میاین با هم حرف بزنیم؟ از هر کس، هر کجا، فقط حرف بزنیم.
*ویرایش:
یه عکس قشنگ بذارم، پست پربارتری بشه. :D
میاین با هم حرف بزنیم؟ از هر کس، هر کجا، فقط حرف بزنیم.
*ویرایش:
یه عکس قشنگ بذارم، پست پربارتری بشه. :D
_ چند سال پیش، یک دوره ای بود که دچار مرض ناتوانی در تمرکز و کتاب خواندن شده بودم. با یک عمر سابقه ی کتابخوانی به وضعیت بی تمرکزی افتاده بودم و احساس اسفناکی داشتم. اون موقع خیلی تلاش کردم برای تغییر، فکر می کردم عمر کتابخوانیم به انتها رسیده و باید کاری برای این وضعیت انجام بدم. هر راهی که رفتم بمبست بود. بعد از مدتی دست از کوبیدن خودم به در ُ دیوار برداشتم و کم کم با این موضوع کنار اومدم، فکر کردم حالا که نمی تونم بخونم با چی میتونم جای این فعالیت رو پر کنم؟ شروع کردم به دیدن، اون سال شاید بیشتر از ۵۰ تا فیلم و سریال دیدم. الان که به اون زمان فکر می کنم میبینم چه تصمیم خوبی گرفتم و کاش حتی بیشتر دیده بودم. چون الان دقیقا برعکس شده، شرایط جوری هست که دیدنی هام به شدت کاهش پیدا کرده و هیچ کاری براش نمیتونم انجام بدم. داشتم آذر ماه رو ارزیابی میکردم فهمیدم ماه گذشته قسمت دیدنی هام خالیه و فقط یه انیمیشن یک ساعت و نیمه دیدم! اون هم چون کل اون روز رو توی رختخواب خوابیده بودم و نمی تونستم جایی برم یا کار دیگه ای انجام بدم. خیلی دلم برای هر چیز دیدنی ای تنگ شده اما اگه فعلا وقتش نیست و نمیتونم شرایط رو تغییر بدم؛ اشکال نداره این دفعه دیگه دست و پا نمی زنم و سریع تر قبولش می کنم.
_ چند وقت پیش، چالش "Instagram detox" رو به مدت دو هفته اجرا کردم. اون قدر که فکر می کردم سخت نبود. حتی خوشم اومد و تمدیدش کردم. چقدر زندگی بدون هیاهوی اینستاگرام راحت تر و خلوت تر می تونه باشه!
ارتباطات مجازیم به شدت کاهش پیدا کرده، میتونم بگم به صفر میل می کنه.این هم عجیبه، چون از وقتی یادم میاد از ارتباطات مجازی خیلی استقبال کرده ام. مثلا اگه میخواستم حرف جدی و مهمی به افراد زندگیم بزنم نوشتن رو به حرف زدن ترجیح می دادم. حالا برعکس شده، الان حتی تایپ کردن پیام های ضروری هم برام سخت و انرژی گیر شده. این هم اشکال نداره نه؟ برای چی باید برای اینکه حوصله ندارم در دنیای مجازی فعال باشم غصه بخورم و نگران باشم؟ در عوض دوست دارم چیز های جدید رو امتحان کنم، مثلا این مدت که با یوتیوب بیشتر ارتباط برقرار کردم همه ش فکر می کنم کاش من هم یه چنل یوتیوب راه می انداختم. البته احتمالا فقط از دور خوب به نظر می رسه، وگرنه کی حوصله ی تولید محتوا و ادیت ویدئو داره؟ نهایتا بتونم ویدئوهای با محوریت "چگونه زنده بمانیم" بسازم.
