جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

۸۶ مطلب با موضوع «در دنیای تصاویر» ثبت شده است


این منم وقتی با یک حقیقت ِ غیر  قابل ِ انکار رو به رو می شم! :))




Moon Lovers , 2016

 

 

اول یک حسّ ِ مخلوط شامل شوکه شدنی که همراه با حس ِ مظلوم بودن هست - موازی با مجبور بودن [مورد جبر قرار گرفته] - همراه با احساس ِ نا اَمنی ِ توام با هراس! بعد از اینکه از این مرحله گذر کردم و به خودم اومدم،
دوم دست ها رو مشت می کنم و می گم: «واقعیت ها ممکنه منطقی نباشن اما وجود دارن، نمی تونم/نباید به عقب برگردم. پس هرجوری شده باید زنده بمونم و زندگیم رو بسازم!»
سوم ...ای پناه ِ در راه ماندگان.
 

۶ نظر ۱۰ دی ۹۵ ، ۰۰:۳۴
ZaR

 



به کج اندیشی؛ خاموش نشسته..

[کلیک]
 
۴ نظر ۲۳ مهر ۹۵ ، ۲۲:۴۱
ZaR
 

برسد به دست ِ پروردگار  ِ آرزوها.
 

وقتی که در طول زمان به تدریج به تک‌تک ِ آرزوهام رسیدم، اگر کسی پرسید چه طور؟ براش داستان تعریف می‌کنم. از روزهایی که بعد از یکی دو شیفت حتی سه شیفت ِ کاری هیچ‌کس توی خونه منتظرم نبود، غذام آماده نبود، خسته و کوفته توی مترو می‌خوابیدم و پاها رو بالا می‌گرفتم که خون به مغزم برسه. از موقع‌های حساسی براش می‌گم که به جای گله و شکایت چشم‌ها رو می‌بستم و یکی‌یکی ِ آرزوها رو با تمام جزئیات تصور می‌کردم، از اون مطب با دیوارهای کاهگلی و بوی ِ زندگی ِ داخلش که پیر و جوون رو سرزنده می‌کنه  تا کافه رستوران ِ سنتی ِ چسبیده به مطب که بیمارا می‌تونن با ارائه‌ی فیش 20% تخفیف بگیرن. از زمان‌هایی می‌گم که با خودم می‌گفتم آدمی که از دریا نجات پیدا کرد هیچ وقت ِ هیچ وقت دوباره خودش رو غرق نمی‌کنه، چون یاد گرفته چه طور خودش رو نجات بده. باید نجات بده.

 

۱۸ نظر ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۲۹
ZaR

مادر: «خدا پرپرت کنه دختر!»

من: «چرااا؟ مگه همه‌ش تقصیر ِ من بوده؟!»

مادر: «خدا اون دوستت رو ...!»

من: «چرااا! مگه همه‌ش تقصیر اون بوده؟ »[اینجا مجبورم طرف دوستم رو بگیرم که آتیش ِ مامانم تندتر نشه!]

 

قصه از این جا شروع شد که پس‌انداز ِ یک سالم دود شد و رفت هوا. در واقع دزدیده شد، به ساده‌ترین و احمقانه‌ترین شکل ِ ممکن! پولهایی که ذره ذره با خون دل جمع کرده بودم، حتی یواشکی کار کرده بودم... به عنوان یک دانشجو واقعه‌ی دردناکی رو تجربه کردم. چون نمی‌تونستم داغ ِ از دست دادنشون رو تنهایی به دوش بکشم به مادرخانومی‌م گفتم. البته اول مراسم مرثیه سُرایی رو تنهایی به جا آوردم بعد با خنده خبر رو به اطلاعشون رسوندم!
خودمم نمیدونم چرا اونهمه پول ِ نقد رو توی خونه و در تابلوترین جای ممکن نگهداری می‌کردم، جوری که هر ننه قمری یه دوری داخل اتاق بزنه متوجه بشه و برشون داره! بودنشون یه جور حس ِ پشتوانه بهمراه داشت. العان بدون اون حس؛ احساس لخت بودن می‌کنم!

 

+ و تمشک طلایی تعلق می‌گیره به هم خونه‌ای عزیزم که کارگرهای برق رو توی خونه تنها گذاشت که به قرارش برسه!! و گوی طلایی تعلق می‌گیره به خودم که وقتی اس ام اس داد"اگه چیز قیمتی توی خونه داری بردارم." هیچی به ذهنم نرسید!! :|

 

پ.ن. گفتم چیکار کنم تلخی و پررنگی ِ این اتفاق کمتر شه؟ قرار شد یک هفتگانه بسازیم و بفروشیم که شیرینی‌ش قطره‌ای و ماندگار باشه. این اولین قلم که قراره یه روزمیزی ِ خوشگل بشه. هنوز بهم وصلشون نکردم و موندم گل ِ آخری رو چه رنگی ببافم؟ نارنجی؟ سبز چمنی؟ خاکستری؟
 

 

۱۳ نظر ۲۰ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۶
ZaR

 



از ره غفلت به گدایی رسی
گر به خود آیی به خدایی رسی

 

*دو بیت از : رهی معیری

*عکس از : فیلم ِ بزرگراه
 

۵ نظر ۲۱ تیر ۹۵ ، ۰۵:۵۸
ZaR


گوینده: من / مخاطب: عقل و احساسام / بعد از دیدن ِ این سکانس ِ کاملاً بی‌ربط.

