آدم بلاخره باید یه غلطی توی زندگیش بکنه، حتی اگه در زندان ِ شائوشنگ باشه!!
دیگه بدتر از این که همسرت رو با معشوقهاش گرفته باشی، متهم به قتل و
محکوم به حبس ِ ابد شده باشی؟ اما وقتی در حیاط ِ زندان قدم میزنی حس ِ
قدم زدن ِ یک مرد در پارک رو القا کنی؟ از اون دسته از فیلمهایی هست که میتونه در پوشهای خاص قرار بگیره برای وقتهایی که نیاز داریم کسی یا چیزی ما رو به جلو، مصمم هول بده.
+ گفتوگوی
ذهنی ِ من بعد از دیدن ِ این فیلم: «حرفم اینه که آدم باید بتونه در زندگی
هرجایی که سرنوشت او رو قرار داده، در هر شرایطی که هست از پس ِ خودش بر
بیاد. بتونه تشخیص بده، کِی ریسک کنه، جایی که لازمه صبر پیشه کنه و در جایی قدرت این رو داشته باشه که
همراه با سرعت نور حرکت کنه! این میتونه از «شناخت ِ خویشتن» نشات بگیره. آدم باید
خودش رو لایه به لایه و جزء به جزء کشف کنه و بشناسه. بعد به مرحلهی مهارتها میرسه.. افزایش ِ چیزهایی که لازمه و صلاح میدونه که در زندگی باید یاد بگیره؛ در هر زمینهای. مهارتها مثل ابزار ِ جانبی در
رویارویی با مسائل هستند و با استفادهی درست ازشون میشه «احساس راحتی»
رو بدست آورد. هیچ چیز مثل ِ یک نفس ِ راحت کشیدن در شرایطی سخت حال ِ آدم
رو خوب نمی کنه. امکان ادامه دادن رو محیا میکنه. اینجاست که میفهمه باید گام ِ بعدی رو چه طور برداره تا بتونه با حرکتهای کوچک و متفاوت از پس این بازی [شرایط ِ موجود] بر بیاد.
اون وقت آدمی مثل «اندی دوفرِین» معنا پیدا میکنه ، که در زندان اون قدر پیشرفت می کنه که به اتاق و گاوصندوق ِ رئیس دست پیدا می کنه و از طرفی موفق به ساخت بزرگترین کتابخونهی زندانها در نیواینگلند میشه.»
پ.ن. عذرخواهی میکنم که کلمهی "غلطی کردن" رو زیاد استفاده می کنم. تاثیر این کلمه برام خیلی زیاد ِ. فک کنم از اینجا روی زبونم افتاد و همچنان ادامه داره. تا ببینیم باهاش به کجا میرسیم! :))