جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

تا بحال نرفته‌م. هر چند دفعه‌ای که گفته شد برای رفتن لبیک نگفتم. با عقل ِ خودم فکر می‌کردم: «نه، هنوز دُم به تله نداده‌م.» در واقع من هنوز آماده نبودم و نطلبیده بود . به قول ِ دوستی می‎گفت اگر بطلبند و تو آماده‌باشی دست‌ ِخودت نیست، یکدفعه چشم باز می‌کنی می‌بینی وسط کربلا ایستادی و داری سلام می‌دی.
ایندفعه امّـا انگار طلبیده و من آماده‌ام..گفته بودم اگر بیام این دل ِ وصله‌پینه رو میارم و با یک دل ِ سالم برمی‌گردم. اما در سرم کسی می‌گفت مگه نه اینکه خداوند در دل های ِ شکسته جایگاهی بس بزرگ داره؟ مواظب باش چه چیزی می‌خوای و چرا داری می‌ری.


**** یک سری توصیه‌های طبّ‌سنتی هست که امسال بینشون برای افرادی که راهی هستند بسیار شایع بود. متاسفانه خیلی بین مردم عادی رواج نداره اما با به کار بردنشون می‌شه خسارت‌ها رو به حداقل رسوند. هم به جسم خیلی فشار نیاد و هم سفری معنوی باشه.

چون پیاده‌روی در مسافت و زمان طولانی انجام می‌شه خیلی مهمّه که خون به پا برسه و جریان داشته باشه. پس صبح قبل از شروع هر پیاده روی از روغن‌زیتون استفاده کنید. بهتر از اون روغن کوهان‌شتر هست که از تاول زدن پا جلوگیری می‌کنه اما چون خیلی مرسوم نیست می‌شه از روغن‌زیتون استفاده کرد وحتما طبیعی یعنی کارخونه‌ای نباشه، بمالید به پا کمی کف پا رو ماساژ بدید و جوراب بپوشید.
شب موقع استراحت؛ قبل از خواب هم می‌تونید از این روش برای نقاط ِ دردناک استفاده کنید چون اثر ضدّ ِ درد داره و میتونه به جای ِ قرص نقش ِ بسزایی داشته باشه.
اونجا ممکنه هر نوع آلودگی از نوع هوایی و خوراکی وجود داشته باشه. حتما ماسک همراه داشته باشید و برای مصونیت از هوای آلوده خوردن 1 الی 3 قاشق روغن زیتون ِ طبیعی در روز کفایت می‌کنه. چون خاصیت ِ ضدّ آلاینده‌های طبیعی داره.

+ حتما عسل و سیاهدانه با خودتون ببرید. صبح ناشتا یک قاشق سیاهدانه رو بجوید حتما تا عصاره‌ش در بدن منتشر بشه و بعد یک قاشق عسل بخورید. هر نوع زخمی هم که در پا یا بدن ایجاد شد با ضماد کردن ِ عسل و بستنش به سرعت زخم بسته می‌شه و زیاد معتل‌تون نمی‌کنه.

+ عرق نعنا یا عصاره‌اش. اگر اسهال و استفراغ شدید یک قطره عصاره‌ی نعنا یا یک سوم عرق نعنا بعلاوه‌ی کمی عسل اگر نمک هم داشتید اضافه کنید و کمی آب ولرم. عصاره‌اش چون کم حجم‌تر هست و 2-3 قطره‌اش برای یک لیوان کفایت می کنه بصرفه‌تر هست.


امیدوارم به دردتون بخوره حتی اگر خودتون نمی‌رید به اطرافیان که قصد رفتن دارند پیشنهاد کنید.
یا علی، خدا قوت. حلال کنید ما را.

۱۵ نظر ۰۵ آذر ۹۴ ، ۱۰:۱۸
ZaR



دیگه بدتر از این که همسرت رو با معشوقه‌اش گرفته باشی، متهم به قتل و محکوم به حبس ِ ابد شده باشی؟ اما وقتی در حیاط ِ زندان قدم می‌زنی حس ِ قدم زدن ِ یک مرد در پارک رو القا کنی؟ از اون دسته از فیلم‌هایی هست که می‌تونه در پوشه‌ای خاص قرار بگیره برای وقت‌هایی که نیاز داریم کسی یا چیزی ما رو به جلو، مصمم هول بده.

