بادی بود ُ بارانی و مورچههای کارگری که زیر باران؛ بار حمل میکردند.
اسباب کشی ما 4فاز داشت که همهش به عهدهی خودمون بود به جز بردن ِ یخچال و گاز.
فاز اول : ریخت و پاش.
فاز دوم : حمل ِ بار از طبقهی سوم به داخل ماشین.
فاز سوم : حمل بار از ماشین به طبقهی سوم؛ خانهی جدید.
فاز چهارم : چیدن ِ وسایل.
** پیش فازی هم
داشتیم برای ورود به فاز ِ چهارم : که باید نقش ِ دانشجویان ِ شکم گندهی
بیدرد رو بازی می کردیم. چرا؟ چون کلید و اجاره
نامهی هر دو خونه دستمون
بود و این در عالم ِ دانشجویی یعنی نقطهی ِ جوش!! :)) البته یک بام و دو
هوا بودن هم عوارضی داشت مثل اینکه نمیدونستیم خودمون رو چند
قسمت کنیم، این خونه رو تمیز و آمادهی تحویل کنیم یا اون خونه رو
تمیز کنیم و
آمادهی ورود ِ وسایل!!
چیز ِ دیگهای که در این چند روز فهمیدم این بود که بعد از سه سال خوابگاهی بودن، عوض کردن ِ دو خوابگاه که در هر کدوم دوبار و
سهبار اتاق عوض کرده بودم.. اصلا اسبابکشی محسوب نمیشد! چون لطف میکردم وسایلم رو میذاشتم زیر بغل و میزدم به چاک [دقیقا همین کلمه!!] خلاصه
که معنای واقعی ِ اسبابکشی رو تازه درک کردهم. در کل فکر میکنم بعد از
اینکه درسم تمام شه همراه ِ مدرک تحصیلیم یک مدرک ِ دکترای ِ حمّالی هم به
رزومهام اضافه خواهد شد! :))

آخرین صبحانه...و خانهای که بهمراه ِ اصحابش به خاطرات پیوست.
پ.ن.1 یه تشکر ِ ویژه هم کنیم از حاج خانوم صاحبخونهی فقید که میدید
ما با چه مشقتی وسایل رو از طبقهی سوم میاریم و با دارا بودن هفت عدد پسر بسان ِ هفتخان ِ رستم محض ِ رضای ِ خدا یه
تعارف ِ خشک و خالی نکرد. دستشون درد نکنه به هر حال.
پ.ن.2
هفتهی سختی رو پشت سر گذاشتیم که سختی ِ بارکشی قابل ِ تحملتر از باقی ِ
قضایا بود. ولی خوش گذشت! چون اسبابکشی یکی از کارهایی ِ که دلها رو
بهم نزدیک میکنه، و من از کارهایی که دلها رو به هم نزدیک میکنه خوشم
میاد. وارد مرحلهای یک ساله از زندگیمون میشیم: دومین خانهی ما.
پ.ن.3 به قول ِ شاعر که می گه :
بیـــــا به شهر ِ جدیدی بریم،
جایی که درش لبخــند وسعت داشته باشه و هواش از غم و اندوه خالی باشه.
اونجا که میشه با هر غریبهای هم گفتگوی ِ شیرینی داشت.[!]