احیاناً اگر خواستید بپرید هم؛ با هم و در آغوش ِ هم، چوم اصلاً حوصله‌ی جنگ‌های داخلی ندارم! اگر خواستید من رو از پا در بیاریدهم؛ با هم، یا من به حساب ِ هر دوتون می‌رسم! تک‌روی‌ها رو نمی‌بخشم.

 

+ احساسات هم می‌تونن مثل ِ رنگ‌ها طیفهای مختلفی داشته باشن. احساسات ِ رقیق یا غلیظ، احساسات ِ سطحی یا عمقی، احساسات ِ کاذب، احساسات ِ متوهّم! اگر از من بپرسی می‌گم در این طیف یکی از رایج‌ترین‌ها توهّم ِ احساسات هست. یعنی چیزی که در درون ِ ما وجود نداره اما فکر می‌کنیم هست یا می‌خوایم که باشه و سعی می‌کنیم در درونمون بسازیمش حتی شده با متوسل شدن به زور! مثلاً طرف اصلاً تیپ ِ شخصیتی ِ مناسبی برای من ِ نوعی نیست اما چون همه‌ی معیارهای عمومی رو داره برای خودمون دلیل می‌تراشیم که ازش خوشمون میاد که در واقع از دیگران عقب نمونیم. یا بد ِ یکی رو پیش دیگری می‌گیم و بهش برچسب می‌زنیم. حس بدی به اون فرد داریم چون در واقع مهارت بیشتری نسبت به ما در کار و زندگی داره. شاید حتی دلیل ِ اصلی ِ این کار رو ندونیم، اما چرا باید به احساساتی پر ُ بال بدیم که در نتیجه‌شون اعمالی ازمون سر بزنه که حتی از دلایل ِ اصلی ِ بوجود اومدنشون بی‌خبریم؟
استادی داشتیم که می‌گفت اگر جنس احساسات خودتون رو بشناسید در آینده می‌تونید موقعیتهای خطرناک رو که ممکنه احساستون ضربه ببینه یا دچار توهّم بشید رو شناسایی کنید. اون وقت قادر هستید دور بزنید و وارد نشید یا خسارات رو به حداقل برسونید.

....و تجربه نشون داده عقل می‌تونه هم‌پا بشه با احساسات ِ واقعی و اصلی اما با توهّمات و مکذوبات نه!

 

* عنوان نوشت: این جواب ِ درونیم در مقابل ِ سوال ِ انریکه هست که در آهنگ ِ don't you need somebody می‌پرسه آیا کسی رو لازم نداری که تمام شب بیدار نگه‌ت داره؟ چقدر از ویدئوش خوشم اومده.

 

پ.ن. ساعت 4:30 بامداد به وقت ِ "خانه‌ی ما"، من و خورشت قیمه‌ی فردا شبم که داره در آشپزخانه قُل میزنه بیداریم. یکی باید بیاد من رو به زور بخوابونه چون اگر کماکان بیدار بمونم فردا کار و زندگی رو از دست خواهم داد! :D
 

۶ نظر ۱۹ تیر ۹۵ ، ۰۴:۳۷
ZaR

همیشه باید بدونی کجای جاده هستی تا بتونی خوشحال بمونی.

 

۶ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۰۵:۵۶
ZaR

1. بنجامین فرانکلین در زندگی نامهی شخصیش درمورد پروژه‌ای جسورانه و دشوار برای رسیدن به تکامل اخلاقی صحبت می‌کنه. سیزده فضیلت اخلاقی که می‌خواسته در خودش پرورش بده (مثل میانه‌روی، سکوت، فروتنی، آرامش، عدالت، پاکیزگی و ...) رو شناسایی کرده و هر روز برای تمرین این فضیلت‌ها به خودش نمره می‌داده جوری که هر هفته میزان پیشرفتش مشخص بشه. [از کتاب پروژه شادی از گریچن رابین]

