جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

۸۴ مطلب با موضوع «در دنیای حرف ها» ثبت شده است

برای BTS ،

_این چند ماه تعطیلی اجباری و شرایط پر نوسان و سخت روحی باعث شد ارتباط محکم‌تری با این گروه برقرار کنم و در صدد زیر و رو کردن کارهای چند سال اخیرشان برآیم. چه چیز می‌تواند ارزشمندتر از دستاویزهایی باشد که در سختی‌ها می‌توانیم بهشان آویزان شویم؟ برای من این گروه یکی از دست‌های یاری دهنده‌ای بود که یک قدم مانده به قهقرا دستم را به دستشان دادم. به صداهای زیبا، پیام‌های زیبای پشت آهنگ‌هایشان و داستان موفقیت ارزشمندی که بدست آورده‌اند.


_به گفته‌ی خودشان شاید بیشترین دلیل موفقیتشان اشتیاق باشد. اشتیاق است که می‌تواند پسرانی از کره‌ی جنوبی را به معتبرترین جشنواره‌ی موسیقی دنیا برساند. اما این اشتیاق حتما باید توام با پشتکار و سرسختی ده برابر باشد که بتواند آن‌ها را درحالیکه کوله‌بار ِ موانع را به دوش می‌کشند امیدوارانه به جلو حرکت بدهد. زیرا سر بلند کردن بین غول‌های صنعت موسیقی در دنیا از کمپانی ِ بی‌نام و نشانی در کره مثل این می‌ماند که بخواهیم دست‌های پشت پرده‌ی گرانی‌های اخیر را از زندگی‌مان کوتاه کنیم!


_دیدن شکرگزار بودنشان در هر شرایطی برای من ِ ناامید که هر روز با خودم تکرار می‌کردم "نمی‌خوام دیگه قهرمان تو باشم، بذار برم!" کور سوی امیدی بود در تاریکی ِ چند سال اخیر. چیزهایی را به یادم آوردند که شاید همه را از قبل می‌دانستم اما انگار خیلی وقت بود که از یادآوریشان به روش خودم خسته شده بودم و نیاز داشتم کسی این حرف‌ها و این استراتژی زندگی را به روش دیگر، با رنگ و لعاب زیباتر و واقعی‌تری برایم بخواند و نشانم بدهد. چون با بیشتر آشنا شدن با کار و افراد گروه و هرچه بیشتر شناختنشان درونم صدای ِ ضعیفی تکرار می‌کرد که من هم می‌خواهم در آینده‌ای نه چندان دور شیرینی ِ موفقیت را بچشم، پس باید اولاً زنده بمانم و ثانیاً ضد گلوله باشم!
شاید مسخره به نظر برسد امّا با هر بار گوش دادن به قصه‌ی موفقیت صفر تا صدشان، ته دلم دوست داشتم اعتمادم به خداوند را محکم‌تر کنم و زندگی و تمام وجودم را به خودش واگذار کنم.
شاید از آن زهرای پرهیاهو دیگر چیزی باقی نمانده باشد اما اگر مانند قبل محکم در مسیر ِ خودم قدم بردارم ممکن است روزی بتوانم با صدای بلند و توام با افتخار از سختی‌های بی‌انتهای راهی که قدم در آن گذاشتم صحبت کنم و مانند امروز ِ این پسرها دل ِ آدم‌های درمانده را پر از امیدواری کنم. به امید آن روز.

 



Answer: Love Myself
[Click]


 

۱ نظر ۲۵ خرداد ۹۹ ، ۰۵:۳۰
ZaR


مهم نیست چی بشه، فقط همین کار رو می‌تونم انجام بدم
عیبی نداره اگر بیوفتم، باز هم می دَوَم
عیبی نداره اگر آسیب ببینم
نمی‌تونم متوقف شم
کاری از دستم بر نمیاد

 

۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۴:۱۵
ZaR

 

با کمال میل در این تاریکی ِ عمیق زندانی می‌مانم
در جایی که دردهایم زندگی می‌کنند
اجازه بده نفسی عمیق بکشم

 

*عنوان نوشت: زمان مرگ: 12 فروردین 99، حوالی نیمه شب.
 