+ گفت‌وگوی ذهنی ِ من بعد از دیدن ِ این فیلم: «حرفم اینه که آدم باید بتونه در زندگی هرجایی که سرنوشت او رو قرار داده، در هر شرایطی که هست از پس ِ خودش بر بیاد. بتونه تشخیص بده، کِی ریسک کنه، جایی که لازمه صبر پیشه کنه و در جایی قدرت این رو داشته باشه که همراه با سرعت نور حرکت کنه! این می‌تونه از «شناخت ِ خویشتن» نشات بگیره. آدم باید خودش رو لایه به لایه و جزء به جزء کشف کنه و بشناسه. بعد به مرحله‌ی مهارت‌ها می‌رسه.. افزایش ِ چیزهایی که لازمه و صلاح می‌دونه که در زندگی باید یاد بگیره؛ در هر زمینه‌ای. مهارت‌ها مثل ابزار ِ جانبی در رویارویی با مسائل هستند و با استفاده‌ی درست ازشون می‌شه «احساس راحتی» رو بدست آورد. هیچ چیز مثل ِ یک نفس ِ راحت کشیدن در شرایطی سخت حال ِ آدم رو خوب نمی کنه. امکان ادامه دادن رو محیا می‌کنه. اینجاست که می‌فهمه باید گام ِ بعدی رو چه طور برداره تا بتونه با حرکت‌های کوچک و متفاوت از پس این بازی [شرایط ِ موجود] بر بیاد.
اون وقت آدمی مثل «اندی دوفرِین» معنا پیدا می‌کنه ، که در زندان اون قدر پیشرفت می کنه که به اتاق و گاوصندوق ِ رئیس دست پیدا می کنه و از طرفی موفق به ساخت بزرگترین کتابخونه‌ی زندان‌ها در نیواینگلند می‌شه.»


پ.ن. عذرخواهی می‌کنم که کلمه‌ی "غلطی کردن" رو زیاد استفاده می کنم. تاثیر این کلمه برام خیلی زیاد ِ. فک کنم از اینجا روی زبونم افتاد و همچنان ادامه داره. تا ببینیم باهاش به کجا می‌رسیم! :))


۷ نظر ۰۵ آذر ۹۴ ، ۰۰:۲۴
ZaR


اسباب کشی ما 4فاز داشت که همه‌ش به عهده‌ی خودمون بود به جز بردن ِ یخچال و گاز.
فاز اول : ریخت و پاش.

فاز دوم : حمل ِ بار از طبقه‌ی سوم به داخل ماشین.

فاز سوم : حمل بار از ماشین به طبقه‌ی سوم؛ خانه‌ی جدید.

فاز چهارم : چیدن ِ وسایل.

** پیش فازی هم داشتیم برای  ورود به فاز ِ چهارم : که باید نقش ِ دانشجویان ِ شکم گنده‌ی بیدرد رو بازی می کردیم. چرا؟ چون کلید و اجاره
نامه‌ی هر دو خونه دست‌مون بود و این در عالم ِ دانشجویی یعنی نقطه‌ی ِ جوش!! :)) البته یک بام و دو هوا بودن هم عوارضی داشت مثل اینکه نمی‌دونستیم خودمون رو چند قسمت کنیم، این خونه رو تمیز و آماده‌ی تحویل کنیم یا اون خونه رو تمیز کنیم و آماده‌ی ورود ِ وسایل!!

چیز ِ دیگه‌ای که در این چند روز فهمیدم این بود که بعد از سه سال خوابگاهی بودن، عوض کردن ِ دو خوابگاه که در هر کدوم دوبار و سه‌بار اتاق عوض کرده بودم.. اصلا اسباب‌کشی محسوب نمی‌شد! چون لطف می‌کردم وسایلم رو می‌ذاشتم زیر بغل و می‌زدم به چاک [دقیقا همین کلمه!!] خلاصه که معنای واقعی ِ اسباب‌کشی رو تازه درک کرده‌م. در کل فکر می‌کنم بعد از اینکه درسم تمام شه همراه ِ مدرک تحصیلی‌م یک مدرک ِ دکترای  ِ حمّالی هم به رزومه‌ام اضافه خواهد شد! :))‌


آخرین صبحانه...و خانه‌ای که بهمراه ِ اصحابش به خاطرات پیوست.


