 فیلم های در زمینه‌ی حاملگی، نوع برخورد باهاش و پس ُ پیش ماجرا رو دوست دارم. شما هم اگر فیلم خوبی در این زمینه می‌شناسید به ما معرفی کنید دوستان.
+ از سری فیلم‌های این‌چنینی، Juno رو زیاد دوست داشتم.

 پ.ن.2 خیلی نقد ِ فیلم نوشتن بلد نیستم. دارم سعی میکنم «نظر» و تحلیل و بررسی ِ شخصی‌م رو بنویسم؛ تا بعداً به نقد استاندارد هم برسیم.

 

۴ نظر ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۰۵:۵۴
ZaR

بعضیا فکر می کنن چون در زندگی بهشون اجهاف شده یا به اون چیزی که می خواستن نرسیدن این حق رو دارن که با انصاف نباشن، در برابر بقیه‌ی مردم  رفتار درست رو نداشته باشن  چون همه سر و ته یک کرباسن. اما احتمالا نمیدونن خیلی وقت‌ها معادلات درست از آب در نمیان.

مرد این داستان (صابر ابر) از این دست آدم‎هاست. خانوم‌خونه (نگار جواهریان) عقیده‌ای مغایر با همسرش داره و صافی ُ صداقت رو ترجیح میده. اما همه جوره پشت شوهرش ایستاده و حمایتش می‌کنه. و چقدر رابطه‌ی مچ ِ این زن و شوهر به دل می‌شینه. میشه گفت یه جور «طنز ِ اجتماعی» هست. فیلم ِ خوبیه[بیشتر از نظر محتوا]. به بهانه‌ی نزول اجلاسش در سوپرمارکت‌ها.

 

۴ نظر ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۰۶:۰۰
ZaR

اسم فیلم خیلی جذابه "گمشده در ترجمه" با خودت میگی یعنی چه داستانی پشت این اسم خوابیده؟
داستان در ژاپن اتفاق میوفته. دو شخصیت آمریکایی که سر راه هم قرار می‎گیرن. از زبان بومی چیزی متوجه نمی‌شن و احساس ِ غربت می کنن. حس  ِ زندانی‌هایی رو دارن که می‌خوان هرچه سریع‌تر نقشه‌ای بچینن و فرار کنن! این نکته بعلاوه‌ی فضای سرد فیلم و احساس غریبگی که شخصیت‌ها حتی با افراد نزدیک زندگی‌شون دارن، در بوجود اومدن حس ِ «تنهایی» نقش داره. میشه حالت‌هایی که تجربه می کنن رو بگیم "تنهایی‌های ِ معمولی در دنیای ِ مدرن" که الزاماً قرار نیست به بمبست برسه. همون چیزی که فکر می‌کنم فیلم می‌خواد بگه. مهم اینجاست که چطور این "گیر افتادگی"  پشت سر گذاشته بشه.

اینجا باب اومده شب رو با شاروت بگذرونه و در حین صحبت خوابشون می‌بره. نه اینکه چیز خاصی بین‌شون باشه. فقط برای اینکه تنهایی ِ هم رو پر کنن در کنار هم قرار گرفتن و تونستن همدیگه رو درک کنن...بعلاوه‌ی اینکه فیلم پایان قشنگی داره.

 

 

پ.ن. به دنبال ِ معرفی ِ فانو جان ترغیب به دیدن ِ این فیلم شدم.

 

 

۸ نظر ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۴۶
ZaR

پارسال برای امتحان علوم پایه‌م کلّ کتابخونه‌های غرب به سمت شمال ِ غرب رو آباد کردم. یکی از کشفیاتم کتابخونه‌ی فرهنگسرای فردوس بود. هنوز هم رفت و آمدمون ادامه داره. این کتابخونه علاوه بر فضا و دامنه کتاب‌های خوبی که داره؛ همیشه اونجا رفتن برای من یک دوراهی ِ بچه‌گانه و بامزه بوجود میاره. وقتی سوار اتوبوس می‌شم ایستگاهی به نام "ایستگاه معلولین" پیاده می‌شم، کمی بالاتر چهاراهی هست که به سمت جنوب اگر بری اولین چهار راه سمت راست می‌شه فرهنگسرای فردوس، ازشمال می‌ره به خیابان آیت ا... کاشانی. چند صد متر بالاتر می‌رسی به مجتمع پردیس زندگی که طبقه‌ی دومش سینما ست. موقع رسیدن به این چهاراه صدایی همیشه می‌پرسه کتابخونه یا سینما؟ مسیر ِ پیاده‌ای رو که برای رسیدن به کتابخونه طی می‌کنم صرف برنامه‌ریزی‌های فضایی برای بررسی سانس‌ها، رفتن و دیدن ِ فیلم‌ها می‌شه. بلاخره یکی از روزهای مرداد ماه این حس رو لبیک گفتم، راه رو کج کردم به سمت ِ بالا و پیاده راه افتادم. قرعه به نام فیلم دوران عاشقی افتاد.