۰ نظر ۱۴ فروردين ۹۹ ، ۰۵:۰۴
ZaR

حسم شبیه آن دختر کوچولوی خوش آشام در فیلم مصاحبه با خون آشام است، که در سنین پیش از بلوغ تبدیل شده بود، به این معنا که رشد جسمی‌اش تا ابد الآباد متوقف شده بود و دیگر نمی‌توانست حس زیبای تبدیل شدن به یک زن کامل را بچشد. انگار که در مرحله‌ی ناقص بودن برای همیشه ماندگار شده بود. چقدر بی‌خودی خودش را به در و دیوار کوبید که به تدریج این اتفاق تبدیل به خشم و حسدی غیر قابل وصف در درونش شده بود. کعنهو که این مرحله‌ی لعنتی هیچ وقت قرار نیست به پایان برسد. لطفا کسی این پیام را به او برساند: "حاجی! مقدمه‌ت دیگه خیلی کش دار و بی مزه شده، جمعش کن لطفاً!"

 

۱ نظر ۱۰ بهمن ۹۸ ، ۰۰:۴۴
ZaR



Innocent Defendant 2017

_ چه کار کنم؟

 

* عنوان نوست: محسن چاووشی می‌خواند. باید صدایش را تحریم کنم، نمی‌گذارد از این سیاهچاله بدون عارضه‌ی جانبی بیرون بیایم! باید کلهم الاجمعین ِ آهنگ‌های گوشی را بریزم در دریا شاید خاطرات کهنه هم همراهشان سَقَط شدند.

پ.ن.1 دستت مبارک است که می‌آورد به هوش / این سایه دست‌های مبارک بزن مرا / تا مرده‌ای به زنده شدن مفتخر شود..

پ.ن.2 اگر از این زندان جان سالم به در بردم، دیگر بر نمی‌گردم، به خدا قسم.
 

۴ نظر ۰۸ بهمن ۹۸ ، ۱۳:۴۶
ZaR

 

در حال کتاب خواندن بودم که ناگهان ذهنم ورق خورد به زمان‌های قبل از دانشجویی، بحبوحه‌ی دبیرستان، امتحان نهایی، کنکور! تصویر دخترک ِ تنهای ِ گریان جلوی چشمانم جان گرفت. آن روزها که دنیایش آلونکی بود چند در چند، یک تخت، دو قفسه کتاب و دیوارهای ِ ملبس به جملات و اشعار رنگارنگ. بعد از خاموش شدن چراغ‌های خانه دراز می‌کشید روی تخت و تا دم‌دم‌های صبح فکر می‌کرد، به اینکه چشم‌ها را باید شست و جور دیگر باید دید؟ چرا لذت بردن از نادانی‌ها بهایی گزاف دارد؟ چرا زندگی رسم خوشایندی ست؟ چرا زندگی پرشی دارد اندازه عشق؟ چرا عشق این توانایی را دارد که به اندازه‌ی افراد ِ روی کره‌ی زمین متفاوت باشد؟ چرا آن سوی ِ دلتنگی‌ها باید خدایی باشد که داشتنش جبران ِ همه نداشتن‌ها باشد؟ چرا؟ چــرا؟ آیا بلاخره به جواب سوال‌هایش رسید؟ نمی‌دانم! اما حالا شیوه‌ی برخوردش با حقایق ِ زندگی کاملا متفاوت شده است، دیگر چرایی در کار نیست، فقط و فقط پذیرش! که بسیار هم عوارض دارد از جمله، شکستن.
.
.
من امّا دلم می‌خواهد دخترک زیر سنگینی این بار خم شود ولی نهایتاً جان ِ سالم به در ببرد.

 


"Main Hi Mar Jau Ya mare Dooriyan "
ای کاش امشب شهاب سنگی نامرئی از آسمان می‌گذشت و آرزوی مرا در گوشی به خدا جان می‌گفت..

 

*عنوان نوشت: آقا جان! ج.ن.س.ی. که به ما می‌ندازن مشکل داره انگار، خوب م.س.ت نمی‌کنه!
 

۲ نظر ۰۸ دی ۹۸ ، ۰۱:۵۰
ZaR

دلم برای نوشتن، خواندن و خوانده شدن تنگ شده انگار!


پ.ن.۱ دلم برگشتن و از نو شروع کردن می خواد، ولی چون منتظر شروعی متفاوت هستم؛ این امر کماکان به پشت ِ گوش ِ مبارک  انداخته میشه، جوری که شاید هیچ وقت برگشتنی در کار نباشه! 