پ.ن.1 یه تشکر ِ ویژه هم کنیم از حاج خانوم صاحبخونه‌ی فقید که می‌دید ما با چه مشقتی وسایل رو از طبقه‌ی سوم میاریم و با دارا بودن هفت  عدد پسر بسان ِ هفت‌خان ِ رستم محض ِ رضای ِ خدا یه تعارف ِ خشک و خالی نکرد. دستشون درد نکنه به هر حال.


پ.ن.2 هفته‌ی سختی رو پشت سر گذاشتیم که سختی ِ بارکشی قابل ِ تحمل‌تر از باقی ِ قضایا بود. ولی خوش گذشت! چون اسباب‌کشی یکی از  کارهایی ِ که دل‌ها رو بهم نزدیک می‌کنه، و من از کارهایی که دل‌ها رو به هم نزدیک می‌کنه خوشم میاد. وارد مرحله‌ای یک ساله از زندگی‌مون می‌شیم: دومین خانه‌ی ما.

پ.ن.3 به قول ِ شاعر که می گه :
بیـــــا به شهر ِ جدیدی بریم،
جایی که درش لبخــند وسعت داشته باشه و هواش از غم و اندوه خالی باشه.
 اونجا که میشه با هر غریبه‌ای هم گفتگوی ِ شیرینی داشت.[!]


۱۰ نظر ۰۱ آذر ۹۴ ، ۲۲:۴۱
ZaR

این پست باید تا پنج‌شنبه ارسال می‌شد اما به علت ِ اسباب‌کشی کمی به تاخیر افتاد و العان در کنار ِ انبوهی از کارتن‌ها و وسایل ِ خورده ریز دارم اینها رو می‌نویسم.

با ایده ی "کتابت را جا بگذار" یا "Book Crossing" آشنا هستید؟

برای من این ایده بسیار هیجان‌انگیز بود و هنوز بعد از دوسال که "دشمن عزیز" ِ جین وبستر رو روی نیمکتی در پارک هنرمندان جا گذاشتم هنوز وقتی اسم این کتاب میاد مشتاق می‌شم و با خودم فکر می‌کنم اون روز صبح ِ زود یعنی چه کسی این کتاب رو برداشت؟ حالا این کتاب در چه حال ِ؟ تا حالا در دست ِ چند نفر چرخیده؟

امسال هم به فکر انجام دادن ِ این ایده بودم، اما رگ ِ محافظه‌کاری‌م گیر گرد و ایده‌ای به ذهنم رسید. چرا کتاب رو بیرون جا بذارم؟ بذار مستقیماً برای کسی بفرستمش که می‌دونم می‌خونه. کمی از هیجان و ناشناخته بودن ِ ماجرا کم می‌شه اما اینجوری میدونی کتاب دست کسی افتاده که حتما مطالعه‌ش می‌کنه بعد می‌فرسته برای افراد ِ دیگه‌ای و این چرخه ادامه پیدا می‌کنه. این جور با یک کتاب یک جریان ِ آشنا راه می‌افته هم فال و هم تماشا.

 من زودتر دست به کار شدم، ماه ِ پیش این عملیات رو انجام دادم و کتاب "عطر سنبل عطر کاج" رو برای مریم فرستادم.

+ کتاب مسافر

+ Book Crossing


پ.ن. اگر به قول ِ طب سنتی‌ها کمی طبع‌م گرم‌تر بود کاری می کردم این کار حداقل بین ِ اطرافیان ِ خودم رونق پیدا کنه. گوش‌شون رو می‌پیچوندم که دست به کار بشید و برای هم یا هر کسی که می‌دونید می‌خونه کتاب بفرستید. بهاره جان رو.  بلقیس و ثریا رو ، نفیسه و محدثه رو.