_این پست قرار بود ارزیابی آذر ماه باشه مثلا! دیدم اگه تعلل کنم این پست هم به سرنوشت پیش نویس های همیشگی دچار میشه، در نتیجه هر چی که نوشته بودم رو پست میکنم. ارزیابی آذر ماه در یک جمله میشه قدم به قدم جلو رفتن. تقریبا روزی نبود که زبان/درس نخوانده باشم. میشه گفت در طی این چند ماه در زمینه ی جا انداختن زبان خوندن در فعالیت های روزانه ام موفق عمل کردم. کلاس رفتن هم اهرم اجبار خوبیه. مثلا استاد عربی در زمینه کندن پوست دانشجوها خیلی مهارت داره. جوری برنامه رو تنظیم کرده که هر روز مجبور بشیم عربی بخونیم، تازه نفرستادن تکالیف روزانه هم جریمه ی نقدی داره، واقعا هم با پوز می چرخه توی کلاس و از بچه ها پول میگیره. سخت میگذره، تعادل برقرار کردن بین کارهایی که باید انجام بدم و کارهایی که دوست دارم انجام بدم یا کنار اومدن با مسئولیت های غیر ِ قابل ِ حذف ِ زندگی. درسته که سخت میگذره اما بیهوده نمی گذره. فعلا تعادل ِ زندگیم اینجوریه، اگه ازش راضی نباشم هم باهاش می سازم. تعادلی که قرار نیست شبیه زندگی هیچ کس دیگه ای باشه.
در جواب این سوال که چرا پایان نامه رو به فراموشی سپرده ام و در عوض یادگیری سه زبان خارجی رو با هم پیش می برم، باید بگم که دچار سیل شده ام، پس با خودم فکر کردم آب که داره من رو با خودش می بره چرا کاری که دوست دارم رو انجام ندم؟ و چنین شد.
*عنوان نوشت: خودم را فریب می دهم.
ولی فریب قشنگیه.
چه کرده این چالش با روزمرههای من!
یه یمن وجودش سعی میکنم کارهای مشخص شده برای اون روز رو با سریعترین حالت ممکن انجام بدم که بتونم زنجیر اسارت رو پاره کنم. در عین حال وقتی آزاد میشم و صفحات رو باز میکنم دلم میخواد زودتر بیام بیرون برگردم به کارها. انگار این چالش داره سیمپیچیهای مغزم رو دستکاری میکنه.
مفاد چالش رو بنا به مصلحت واسه خودم کمی تغییر دادم و اکثرا چک کردن شبکههای اجتماعی رو منوط بر انجام دادن وظایف اصلی که باید انجام بشن گذاشتم. مثلاً «اول دو/سه کار اصلی رو انجام بده بعد به شبکههای اجتماعی سر بزن» این یعنی عملاً کل روز درگیر بودن و فرصت نداشتن برای فعالیتهای غیر ضروری. باز خوبه در این مرحله امید به زودتر انجام دادن کارها داری اما گزینهای مثل «امروز اصلاً به شبکههای اجتماعی سر نزن» دقبقاً میزنه به هدف! کل روز رو داشتم در فراق جنس میسوختم به واقع.
درد اینجاست که کلید ِ ماجرا تنها یه کلیک ساده است! فکر کن، وقتی وارد مرورگر میشی برای انجام کارها یا شرکت در کلاسها، پنل بیان و صفحهی وبلاگ فقط یه پنجره اون ورتره و دلبرانه داره بهت نخ میده. کم کم زمزمهها شروع می شن، یه کلیک ساده...یه کلیک ساده...و تو باید در مقابل این وسوسهها مقاومت کنی، تمرکز کنی و کلی کار مفید انجام بدی(پوووف).
