جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

Duty Calls*

چهارشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۶، ۰۵:۵۷ ب.ظ
 
"قدرت ِ از کنار ِ هم رد شدن"
 

یه برگه نوت ِ صورتی لا به لای دفترچه‌ی قدیمیم پیدا کردم، از خیلی قبل‌تر از این‌ها. نمی‌دونم در چه شرایطی نوشته بودم: «اینهمه داستان عاشقانه می‌خونیم ، فیلم‌های عشقی می‌بینیم، از عشق و عاشقی حرف‌ها می‌زنیم. در نهایت اگر دقت کنیم متوجه می‌شیم فقط حرف می‌زنیم امّا در عمل از عشق هیچی حالی‌مون نیست.»
بعد از تقریبا دو سال مرتبط باهاش نوشته بودم: «می‌فهمم. یه وقتا باید جرأت داشته باشی ازش بگذری، از خودت بگذری تا به جایی که باید برسی، از همه چی و همه کس بگذری که بتونی کاری که باید رو انجام بدی، کار ِ درست در زمان ِ درست. موندن در مسیر ماندگاری آسون نیست. و این یعنی عشق! مسخره نیست؟! مگه می‌شه؟ آدم با گذشتن از خودش وسیله‌ی ماندگاری رو فراهم کنه؟ چرا نشه؟ این تویی که تازه این حس رو لمس می‌کنی وگرنه تا بوده همین بوده. آقا جان! بایـد بمونی تا بتونی "قدرت ِ انجام عمل ِ درست" رو بدست بیاری حتی اگه به قیمت ِ شکستن دل و اشک‌های بی‌موقع و پیآپی باشه. بمون، چون قاعده‌ی بازی این‌جوریه، بودی نوش؛ نبودی فراموش.» احتمالاً از اونجا به بعد بود که پایان‌های تلخ و سخت ِ داستان‌ها دیگه برام غیر قابل قبول نبود. یاد گرفته بودم وُرای هر پایان تلخی، خوشی و سعادتمندی ببینم.

*عنوان نوشت:

 E2, The Crown | الیزابت دوم وقتی می‌خواست بعد از مرگ پدرش (شاه) برای اولین بار در جایگاه ملکه در انزار عمومی ظاهر بشه، مادربزرگش براش نامه‌ای می‌نویسه به این مضمون که هم‌زمان که برای پدرت سوگواری می‌کنی برای شخص دیگری هم باید سوگواری کنی، خودت. از الان به بعد به الیزابتی تبدیل می‌شی که ممکنه با تو در تضاد باشه، و این دو الیزابت مدام در حال کشمش.

 Far From The Madding Crowd | دختر داستان نهایتاً من باب عشق تا وقتی مجبور نشه تصمیم درست رو نمی‌گیره، حالا به دلیل جاه‌‌طلبی یا ترس یا اشتیاق در لحظه‌ی غیرضروری یا هرچی. برای همین در طول کلّ داستان دور ِ خودش می‌چرخه. [البته از نظر  من ِ بیننده، می‌دونی این یعنی چی؟ یعنی زندگی من ِ نوعی هم از بیرون و از نظر دانای ِ کل همین جوریه، دور ِ خودم می‌چرخم و می‌چرخم که آیا بلاخره بتونم تصمیم درست رو در لحظه بگیرم یا نه؟]

 

Wonder Woman | این فیلم گویای این مسئله هست که امتیاز خوب مبنی بر خوب و عالی بودن اثر نمی‌شه. خیلی‌ها به عنوان یک اثر فانتزی خوب ازش یاد کردن. ولی مثل اینکه جلوه‌های ویژه نمی‌تونه اشکالی که در شخصیت پردازی ِ آبکی و فیلمنامه هست رو  پوشش بده.
 

۹۶/۰۷/۱۲
ZaR

نظرات  (۵)

اوهوم!
"باید بمونی تا بتونی قدرت انجام عمل درست رو بدست بیاری"

چه خوب نوشتی زهرا جانم.
میدونی تو همیشه حرف هات به موقع هست؟ :) و همیشه به دل میشینه؟
پاسخ:
کجای دنیایی دختر.
اینا کارا یکی دیگه ست که نوشته ی من رو با حال ِ دل ِ تو مچ می کنه. کارش درسته.
اوه :)
من شما رُ از دنبال کننده ها پیدا کردم. :) و قبلِ این خیلی خیلی دوست داشتم که همچین وبلاگی ببینم و پیدا کنم که مثل خودم راجع به فیلم و... نوشته باشه. 


پاسخ:
سـلام. خوش آمدید. ^ ^
سرنوشت! :D
کل کاراکترای مارول و دی سی آبکین ببین این دو تا الان کجان اونوخ.
یه قسمت از سریال جسیکا جونز هست یارو بهش میگه الان حس خوبی داری اون دو تا خلافکارو ناکار کردی؟ دختره میگه آره. یارو میگه چرا؟ دختره میگه چون به یکی کمک کردم, یه تغییر ایجاد کردم. یارو پوکر فیس میشه میگه how noble واقن :)) اون یاروعه خلاصه دیدگاه من به مارول و دی سی بود:))
پاسخ:
ســلام. خوبی؟
مدیونی اگر فکر نکنی برای فهمیدن نظرت از گوگل کمک گرفتم! :))
هیچ وقت نتونستم چه توی دنیای مارول ها چه دی سی آبکین ها خیلی دووم بیارم! زمان آدم رو میخورن انگار لامصبا! :D
۱۲ مهر ۹۶ ، ۲۲:۱۲ اسپریچو ツ
اول مهر با قدرت فیلم میبینی:دی
پاسخ:
اینجا یک سوم شون رو هم نمی گم! :D (یا نمیدونم چی بگم یا حوصله م نمیشه. :/) 
تعطیلاتیم. :))
۱۲ مهر ۹۶ ، ۲۰:۳۸ آرزو ﴿ッ﴾
+ راستی این پست هم به دل نشست بسی :)
پاسخ:
حرف دل بود.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">