۶ نظر ۳۰ آبان ۹۴ ، ۱۵:۵۷
ZaR


رفته بودیم برای اجاره خونه دیده بودیم، توی ِ شهرکی که خارج از شهر محسوب می شد و تقریبی سه ساعت با دانشگاه فاصله داشت، می‌شد روزانه شش ساعت در رفت و آمد بودن. حالا چرا رفته بودیم اونجا؟ شرایط ِ مقطعی ایجاب کرده بود. سر جمع یک ساعت داخل ِ خود ِ شهرک بودیم. بُنگاهی‌ها رو سر زده بودیم و در مورد قیمت‌ها صحبت کرده بودیم. از مزیت‌هاش این بود که انگار تهران نبود؛ ساکت، پر از آرامش، کم‌جمعیت و قیمت‌ها نازل‌تر. وقتی توی خیابون‌هاش قدم می زدم...فکر کرده بودم ما اگر بیایم اینجا... خیابوناش خلوت ِ و از شلوغی ُ ترافیک خبری نیست. باب ِ  اینه که دوچرخه‌ای داشته باشی و به عنوان وسیله‌ی نقلیه ازش استفاده کنی. احتمالا کسی هم کاری به کارت نداشته باشه. پس، من یه دوچرخه می‌خرم، به عنوان ِ وسیله‌ی نقلیه‌ی حافظ ِ محیط زیست. میام ُ کوچه به کوچه‌ی این شهرک رو فتح می‌کنم.. شب‌ها به هر بهانه‌ می‌تونم بیام بیرون مثلا برای خرید از سوپری محل؛ اگر باد هم بوزه دیگه احساس خوشبختی همه جا رو ساطع می کنه!... اینجا یک زندگی ِ آروم به دور از هیاهوی ِ تهران می سازیم. تا تونسته بودم بافته بودم ُ بافته بودم.. رسیده بودم به اسم ِ پیشنهادی. از اونجایی که این دوچرخه سوای ِ سیاوشم هست که  از نوع ِ حرفه‌ای ِ و قراره با هم بریم دور ِ دنیا رو رکاب بزنیم؛ این یکی نباید حرفه‌ای باشه چون برای استفاده‌ی داخل ِ شهر هست. در نهایت تلفن ِ چندتا املاکی رو گرفته بودیم که آخر هفته هماهنگ کنیم و بیایم خونه ببینیم. این آخر ِ هفته هیچ وقت نیومد چون شرایط‌مون به سرعت عوض شد و خود تهران موندنی شدیم.. اما من اون روز توی راه برگشت اسم ِ دوچرخه‌ی غیر ِ حرفه‌ایم رو هم انتخاب کرده بودم.. "نوح".



* عنوان نوشت: "زندگی، شوق ِ همان فردایی‌ست که نخواهد آمد." می‌خواستم این جمله رو بذارم عنوان امـّا آخرین ثانیه گفتم چرا فعل منفی به کار ببرم؟ من که می‌دونم سیاوش و نوح عضوی از خانواده‌ی درونی ِ من هستند که قراره روزی بیرونی بشند و واقعیت پیدا کنند.

۶ نظر ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۸:۵۳
ZaR


خانه‌ی ما

پ.ن.
همراه با این آهنگ. پاییز ِ اینجوری رو دوست دارم. از اینجا.

۵ نظر ۲۶ آبان ۹۴ ، ۰۸:۳۹
ZaR

"ما انسان‌های مجبورمختار؛ یا مختارمجبور؟"بیشتر از دوسال میشه که این جمله ذهنم رو درگیر کرده، می‌ره میاد می‌بینه هنوز جوابی ندارم دوباره می‌ره پاییز ِ سال ِ بعد برمی‌گرده! :)) جرقه‌ای زده می‌شه، از زیر خاکستر برمی‌خیزه خودش رو با شرایط ِ پیش‌آمده قیاس می‌کنه می‌بینه هنوز به جایی نرسیدم و دوباره.. عمق ِ درگیری ِ ذهنی با یک جمله! سال ِ گذشته پس از تفکرهای بسیار یکدفعه به نتیجه‌ی جدیدی رسیدم؛ در قالب ِ تنها یک جمله "داشتن ِ اختیار هم نوعی جبر محسوب می‌شه."

