تجربه می شه، خاطره می شه!
پنجشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۱۶ ق.ظ
پارسال وقتی از خوابگاه اومدم بیرون، 5 ماه داخل ِ نمازخونهی یه موسسه در یک وضعیت ِ کامــــــلاً حکومت نظامی زندگی می کردم (دو نفر ثابت بودیم و چند نفر متغییر) وقتایی که پیمانهم پر می شد.. اینطور خودم رو توجیه می کردم: «واسه کسی که می خواد بره دور ِ دنیا رو با ماشین ِ بزرگش و دوچرخهاش بگرده، با مسائل بیشمار و آدم های زیادی در زندگی رو به رو بشه تحمل ِ این چیزا که کاری نداره!! »
هیچ وقت به خانواده نگفتم این 5 ماه که روز اول قرار بود تا پیدا کردن ِ خونه یک هفته طول بکشه چه طور گذشت. نگفتم در این مدت از غروب ِ آفتاب به این ور رنگ ِ خیابون ها و هوای آزاد رو ندیدم.. 24 ساعت محجبه بودیم؛ حتی برای توالترفتن و آشپزیکردن! [روزهای اول که اومده بودیم توی خونه، یادم میرفت مانتو شلوار رو از تن در بیارم!!:))] و یکی از دلایلم برای دوباره کچلکردن این بود که اونجا حمام نداشت و مجبور بودیم توی ِ یکی از دستشوییها با شیلنگش حمام کنیم! کارم شده بود ضدعفونی کردن ِ دستشوییهای عمومی! :)) و به یک آبدارچی/ نظافتچی تغییر درجهی اجتماعی داده بودم، 5شنبه و جمعه که آبدارچی نبود وظیفهی پذیرایی از افراد و شستن ِ ظرف هاشون با ما بود. نگفتم که بیخ ِ گوشمون شبها چنتا مرد می خوابن که بعضی شبها صدای ِ خر خرشون
به گوشمون می رسه..بعضی وقتها از غذامون بهشون می دادیم و این آخریها در کنار هم آشپزی هم می کردیم! و موقع رفتن ِ ما اونها و آبدارچی ِ مذکور از همه بیشتر ناراحت بودند! :))
نگفتم چون اینها تجربه های ِ مگوی ِ زندگی ِ من محسوب میشدند که میخواستم برای ِ خودم نگهشون دارم و وقتهایی مثل حالا که دوباره به سختی می افتم با یادآوری شرایطی که داشتم و نحوهی عملکردم به خودم افتخار کنم. این قوت قلب رو بدست بیارم که العان هم هرچی که بشه میتونم به بهترین نحو از پسش بر بیام، چون برای کسی که می خواد بره دور ِ دنیا رو با ماشین ِ بزرگش و دوچرخهاش بگرده تحمل ِ این چیزا که کاری نداره!!
تجربه می شه، خاطره می شه!
+ چرا دروغ بگم؟ من مرض ِ تجربهکردن دارم و نصفی از بوجود اومدن ِ این وضعیت خود خواسته بود!! با خودم فکر می کردم مهم نیست اگر شرایط سخت ِ چون باید بتونم از این فرصت برای وسعت بخشیدن به میدان ِ دیدم استفاده کنم و در واقع تلاش کنم توی این شرایط از نوع ِ عملکردم راضی باشم، اون وقت حتی این دشواریها می تونه در ذهنم به عنوان ِ خاطرات ِ شیرینی ثبت بشه و با یادشون بخیر ازش یاد کنم. بعداها اسم ِ این دوره رو گذاشتم «از سری واقعیت های ِ داستانی» از اون واقعیتهای ِ سخت اما شیرینی که نقطهی عطف محسوب می شن.
نگفتم چون اینها تجربه های ِ مگوی ِ زندگی ِ من محسوب میشدند که میخواستم برای ِ خودم نگهشون دارم و وقتهایی مثل حالا که دوباره به سختی می افتم با یادآوری شرایطی که داشتم و نحوهی عملکردم به خودم افتخار کنم. این قوت قلب رو بدست بیارم که العان هم هرچی که بشه میتونم به بهترین نحو از پسش بر بیام، چون برای کسی که می خواد بره دور ِ دنیا رو با ماشین ِ بزرگش و دوچرخهاش بگرده تحمل ِ این چیزا که کاری نداره!!
تجربه می شه، خاطره می شه!
+ چرا دروغ بگم؟ من مرض ِ تجربهکردن دارم و نصفی از بوجود اومدن ِ این وضعیت خود خواسته بود!! با خودم فکر می کردم مهم نیست اگر شرایط سخت ِ چون باید بتونم از این فرصت برای وسعت بخشیدن به میدان ِ دیدم استفاده کنم و در واقع تلاش کنم توی این شرایط از نوع ِ عملکردم راضی باشم، اون وقت حتی این دشواریها می تونه در ذهنم به عنوان ِ خاطرات ِ شیرینی ثبت بشه و با یادشون بخیر ازش یاد کنم. بعداها اسم ِ این دوره رو گذاشتم «از سری واقعیت های ِ داستانی» از اون واقعیتهای ِ سخت اما شیرینی که نقطهی عطف محسوب می شن.
پ.ن. ترم ششم رو که معدل الف شده بودم هـــا... اینجا بودم! کلیک [آیکون ِ عینک ِ مارکدار حتی!! :)))]
I have often dreamed of a far off place
۹۴/۰۸/۰۷