9 لبخند ِ99
*کمی شخصی نوشت.
وقتی داشتم دو دوتا چهارتا می کردم، اول ناامید شدم چون لبخندهای امسالم به 5 تا هم نمی رسید. اما عمیق تر که شدم دیدم نه، اگر جزئی نگاه کنم حتی از 9 تا هم میگذرن. خدا رو شکر.
1. این لبخند نیست، سجده ی شکر محسوب میشه. آقای پدرمون تا لب ِ لب ِ مرز رفت و برگشت. و روند زندگی خانواده به قبل از این اتفاق و بعدش تقسیم شد. صبحش خواب دیده بودم خونه پر از اقوام و آشناهاست حتی درگذشتگان، بعدا فهمیدم برای عیادت اومده بودن.
2. اعلام آتش بس و ترمیم رابطه ام با تهتقاری. قبلا وقتی خواهرخانمی نبود حرفی نداشتیم با هم بزنیم، الان دیگه اینطور نیست. با هم غذا درست کردیم، رفتیم ورزش، فیلم و سریال دیدیم، خندیدیم و کلی کار دیگه.
3. نه ماه و خورده ای خونه بودم. سال ها بود که بیشتر از دو هفته خونه نبودم و در کنار اعضای خانواده وقت نگذرونده بودم. وقتی اونجا بودم تازه متوجه شدم وای که چه روزهایی از عمرم رو در غربت و تنهایی گذروندم. چقدر فرصت ها رو از دست دادم، چون هیچ چیز مثل این نیست که در کنار آدمهایی باشی که صرفا وجودت براشون اهمیت داره. هر جای دیگه که باشی، هر چقدر هم که بهشون نزدیک باشی در نهایت یه غریبه ای. در واقع به این نیت رفتم که دیگه برنگردم، پشت پا بزنم به همه چی.. نشد. دلم به حال خودم سوخت. به حال تلاش ها و سختی های این چند سال، به عمری که در این راه صرف کردم. فقط و فقط به خاطر خودم برگشتم. منتها به همه اولتیماتوم دادم که نزدیک من شدن حکم باز کردن جعبه ی TNT داره! حتی رئیس دانشکده، نمی دونم با چه رو و جسارتی گفتم فعلا توان کار کردن روی پایان نامه رو ندارم، لطفا صبر کنید یا کسی رو جایگزین کنید.
4. ترس رو کنار گذاشتم و شروع به بیمار دیدن کردم. یه کوچولو دستم رفت تو جیب خودم، تونستم با خیال راحت تری برای چیزهایی که می خوام خرج کنم و با پول خودم برای اعضای خانواده هدیه خریدم. یه قسمتیش رو هم سرمایه گذاری کردم، حتی خمس هم دادم! چسبید.
5. یه سری تغییرات درونی اساسی که هنوز نمود بیرونی ندارن اما خودم متوجهشون میشم. میشه گفت کنار گذاشتن حرف زدن و شروع به "عمل کردن". در واقع در خلال این پوست اندازی ها، درونم اپدیت شد. بذارید درگوشی بهتون بگم(صدایش را آرام می کند) این ورژن از زهرا رو بیشتر دوست دارم. یه جوری متکی به خود داره می ره جلو که بعد ها مطمئنم بهش افتخار خواهم کرد. چرا که موند و پا پس نکشید در صورتیکه کاملاً حق داشت اگر این کار رو میکرد.
6. پادکست فردوسی خوانی، البته حجم زیادیش موند برای سال جدید اما همون مقدار که شنیدم رضایت بخش بود و عاشقش شدم. با هر قسمت پر از شگفتی میشم، اصلا یه وضعی! چرا اینقدر روایت جنگ ها جذابه؟ کی فکرش رو می کرد پشت اسمهایی مثل ایرج یا منوچهر همچین داستان های محشری خوابیده باشه؟ باتشکر از پادکست که کار تنبل هایی مثل من رو راحت کرده.
