تنها یک ساعت اونجا بودم امّا آن چنان خیالی بافتم که شکافتنش ممکن نبود!*
رفته بودیم برای اجاره خونه دیده بودیم، توی ِ شهرکی که خارج از شهر محسوب می شد و تقریبی سه ساعت با دانشگاه فاصله داشت، میشد روزانه شش ساعت در رفت و آمد بودن. حالا چرا رفته بودیم اونجا؟ شرایط ِ مقطعی ایجاب کرده بود. سر جمع یک ساعت داخل ِ خود ِ شهرک بودیم. بُنگاهیها رو سر زده بودیم و در مورد قیمتها صحبت کرده بودیم. از مزیتهاش این بود که انگار تهران نبود؛ ساکت، پر از آرامش، کمجمعیت و قیمتها نازلتر. وقتی توی خیابونهاش قدم می زدم...فکر کرده بودم ما اگر بیایم اینجا... خیابوناش خلوت ِ و از شلوغی ُ ترافیک خبری نیست. باب ِ اینه که دوچرخهای داشته باشی و به عنوان وسیلهی نقلیه ازش استفاده کنی. احتمالا کسی هم کاری به کارت نداشته باشه. پس، من یه دوچرخه میخرم، به عنوان ِ وسیلهی نقلیهی حافظ ِ محیط زیست. میام ُ کوچه به کوچهی این شهرک رو فتح میکنم.. شبها به هر بهانه میتونم بیام بیرون مثلا برای خرید از سوپری محل؛ اگر باد هم بوزه دیگه احساس خوشبختی همه جا رو ساطع می کنه!... اینجا یک زندگی ِ آروم به دور از هیاهوی ِ تهران می سازیم. تا تونسته بودم بافته بودم ُ بافته بودم.. رسیده بودم به اسم ِ پیشنهادی. از اونجایی که این دوچرخه سوای ِ سیاوشم هست که از نوع ِ حرفهای ِ و قراره با هم بریم دور ِ دنیا رو رکاب بزنیم؛ این یکی نباید حرفهای باشه چون برای استفادهی داخل ِ شهر هست. در نهایت تلفن ِ چندتا املاکی رو گرفته بودیم که آخر هفته هماهنگ کنیم و بیایم خونه ببینیم. این آخر ِ هفته هیچ وقت نیومد چون شرایطمون به سرعت عوض شد و خود تهران موندنی شدیم.. اما من اون روز توی راه برگشت اسم ِ دوچرخهی غیر ِ حرفهایم رو هم انتخاب کرده بودم.. "نوح".
* عنوان نوشت: "زندگی، شوق ِ همان فرداییست که نخواهد آمد." میخواستم این جمله رو بذارم عنوان امـّا آخرین ثانیه گفتم چرا فعل منفی به کار ببرم؟ من که میدونم سیاوش و نوح عضوی از خانوادهی
درونی ِ من هستند که قراره روزی بیرونی بشند و واقعیت پیدا کنند.