فعلاً با تغییر دادن مرورگر اصلی از فایرفاکس که صحفهی بلاگ، اینستاگرام و بقیه مکانهای لهو و لعب اونجا ذخیره هستن به اُپرای کویر، کمی کنترل ماجرا راحتتر شده. اما هنوز بدن درد دارم، یعنی اینقدر معتاد بودم؟
پ.ن.1 یه سلامی هم بکنیم به همبندیهای عزیز، بچههایی که در این چالش شرکت کردید، حالتون چه طوره؟ شما هم درد به استخونتون زده؟ و در این مدت سختگیری ِ زیرپوستی ِ این چالش رو حس کردید؟
پ.ن.2 بعضی وقتها سر کلاس با فهمیدن مطالب درسی اشتیاق جوری در رگهام جریان پیدا میکنه که میتونم همون موقع بلند شم، دستها رو ببرم بالا و رقص سماع برم، بچرخم و بچرخم و بخندم(از عوارض خواندن داستانهایی از شمس و مولانا). بعد فکر میکنم با این حس و آتشی که در درونم زبانه میکشه میتونم کل دنیا رو فتح کنم.
اما واقعیت چیه؟ این اشتیاق بعد از بیشتر از 8 سال نتونست به جای ِ درخور ِ توجهی برسه. چون تنها بود و متریالهای دیگهای مثل سختکوشی و تمرکز همراهش نبودن. انگار تنها آجرهایی کج و معوج روی هم قرار گرفته بودن بدون داربست و پی ِ محکم.
آیا فقط با حس ِ اشتیاق میشه فاتح شد؟
.
.
این حس لازمه اما کافی نیست. اشتیاقی که در عمل بازتاب نداشته باشه به چه درد می خوره؟جوانهت همون قدر که نیاز به آفتاب ِ اشتیاق داره که بهش گرما بده، به آبیاری ِ منظم هم نیاز داره.
وقتی یکم بزرگتر میشی میفهمی برای راهی که اشتیاقت رو براش خرج کردی باید بهای سنگینی بپردازی! چرا؟ نمیدونم، شاید بعدها نظرم عوض بشه اما فعلا به این نتیجه رسیدم که اگه از یه جایی به بعد از اشتیاقت میوه نچیده باشی (کسب منفعت نکرده باشی) حسابی تو ذوقت میخوره.
1. وی عاشق کنکاش در مورد «آدمها» و «ارتباطات ِ پیدا و پنهان ِ بین ِ مخلوقات» بود.
2. فعل ِ یادگیری میتوانست در هر شرایطی مانند بارقهای از نور وجودش را روشن کند.
3. دارای ذهنیت ِ بیچارچوب و خلّاقی بود که اکثراً از پس عملی کردن ایدههایش بر نمیآمد.
4. علیرغم مواجه شدن با مثالهای نقض بسیار، قویاً پیرو مسلک ِ «از محبّت خارها گل میشود» بود.
با تشکر از آرتمیس و فائزه جان که من رو دعوت کردن. من هم از سارا دعوت میکنم.
اصل چالش از اینجا شروع شده.
کی باور میکنه این غذای لذیذ و خوش رنگ یک سومش سهم مرغهای حیاط شده باشه؟! چون خواهره از مزهش خوشش نیومد و نخورد. نکتهی فاجعه بار ماجرا اینه که خمیر پاستا رو خودم درست کرده بودم!! چه زحمت ِ عبثی که به ورز دادن این خمیر گذشت. حالا سوالی که پیش میاد اینه که چرا چیزی که دوست داره و میخوره نمیپزم؟ جواب خیلی ساده ست، چون مرض دارم. و این دگرآزاری در بین خواهران ثبت جهانی شده.
وقتی حضرت موسی همراه با قومش به وسیلهی سربازان فرعون در تعقیب بودن به جایی رسیدن که در جلو دریا بود و پشت سرشون سربازها. میگه:
دلها لرزید. یاران موسی گفتند: انّا لَمُدرَکون [پدرمان در آمد]
موسی گفت: کَـلّا انّ مَعِیَ ربّی سَیَهدِین [چنین نیست، پروردگارم با من است و مرا هدایت خواهد کرد.]
اینجا خود حضرت موسی هم نمیدونست که قراره نیل بشکافه، بذاره اونها رد بشن و در عوض سربازان فرعون رو ببلعه. فقط اعتماد داشت به قولی که خداوند بهش داده بود.