7. BTS یکی از دستاویزهای پر رنگ امسال برای من، جهت زنده موندن. البته هنوز جرات نکردم اسم خودم رو آرمی بذارم(اسم فن های این گروه). چرا؟ چون با دو عدد کیپاپر ِ حرفه ای زندگی می کنم که با وجود داشتن ید طولایی در خریدن آلبوم های اورجینال و علی رغم پر بودن دیوار های اتاق از پوسترهای اورجینال بی تی اس خودشون رو آرمی نمی دونن! البته خواهر خانمی عرق ملی به سوپرجونیور رو حفظ کرده و معتقده بقیه گروه ها واسه سرگرمی هستن.
در طول این نه ماه سه تایی با لپ تاپ روی یکی از تخت ها می نشستیم و میتینگ برگزار می کردیم. کی کجا کِی؛ چیکار کرده؟ اکثراً سرم رو روی پای یکیشون میذاشتم و به داستان های شیرینی که از این گروه و کل کی پاپ تعریف میکردن گوش می دادم. و از گوشه دنج و امنی که باهاشون داشتم لذت می بردم. البته ارتباطم با این گروه وقتی تنگاتنگ شد که برگشتم و اکثراً تنها بودم. بیشتر ادامه نمیدم گفتنی از این گروه و تاثیراتشون در این مجال نمی گنجه.
8. ناروتو. هر وقت یکی می پرسه بین اعضای بی تی اس بایست کیه؟ میگم هیچ کدوم، بایس من تا اطلاع ثانوی بدون شک ناروتو هست. :)) شاید جوگیرانه به نظر برسه اما در موقعیت های سخت، وقتی کاری رو میخوام انجام بدم اما در قد ُ قواره ی خودم نمی بینم ناروتو میاد به ذهنم.. پسری که از بازنده بودن شروع کرد اما میخواست هوکاگه بشه.
9. دویدن. از ربع ساعت دویدن با وقفه شروع کردم تا به رکورد 1 ساعت و 20 دقیقه بدون وقفه رسیدم. این رکورد برای یک سال به صورت منظم هفته ای یکی دو بار دویدن کمه؟ نمی دونم. اولش برای این شروع کردم که میخواستم خشمم رو به وسیله ای خالی کنم. بعد تبدیل به عادت شد. عادتی که دوست دارم برای سال های متمادی ادامه بدمش و در این حیطه پیشرفت کنم.
+لینک چالش(کلیک). هرکی دوست داشت شرکت کنه.
پ.ن. احتمالا آخرین پست سال 99 باشه. دو هفته ست که برنامه ام شده کار کار کار، ناروتو، خونه تکونی، کار کار کار. و این برنامه احتمالا تا آخرین روز سال ادامه داشته باشه.
99 برای من؟ پکیجی بود از؛ از دست رفتن تقریبا تمام دلبستگی ها و فشارهای جسمی و روانی. سالی که چند تار موی سفید بین موهام دیدم و با خودم فکر کردم مثل اینکه واقعا پا به دنیای آدم بزرگ ها گذاشتم. چقدر بالغ بودن سخت و غیر ِ قابل تحمل می تونه باشه. اما نهایتاً تصمیم گرفتم تلاشم رو بکنم حداقل بزرگسال دوست داشتنی ای باشم.
مهم ترین تصمیمی که امسال گرفتم این بود که نذارم هیچ کس و هیچ چیز روز ها و این عمر ِ کوتاه ِ جوانیم رو بدزده. نه، هیچی اون قدر ارزش نداره.. چون هر چقدرهم که عمر کنیم به سال های جوانی مون اضافه نخواهد شد. نه.. من دوست دارم جوانی رو زندگی کنم. و قطعاً مهم ترین تصمیمم برای سال جدید عملی کردن این فکر خواهد بود ان شاء الله.
سلام. پس بخونینش سه بار بهتون الهام شد :)