چالش خودشناسی، روز هفتم(آخر): اَحلی مِن العَسل
وقتی حضرت موسی همراه با قومش به وسیلهی سربازان فرعون در تعقیب بودن به جایی رسیدن که در جلو دریا بود و پشت سرشون سربازها. میگه:
دلها لرزید. یاران موسی گفتند: انّا لَمُدرَکون [پدرمان در آمد]
موسی گفت: کَـلّا انّ مَعِیَ ربّی سَیَهدِین [چنین نیست، پروردگارم با من است و مرا هدایت خواهد کرد.]
اینجا خود حضرت موسی هم نمیدونست که قراره نیل بشکافه، بذاره اونها رد بشن و در عوض سربازان فرعون رو ببلعه. فقط اعتماد داشت به قولی که خداوند بهش داده بود.
در بدترین شرایط وقتی فکر میکردم به اینکه اگر میتونستم به عقب برگردم چیکار میکردم، از دست خودم حرص میخوردم، چون اگر بخوام صادق باشم باز هم این راه رو انتخاب میکردم و شاید به جز یه سری از جزئیات چیزی رو تغییر نمیدادم. یعنی همین به فنا رفتن رو!.. چون ته دلم همیشه میدونست که تهش خوبه. اصلا اگه یه درصد شک داشتم هیچوقت دست به چنین ریسکی نمیزدم. پس جواب همیشه همونه: من بهت اعتماد دارم. و ایمان دارم که اتفاق ِ درست در زمان ِ درست خوهد افتاد.
*اختتامیه: خب 7 روز چالش خود شناسیم تمام شد. سخت بود حقیقتاً! لایه لایه باید پیش میرفتی، عمیقتر میشدی برای اینکه ببینی درونت چه خبره، چی شده که این طور شده؟ این چالش رو به همه توصیه نمیکنم، جز اونهایی که میخوان بفهمن کجای راه ایستادن و با خودشون چند چندن. سخته، چون نیاز به کنکاش داره و هر چی بیشتر به درونت غور کنی به مسائل کهنهتر و درونیتری میرسی که شاید ریشهی خیلی اتفاقها باشن. پس باید بررسی شون بکنی، و این کار اصلا ساده نیست. جرات میخواد و حوصله.
*حُسن ختام:
این درد استخوان من، اَحلی مِن العَسل
این جسم نیمهجان ِ من، اَحلی مِن العَسل
این زخمهای بیعدد، اَحلی مِن العَسل
جانم که میآید به لب، اَحلی مِن العَسل
[کلیک]امروز داشنم با این نوحه میدویدم، خیلی چسبید.