خب هر کدوم از ما از وقتی که پشت لب مون سبز شده و فهمیدیم می‌خوایم به کجا برسیم، چی می‌خوایم چی نمی‌خوایم ممکنه چندین بار از این جور حرکات زده باشیم، با شور و شوق دودو تا چارتا کرده باشیم، خواسته باشیم تخته گاز بریم جلو تا بلاخره به یه جایی برسیم. آخرین برنامه‌ی مُدون و جدی ِ من که سفت و سخت پیگیرش بودم برمی‌گرده به دی‌ماه (کلیک). در دو هفته، 11 ساعت کتابخوانی که شاید 3 الی 4 ساعتش در خونه و کتابخونه بود و بقیه‌اش در راه اتفاق افتاده بود. العان که چند ماه از اون موقع گذشته می‌تونم تاثیرات ِ این برنامه که مکمل و حسن ختام ِ ورژن‌های قبلیش بود رو کاملاً در زندگیم حس کنم. مثلا قبلاً اگر در راه‌ها و مسیرها درصد ِ آهنگ گوش دادن به کتاب خوندم شاید 80 - 20 بود، حالا که وارد شرایط جدید شدم و خیلی بیشتر از قبل در راه هستم، نسبت ِ آهنگ و کتابم شده 55 - 45. پیشرفت بسزایی بوده!

 

2. به بهانه‌ی هشتگ  #تو_مسیر_بخونیم


من برای او لالایی می‌خونم او برای من.*
 
ایستگاه خودم یکی مونده به آخر هست اما همیشه تا آخرین ایستگاه میرم چون از یک سوم آخر ِ مسیر اتوبوس تقریبا خالی میشه و در اون خلوت با پنجره‌های چهارطاق باز؛ چنان حس ِ خنک و دلچسبی جریان داره که دل کندن از صندلی‌های ِ سفت و سنگیش حتی سخت به نظر می‌رسه! 


*اینجا یه دور برگردون بود و آقای راننده چنان پیچ ِ پر شتابی زد که نزدیک بود من و کتاب و مایتعلقاتم پخش زمین بشیم و لالایی از سرمون بپره! :))
 

۹ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۲۴
ZaR

 



کی می‌دونه ما چه‌طور به اینجا رسیدیم و چه چیزهایی رو پشت سر گذاشتیم؟
 

پ.ن. اون روز استاد به خانمی که سال‌ها از خشم نسبت به زندگی و آدم‌هاش پُر بود و این عصبانیت باعث شده بود کانال ِ عصبی ِ دستش تنگ بشه و حتی نتونه اون دست رو از نیمه بالاتر بیاره می‌گفت: «این تویی که داره درد می‌کشه و ممکنه دستت دیگه به حالت عادی بر نگرده. این تویی که در نهایت از این خشم ِ درونی آسیب می‌بینه. این زندگی مال ِ توئه، این کار، این خانواده و دوستان مال ِ تو هستن، به تو داده شدن که بتونی باهاشون کنار بیای اگر نتونی؛ خودت ضرر کردی.»

 

 

 

۸ نظر ۲۳ خرداد ۹۵ ، ۰۷:۵۹
ZaR

بعضیا هستن که چنان در لاک ِ دانای کل فرو رفته‌ان که اگر خدا هم بیاد پایین بگه حقیقت چیز دیگه‌ایه و بنده‌ی من در مسیر ِ درستی حرکت می‌کنه قبول نمی‌کنن. حالا وقتی زندگی چندین نفر بسته به قضاوت چنین آدم‌هایی باشه فاجعه ست. چه انسان‌هایی که قربانی حقیقت‌های دست‌ساز  و کشکی و دوغی ِ این افراد نمی‌شن. چه کار میشه کرد؟ با سنگ به سینه زدن و خون گریه کردن چیزی درست نمیشه. لازم نیست از تیررس نگاهشون خودت رو قایم کنی مبادا پرشون به پرت بخوره. باید بگردی دنبال برگ برنده! وقتی وزنه باشی وقتی سنگین باشی حتی اگه توجهشون هم جلب شد کاری از دستشون بر نمیاد. با اطلاعات، دانسته‌ها و مهارت‌ها. اونقدر پُر مثل اون برگه‌ی A4 امتحانی که اگه بتکونیش واژه‌ها ازش لبریز می‌شن و خودشون به زبون میان. اینجور مدعی‌ها به زانو در میان.
اینجاست که تک تک ثانیه‌های جوانی معنا پیدا می‌کنه. می‌تونه با آه و ناله و حسرت بگذره، امّا می‌تونه در عین سخت بودن پرُبار بگذره. جایی خوندم که می‌گفت فراگیری ِ چیزی در جوانی مثل حک کردن اون روی لوح زرین می‌مونه. استفاده کردن از این فرصت ِ خدادادی هنره.
 


جنگ؛ جنگ ِ عمله! ,  اردیبهشت ِ 95

 

پ.ن. این سری تفکرات سه قسمت داره. نظرات رو ان شاء الله با هم تایید می کنم.
 

۳ نظر ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۱۲
ZaR