حالا امــــــــــــــــروز بعد از یک سال جمله‌ای به این مجموعه اضافه شد "امرٌ بینُ الاَمرین" یعنی امری میان دو امر است. نه جبر ِ مطلق و نه اختیار ِ مطلق. چیزی مابین ِ این دو. [هنوز نمی دونم می شه گفت یک چیز ِ نسبی ِ یا نه.] مثلاً، وقتی شما یک پاتون رو بالا می گیرید این از اختیار شماست اما اگر بگن اون یکی پا رو هم بالا بگیر نمی تونی و این جبر ِ. یا مثلاً ما نمی‌تونیم انتخاب کنیم در چه شهر/کشوری به دنیا بیایم، این جبر ِ ماست امّـا اینکه چه‌طور از این فرصت استفاده کنیم؛ اختیار ِ ماست. حالا که اینجا هستیم چه‌طور استفاده کنیم این مهمه.


پ.ن. ...و میدونید نکته‌ی راه گشای ِ کار ِ ما آدم‌ها کجاست؟ اینکه دست ازلج‌کردن‌ برداریم، جبرمون رو بپذریریم و از اختیارمون نهایت ِ استفاده رو ببریم.



۳ نظر ۲۵ آبان ۹۴ ، ۲۰:۳۶
ZaR



خانه‌ی ما، پاییز ِ 94

شما باورتون می شه همه‌ی اینها کتاب و جزوه ست؟ نَه منم باورم نمی شه!! از صبح ساعت 10 تا 6:30 بعدازظهر فقط دارم کتاب و جزوه بسته‌بندی می‌کنم! اما برنامه‌ی خوبی براشون در خونه‌ی جدید دارم.

پ.ن. به فرمول ِ میانبری امروز دست پیدا کردم : آدم وقتی احساس تنهایی می کنه کافیه هــــمه‌ی کتاباش رو دورش بچینه و بشینه وسط شون تنهایی یادش می ره! یه مکانیزم‌ دیگه هم داره. احساسات ِ متفاوتی حتی از اعماق وجود به طرف آدم سرازیر می‌شن. خاطراتی که با تک تک کتاب‌ها داشتی برات زنده می شه و ... جالبه. بعد یک برگ ِ جدید می تونه ورق بخوره. با برداشتن و ناغافل خوندن یکی از این کتاب‌ها. البته از شما چه پنهون که جمع ُ جور کردن‌شون خیلی هم آسون نیست. پس بهتره یه روز ِ تعطیل حس ِ تنهایی سراغ آدم بیاد! :))

۲ نظر ۲۴ آبان ۹۴ ، ۲۰:۵۱
ZaR


Barfi! , 2012

پ.ن. این فیلم از اونایی ِ که به فیلم‌بین‌ها توصیه می‌کنم، تا بدون ِ تعصب به هندی بودنش نگاه کنند و شاید لذت ببرند.

۲ نظر ۲۳ آبان ۹۴ ، ۱۵:۰۵
ZaR



نهال‌کاری، سیراچال، همراه با گروه ِ درختکاران ِ البرز



پ.ن.1 بلافاصله بعد از ورود به خونه خودم رو دعوت به چالش ِ مستقیم ِ حمام رفتن با کفش و مایتعلقات کردم، اما پذیرفته نشد! :)) خسته‌م، اما خسته‌ی خوشحال.
آقاهه گفت محیط زیست در یک جمله؟ اون موقع نتونستم جواب ِ قابل قبولی بدم، اما در راه برگشت رسیدم به این جمله از پوکوهانتس که می‌گفت: «تو فکر می‌کنی هرجایی که پا بذاری مال ِ تو می شه و زمین فقط یک چیز ِ مرده است که می‌تونی مطالبه‌ش کنی! اما من می‌دونم هر سنگ، درخت و موجودی؛ زنده‌ست و روح داره.» [کلیک(دیگه ما هم رفتیم جزء دسته‌ی مصاحبه کنندگان ُ اینا [:D])


پ.ن.2 بعد از هفته‌های متمادی چاله کَنی؛ امروز موفق به کسب ِ مدرک دیپلم ِ بیل و کلنگ زنی شدم! خوبه. :))



۴ نظر ۲۲ آبان ۹۴ ، ۲۱:۳۷
ZaR