[خطر لوث شدن داستان]
نکته‌ی جالبی در این فیلم وجود داشت، خانوم داستان (لیلا حاتمی) وقتی می‌فهمه همسرش(شهاب حسینی) بهش خیانت کرده مثل هر زن ِ دیگه‌ای ناراحت می‌شه، با توجه به موقعیت اجتماعی‌ش که از همسرش هم به نسبت بالاتر هست می‌تونه دست به خیلی کارها بزنه اما آرامش ِ ظاهری‌ش رو حفظ می‌کنه، سکوت پیشه می‎کنه تا بتونه با تدبیر عمل کنه.
جایگاه اجتماعی بالا یا پایین، تحصیلکرده یا بی‌سواد چه فرقی می‌کنه؟ خانوم‌ها وقتی در جایگاه ِ خیانت قرار می‌گیرند عرق سردی روی بدن‌شون می‌شینه؛ حالا باتوجه به موقعیت‌ها واکنش‌ها متفاوته. اما خانوم ِ این داستان نشون داد که می‌شه بعد از این اتفاق ِ دردناک؛ فرو نریخت.
وقتی فیلمی بعد از چند ماه اینطور در ذهنم ماندار شده؛ نشانه‌ی خوبیه. این فیلم به تازگی وارد شبکه سینمای خانگی شده، اگر دوست داشتید تهیه‌اش کنید.

پ.ن. سه شنبه هم رفتم و فیلم شکاف رو دیدم. اگر به احتساب بازیگر‌های بنامی که در فیلم هستند برای دیدنش قلقلک می‌شید، سعی کنید کمی گزیده‌تر عمل کنید، به قول آقای خارج از چارچوب : "تجربه می‌گه حضور بازیگرای خوب، لزوما خبر از یه فیلم خوب نمیده"
تنها عنصر دوست داشتنی فیلم "پیمان" با بازی ِ بابک حمیدیان بود با کله‌ی صیقلی‌ش در نقش ِ همسری ِ که نگران ِ وضعیت زن و زندگی شه.. از طرفی فراز و فرود هم داره. در کل به نسبت بقیه کاراکترهای داستان که شخصیت‌های ِ کسل کننده‌ای دارند کمی بهتر عمل می‌کنه. البته این خوش اومدن ِ ما  بر می‌گرده به علاقه‌ای که به بازی ِ ایشون داریم. بابک حمیدیان رو از فیلم «هیس! دخترها فریاد نمی زنند» شروع کردم به دوست‌داشتن و دیدن «چ» مهر تائیدی زد بر این احساس. نقش ِ پسر ِ بسیجی ِ متعصب ِ ... :)) خیلی حسّ ِ شیرینی به این نقش دارم.
 


 
۴ نظر ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۰۰
ZaR

یک نکته موتورم رو داغ کرد برای رفتن و دیدن این تئاتر. وقتی‌ که در بلاگ خیابان وانیلا خوندم؛ در قسمتی از این نمایش قراره بهناز جعفری با کله‌ی کچل روی صحنه بازی کنه. این شد که عصر  ِ پنج‌شنبه راهی ِ عمارت مسعودیه شدم... نیم‌ساعت اول صرف این شد که بتونم هضم کنم بازیگرها حضور ِ فیزیکی دارند و در چند متری من هستند! (خب تا به حال تئاتر به معنای واقعی نرفته بودم.) کم کم نفس ِ حبس شده‌م رو بیرون دادم و تمام حواسم رو به داستان. وقتی از سالن بیرون اومدم احساس مجذوب شدگی می‌کردم! تصاویر ِ داستان و سر نخ‌ها در ذهنم رژه می‌رفتند و به ورونیکای ِ واقعی با کت و دامن ِ جگری و کله‌ی طاس فکر می‌کردم... به پیرزن و پیرمردی که درست انگار یک راست از داستان‌های قدیمی سر بر آورده بودند! و... عجب داستانی!...

+ [کلیک]

+ یادداشت صابر ابر در روزنامه شرق به بهانه تئاتر اتاق ورونیکا

 

پ.ن.1 زن‌هایی که رحم یا سینه‌شون رو برمی‌دارند کُرک ُ پرشون می‌ریزه و این رو می‌شه حتی از چهره‌شون تشخیص داد. اما زن‌هایی که کچل می‌کنند سرکش می شن! یک نمونه‌ش همین تئاتر که یاغی‌گری ِ دختر داستان کلّ ِ خانواده و حتی بیشتر از اون رو تحت الشعاع قرار می‌ده یا در فیلم ِ Mad max fury road که عامل ِ حرکت انقلابی یک خانوم کچل هست!... در نتیجه با زن‌های کچل دَر نیوفتید!
 

پ.ن.2 تنهایی تئاتر رفتن به مراتب سخت‌تر از تنهایی سینما رفتن هست. اما نمی‌تونه دلیل بر نرفتن باشه که من 4 سال صبر کردم یک پایه برای با هم رفتن پیدا بشه! بلاخره خودم دست به کار شدم! و چقدر خوشحالم که اولین تجربه‌ی تئاتر رفتنم با این نمایش شروع شد.
 

۹ نظر ۲۰ دی ۹۴ ، ۰۳:۴۳
ZaR