بزن زنگ ِ آرزوها رو

برسد به دست ِ پروردگار ِ آرزوها.
وقتی که در طول زمان به تدریج به تکتک ِ آرزوهام رسیدم، اگر کسی پرسید چه طور؟ براش داستان تعریف میکنم. از روزهایی که بعد از یکی دو شیفت حتی سه شیفت ِ کاری هیچکس توی خونه منتظرم نبود، غذام آماده نبود، خسته و کوفته توی مترو میخوابیدم و پاها رو بالا میگرفتم که خون به مغزم برسه. از موقعهای حساسی براش میگم که به جای گله و شکایت چشمها رو میبستم و یکییکی ِ آرزوها رو با تمام جزئیات تصور میکردم، از اون مطب با دیوارهای کاهگلی و بوی ِ زندگی ِ داخلش که پیر و جوون رو سرزنده میکنه تا کافه رستوران ِ سنتی ِ چسبیده به مطب که بیمارا میتونن با ارائهی فیش 20% تخفیف بگیرن. از زمانهایی میگم که با خودم میگفتم آدمی که از دریا نجات پیدا کرد هیچ وقت ِ هیچ وقت دوباره خودش رو غرق نمیکنه، چون یاد گرفته چه طور خودش رو نجات بده. باید نجات بده.