در بدترین شرایط وقتی فکر میکردم به اینکه اگر میتونستم به عقب برگردم چیکار میکردم، از دست خودم حرص میخوردم، چون اگر بخوام صادق باشم باز هم این راه رو انتخاب میکردم و شاید به جز یه سری از جزئیات چیزی رو تغییر نمیدادم. یعنی همین به فنا رفتن رو!.. چون ته دلم همیشه میدونست که تهش خوبه. اصلا اگه یه درصد شک داشتم هیچوقت دست به چنین ریسکی نمیزدم. پس جواب همیشه همونه: من بهت اعتماد دارم. و ایمان دارم که اتفاق ِ درست در زمان ِ درست خوهد افتاد.
*اختتامیه: خب 7 روز چالش خود شناسیم تمام شد. سخت بود حقیقتاً! لایه لایه باید پیش میرفتی، عمیقتر میشدی برای اینکه ببینی درونت چه خبره، چی شده که این طور شده؟ این چالش رو به همه توصیه نمیکنم، جز اونهایی که میخوان بفهمن کجای راه ایستادن و با خودشون چند چندن. سخته، چون نیاز به کنکاش داره و هر چی بیشتر به درونت غور کنی به مسائل کهنهتر و درونیتری میرسی که شاید ریشهی خیلی اتفاقها باشن. پس باید بررسی شون بکنی، و این کار اصلا ساده نیست. جرات میخواد و حوصله.
*حُسن ختام:
این درد استخوان من، اَحلی مِن العَسل
این جسم نیمهجان ِ من، اَحلی مِن العَسل
این زخمهای بیعدد، اَحلی مِن العَسل
جانم که میآید به لب، اَحلی مِن العَسل
[کلیک]امروز داشنم با این نوحه میدویدم، خیلی چسبید.
وقتی این سکانس از انیمهی ناروتو رو دیدم گفتم ااا اینکه منم! :))
این اتفاق دقیقاً برای من هم افتاد. توسط یکی از استادهایی که خیلی زیاد دوسش داشتم و قبولش داشتم. اگه میگفت بپر داخل چاه با کله میپریدم. ولی چیزی که پیشبینی نکرده بودم این بودم که خودم تنها باید بپرم! شاید درستش هم همین باشه، باید تنها این سقوط رو تجربه میکردم که مجـبور بشم به خودم برگردم و قدرت نهفتهی درونم رو بیدار کنم. البته همین سکانس چند دقیقهای برای من چند سال طول کشید! مجبور شدم همهچی و همهکس رو رها کنم و دست و پا بزنم برای اینکه فقط بتونم از این مهلکه زنده بیرون بیام. بر خلاف ناروتو که قبل از اینکه به انتها برسه راهش رو پیدا کرد من با صورت خوردم زمین، اینقدر دردم گرفت که تا چندین ماه متلاشی بودم. نه میدونستم باید چیکار کنم نه میتونستم نه میخواستم! فقط خشم بود و مرثیه سرایی برای چیزهایی که این وسط از دست دادم. چیزهایی که سالها برای بدست آوردنشون زحمت کشیده بودم، برای طفلکی بودن خودم، دلم برای خودم میسوخت واقعا! که عقلم رو دادم دست یه دیوانه! استادم هم مثل استاد ناروتو در عین شاخ بودن روش آموزشی عجیبی داشت. خلاصه پس از شب و روزهای جهنمی رسیدیم به مرحله میخوام از این برزخ خلاص شم ولی نمیتونم. الان تازه اون پروسه رو تونستم رد بکنم و برسم به مرحلهی میخوام و ان شاء الله که بتونم. بعدها چه استفادهها و چه حماسه سراییها که از این دوران نکنم! مراحلی که تنهایی رد کردم رو میگم. فقط بشین و ببین! :D