چالش خودشناسی، روز ششم: هنوز خیلی چیزها برای دیدن هست
وقتی این سکانس از انیمهی ناروتو رو دیدم گفتم ااا اینکه منم! :))
این اتفاق دقیقاً برای من هم افتاد. توسط یکی از استادهایی که خیلی زیاد دوسش داشتم و قبولش داشتم. اگه میگفت بپر داخل چاه با کله میپریدم. ولی چیزی که پیشبینی نکرده بودم این بودم که خودم تنها باید بپرم! شاید درستش هم همین باشه، باید تنها این سقوط رو تجربه میکردم که مجـبور بشم به خودم برگردم و قدرت نهفتهی درونم رو بیدار کنم. البته همین سکانس چند دقیقهای برای من چند سال طول کشید! مجبور شدم همهچی و همهکس رو رها کنم و دست و پا بزنم برای اینکه فقط بتونم از این مهلکه زنده بیرون بیام. بر خلاف ناروتو که قبل از اینکه به انتها برسه راهش رو پیدا کرد من با صورت خوردم زمین، اینقدر دردم گرفت که تا چندین ماه متلاشی بودم. نه میدونستم باید چیکار کنم نه میتونستم نه میخواستم! فقط خشم بود و مرثیه سرایی برای چیزهایی که این وسط از دست دادم. چیزهایی که سالها برای بدست آوردنشون زحمت کشیده بودم، برای طفلکی بودن خودم، دلم برای خودم میسوخت واقعا! که عقلم رو دادم دست یه دیوانه! استادم هم مثل استاد ناروتو در عین شاخ بودن روش آموزشی عجیبی داشت. خلاصه پس از شب و روزهای جهنمی رسیدیم به مرحله میخوام از این برزخ خلاص شم ولی نمیتونم. الان تازه اون پروسه رو تونستم رد بکنم و برسم به مرحلهی میخوام و ان شاء الله که بتونم. بعدها چه استفادهها و چه حماسه سراییها که از این دوران نکنم! مراحلی که تنهایی رد کردم رو میگم. فقط بشین و ببین! :D