کسبی و کاری
جمعه, ۲۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۴۴ ب.ظ
وقتی خوابگاه بودم.. دوتا سوال رو زیاد ازم می پرسیدند:
1. رشتهات هنر ِ؟
2. توی خونه هم اینقدر آشپزی می کنی؟
جواب هردو «نه» بود.
وقتی اومدم خوابگاه میتونستم تخممرغ و سیبزمینی سرخکرده درستکنم که اون هم گاهی اوقات میسوخت. ترم اول یک ماه غذای دانشگاه رو خوردم، دیدم به مذاقم خوش نمیاد.. شروع کردم به آشپزی. البته بگراند خوبی داشتم.. چون مادرخانومی و آقایپدر هر دو آشپزی می کردند. «دیده بودم» و وقتی آشپزی میکردم کارهایی که دیده بودم رو تکرار میکردم. طول کشید تا بتونم از خودم ابتکار به خرج بدم. اما کمکم آشپزی شده بود یک چلنج ِ خوب. چیزی که برام جذاب بود رنگهای متفاوت و انرژی ِ متفاوتشون بود، از بازی با مزه ها لذت می بردم.
شریک شدن در غذاها ما رو به هم نزدیک می کرد و تاثیرات مختلفی روی هماتاقی ها و دوستانم داشت. مثلا یکی از هماتاقیهای قدیمیم هنوز گاهی وقتها میاد با هم لازانیا درست کنیم و بخوریم. کم کم به کارام پر و بال دادم.. درست و غلط رو یاد گرفتم.. و حیطهی آدمهایی که بهشون غذا می دادم بزرگتر و بزرگتر کردم.
+ اینها مقدمه بود برای اینکه بگم بلاخره تونستم این مهارت رو در عرصهی کار بندازم.
با مسئول ِ بوفه ی دانشگاه صحبت کردم و گفتم پنجشنبه آشرشتهی بوفه رو من بپزم؟ میفروشی؟ قبول کرد و گفت درصدی حساب می کنه. به یک بار امتحان کردنش می ارزید. میخواستم ببینم میصرفه یا نه؟ ازش دیگ گرفتم و یک شب تا صبح تقریبا بالا سر ِ آش بودم.. ذکر میخوندم و دعا دعا میکردم آبروم نره! :))
صبح آش رو بردم.. خوردند و بازخورد ها رو در خفا دیدم.. مثبتتر از اونچه فکر میکردم بود. جلوی ِ خودم یکی از دانشجو ها به مسئول ِ بوفه گفت: «آقای ِ فلانی چیکار کردید مزه ی آش امروز فرق میکنه؟ خوشمزه تر شده.»
در نهایت حساب و کتاب کردیم. اولین بارم نبود پول در می آوردم.. اما در کل حس ِ خوبی بود، اتکای ِ به نفس.. وقتی بیشتر شد که مسئول بوفه گفت هفتههای دیگه هم می پزی بیاری؟ اما زیاد تر.... گفتم هر روز نمی تونم؛ یک روز در هفته می پزم.
خانهی ما
پ.ن. هر وقت از این کارهای متفرقه میکنم مادرخانومی میگه: «به به پس کی درس بخونه؟»
من هم در جواب می گم : «می خـــــــــــــونم!»
اما با خودم فکر میکنم: «من اومدم اینجا که علاوه بر درس خوندن؛ زندگی کردن یاد بگیرم.»
1. رشتهات هنر ِ؟
2. توی خونه هم اینقدر آشپزی می کنی؟
جواب هردو «نه» بود.
وقتی اومدم خوابگاه میتونستم تخممرغ و سیبزمینی سرخکرده درستکنم که اون هم گاهی اوقات میسوخت. ترم اول یک ماه غذای دانشگاه رو خوردم، دیدم به مذاقم خوش نمیاد.. شروع کردم به آشپزی. البته بگراند خوبی داشتم.. چون مادرخانومی و آقایپدر هر دو آشپزی می کردند. «دیده بودم» و وقتی آشپزی میکردم کارهایی که دیده بودم رو تکرار میکردم. طول کشید تا بتونم از خودم ابتکار به خرج بدم. اما کمکم آشپزی شده بود یک چلنج ِ خوب. چیزی که برام جذاب بود رنگهای متفاوت و انرژی ِ متفاوتشون بود، از بازی با مزه ها لذت می بردم.
شریک شدن در غذاها ما رو به هم نزدیک می کرد و تاثیرات مختلفی روی هماتاقی ها و دوستانم داشت. مثلا یکی از هماتاقیهای قدیمیم هنوز گاهی وقتها میاد با هم لازانیا درست کنیم و بخوریم. کم کم به کارام پر و بال دادم.. درست و غلط رو یاد گرفتم.. و حیطهی آدمهایی که بهشون غذا می دادم بزرگتر و بزرگتر کردم.
+ اینها مقدمه بود برای اینکه بگم بلاخره تونستم این مهارت رو در عرصهی کار بندازم.
با مسئول ِ بوفه ی دانشگاه صحبت کردم و گفتم پنجشنبه آشرشتهی بوفه رو من بپزم؟ میفروشی؟ قبول کرد و گفت درصدی حساب می کنه. به یک بار امتحان کردنش می ارزید. میخواستم ببینم میصرفه یا نه؟ ازش دیگ گرفتم و یک شب تا صبح تقریبا بالا سر ِ آش بودم.. ذکر میخوندم و دعا دعا میکردم آبروم نره! :))
صبح آش رو بردم.. خوردند و بازخورد ها رو در خفا دیدم.. مثبتتر از اونچه فکر میکردم بود. جلوی ِ خودم یکی از دانشجو ها به مسئول ِ بوفه گفت: «آقای ِ فلانی چیکار کردید مزه ی آش امروز فرق میکنه؟ خوشمزه تر شده.»
در نهایت حساب و کتاب کردیم. اولین بارم نبود پول در می آوردم.. اما در کل حس ِ خوبی بود، اتکای ِ به نفس.. وقتی بیشتر شد که مسئول بوفه گفت هفتههای دیگه هم می پزی بیاری؟ اما زیاد تر.... گفتم هر روز نمی تونم؛ یک روز در هفته می پزم.

خانهی ما
پ.ن. هر وقت از این کارهای متفرقه میکنم مادرخانومی میگه: «به به پس کی درس بخونه؟»
من هم در جواب می گم : «می خـــــــــــــونم!»
اما با خودم فکر میکنم: «من اومدم اینجا که علاوه بر درس خوندن؛ زندگی کردن یاد بگیرم.»
۹۴/۰۷/۲۴