پ.ن.۲ امتحان پست قبل که اونطور مسرورانه در موردش نوشته بودم؟ یک سوال داشت، اون رو هم اشتباه جواب دادم!! :/ :))


۰ نظر ۱۹ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۵۰
ZaR

امشب؛ شب ِ امتحانه!
چرا علامت تعجب؟ چون در این چندین و چند سال سابقه‌ی تحصیلی از وقتی یادم میاد، به یاد ندارم شب امتحانی رو بدون ِ "آی بدو که صبح شد و درس تمام نشد" به صبح رسونده باشم!! تا به حال نشده شب امتحان باشه و درس رو تا آخرین صحفه‌ی کتاب یا جزوه خونده باشم و مثلاً تمرینی برای انجام دادن نمونده باشه. اما امشـب در حالی‌که با یکی از سخت‌گیرترین اساتید امتحان داریم...واقعاً هیچی نمونده؟! شاید مردم حواسم نیست؟ [:))] یعنی واقعاً به موقع خوندن چنین حس ِ فوق العاده‌ای داشته و من یک عـــمر از تجربه‌ی این امر ِ لذیذ محروم بودم؟ از زور ِ ذوق شام نتونستم بخورم! [:D]  ولی خودمونیم این موجود ِ دماغ دهن یه گردو چه ذات ِ مسخره‌ای می‌تونه داشته باشه‌ها، یعنی با همچین تغییر ِ جزئی باید احساس خوشبختی بکنی آخه لامصّب!؟

۴ نظر ۱۱ بهمن ۹۷ ، ۰۲:۴۳
ZaR

 

پ.ن. زهرا ایز لودینگ، کام بَک سون! :D


۷ نظر ۰۲ شهریور ۹۷ ، ۰۴:۲۹
ZaR

1.
Jina sita saath haِin
این جمله یعنی "ساده زندگی کن" با شنیدنش جَری می‌شم. دلیل خاصی هم نداره.

2.

!I shall keep you there, near my faith and belief



چند وقتیه روند زندگیم این شکلی شده: شبها رو با دستهای مشت کرده و نفس ِ عمیق کشیدن می‌گذرونم و مدام با خودم تکرار می‌کنم که می‌تونم از پسش بر بیام. امّا روزها، به وقت ِ عمل کردن به قولهای شبانه...ظهر کم نیارم عصر کم میارم. یکدفعه چشم باز می‌کنم و می‌بینم تمام زحمات شبانه‌ام دود شده و ردی ازش باقی نمونده. بعد بصورت خودکار دست به کار می‌شم، از زمین و زمان گله‌مند می‌شم، آه حسرت می‌کشم، خشمم رو می‌بلعم و با بغضی که هر آن منتظر ترکیدنه به خونه برمی‌گردم. پروسه‌ی ریکاوری که هر شب مُلزم به انجامش هستم بیشتر از اون چیزی که فکر کنی وقت و انرژی می‌بره. مسخره اینجاست که همیشه هم موفق می‌شم قضیه رو جمع کنم. این بچه‌ی خشمگین رو آروم کنم جوریکه صبح بتونه با لبخند از خونه بیرون بزنه امّا شب؛ به هنگام ِ بازگشت...دوباره با کمر ِ خمیده از زور ِ بار ِ نامرئی روی دوشش مواجه می‌شم...و این پروسه کماکان ادامه داره.
در حال حاضر تنها فعلی که ازم بر میاد؛
با دستهای مشت شده خط و نشون کشیدن و لبخند زدنه! با خودم می‌غرّم «یک روز چنان انتقامی از این روزگار بگیرم که تمام کائنات، تمام مخلوقات ِ هستی، حتی خود خدا انگشت به دهن و با حیرت به تماشا بیاستن. فقط بشین و ببین.»  این تهدیدی از روی عصبانیت نیست یه قول ِ انتقامه از کسی که دستها، پاها، بالها و کلّهم ِ وجودش بسته ست!


پ.ن. امروز شخصی یه آرزوی معرکه در حقم کرد. همون برآورده شه حـلّه! کلّ زندگی ِ دنیایی و غیر دنیاییم رو می‌تونه پیش ببره. (فراتر از اونچه که انتظارش رو دارم!)
* عنوان نوشت

۳ نظر ۲۴ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۰۲
ZaR