جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

1. " ما فقط بچه بودیم، دوتا بچه که از طرف پدرهامون رها شده بودیم. پذیرفتنش اشکالی نداره. اگه اینو بپذیری هر دو در پایان داستان نجات پیدا می‌کنیم.

واسه‌ی دزدیده شدنمون نمی‌تونیم کسی رو سرزنش کنیم. در گذشته هر چی بیشتر متنفر می‌شدم و بیشتر بقیه رو سرزنش می‌کردم بیشتر خودمو بدبخت می‌کردم. می‌خواستم هر کاری بکنم که زنده بمونم و اگه العان تسلیم همه چیز بشیم... بیا زندگی کنیم... بیا زندگی کنیم." [Hyde Jekyll Me]

می‌خواست یاد بگیره احساس کنه، حرف بزنه و بخنده. می‌خواست سعی کنه آدم ِ بهتری باشه تا خودش رو پیدا کنه... مگه اینها از پایه‌ترین حقوق آدم بودن نیست؟ ولی.. اشکال نداره اگه یک عمر فرصت تجربه‌ کردنشون رو نداشته، تونست ماهی‌ش رو زنده از آب بگیره و شروع کنه به زندگی کردن.

 

2. به گمانم برنامه‌ی ماه عسل دو سال پیش بود، یک قسمت در مورد بچه‌های یتیم و سر راهی بود. یکی از پسرها بزرگ شده بود و تونسته بود به جاهای خوبی برسه. اما شناسنامه نداشت. هیچ کس حتی خودش سن دقیقش رو نمی‌دونست. فقط می‌دونستن به صورت تقریبی در یک رنج سنی قرار داره. ازش پرسید:«هیچوقت به فکر انتقام نیوفتادی؟» جواب داد :«با خوشبخت شدن از زندگی انتقام گرفتم!»

این جمله مثل میخ داخل ِ ذهنم حک شد. بچه‌هایی که کودکی‌هاشون رو از دست داده‌ن.. کی می‌دونه برای چه مدت طولانی چه حجمی از احساس ِ حقارت، حسرت، غم و حتی خشم رو با خودشون حمل کرده‌ن؟ کی می‌دونه دنیا یه زندگی به اینها بدهکاره یعنی چی؟ کی می‌تونه بفهمه ناخواسته دچار جنگ تحمیلی شدن و جنگ زده شدن یعنی چی؟ چه طور درونشون چندین و چند تا میدون ِ مین داشته‌ن که حتی بمب‌های خنثی هم درونش عمل می‌کرده؟* نه! هیچ کس نمی‌تونه بفهمه.

 

جمع بندی ِ 1 و 2 :

_ در بیماری اختلال چند شخصیتی، در فرد دو تا چند شخصیت مختلف می‌تونه بروز کنه که می‌تونن هیچ سنخیتی با هم نداشته باشن. مثلاً اگر شخصیت اصلی افسرده، ترسو و خودخواه باشه شخصیت دوم برای جبران اولی مهربان، پرانرژی، بخشنده و شوخ می‌شه با مهارت‌هایی کاملاً متفاوت. در واقع این دو شخصیت  از درون یک آدم منشاء می‌گیرن. وقتی در شرایط قرار بگیره می‌تونه آدمی باشه که هیچ وقت نبوده، قادر باشه چیزهایی در درونش بسازه که اصلا نمی‌دونسته ممکنه! این مسئله نمایانگر قدرت ِ بی‌انتهای ِ انسان نیست؟ اینجا نباید گفت و تبارک الله احسن الخالقین؟ نباید این توانایی‌ها رو از وجودمون بیرون بکشیم؟

_ ما با هر پیشینه و در هر ضعیتی که باشیم همیشه در معرض خطر ِ بمب‌های درونی و بیرونی قرار داریم که اگر خنثی‌شون نکنیم می‌ترکن.

_ بیاین با شاد بودن، خندیدن و خوشبخت شدن؛ از زندگی انتقام بگیریم.

 

* برگرفته از ترک‌های 3 و 5 آلبوم امیر ِ بی‌گزند ِ محسن چاووشی.

پ.ن. اول می‌خواستم عنوان رو بذارم Sapnaa hai but ek din sach hoga [العان آرزوئه اما یک روز به واقعیت می‌پیونده] این یکهو اومد به ذهنم، ای راهنمای سرگشتگان..

 

۴ نظر ۰۴ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۱۱
ZaR

 

قانع کردن آدم‌های بی‌منطق خیلی راحت‌تر از به راه آوردن ِ آدم‌های با منطق هست. دسته‌ی اول کلید ِ دلشون پیدا بشه حله، بدون چون ُ چرا حرف ِ درست رو قبول می‌کنن در واقع به فرد گوینده اعتماد می‌کنن حتی اگه عمیقاً به باور نرسیده باشن. اما دسته‌ی دوم رو در 80% مواقع هیچ جوری نمی‌شه توجیه کرد. حتی اگر حقیقت موجود به نفع خودشون باشه چون با منطق‌ شاخ ُ دم دارشون همخوانی نداره ردش می‌کنن. اینجور آدم‌ها به هیچ صراطی مستقیم نیستن و حتی اگر سرشون به سنگ بخوره هم از موضع پایین نمیان! به این حالت می‌گن "سقوط انسانی". انسانی که به خاطر منطق ِ بی‌منطق ِ خودش باعث به قهقرا رفتن ِ خودش میشه و همیشه از نفهم بودن باقی آدم‌ها در عجبه!

 

منطق فاحشه ست، با هر کسی می‌تونه بخوابه. هر فردی می‌تونه دیسیپلین ِ مخصوص به خودش رو داشته باشه. هنر این نیست که سریع منطق ِ زندگی ِ دیگران رو زیر سوال ببریم بلکه هنر اینه که بتونیم بدون جهت‌گیری استدلال‌های دیگران رو بشنویم، با دید ِ باز بررسی‌شون کنیم و اگر برامون سوال پیش اومد یا با تفکرات خودمون سازگاری نداشت درمورد ابهامات تحقیق و بررسی کنیم. چون منطق‌ها نسبی هستن یعنی منطق ِ هر کس می‌تونه نکات مثبت و منفی‎ای داشته باشه، اگر بتونیم قسمت‎های خوب هر منطقی رو به منطق ِ خودمون اضافه و ادغام کنیم هنر کردیم! اون موقع ست که می‌تونیم منطق ِ پخته‌تر و وسیع‌تری بسازیم. و این یعنی پیش زمینه‌ی پیشرفت در تمامی ِ ابعاد ِ زندگی. یک فرد وقتی منطق‌ش درست باشه نحوره‌ی برخوردش با محرک‌ها و مسائل درونی و بیرونی بهتر می‌شه.

 

نکته:  در تعریف افراد دُگماتیسم اومده" باورهای ثابت را به مثابه حقایق ِ همیشه همان و همه‌جا درست، می‌انگارد" یعنی حتی اگر منطق‌شون فقط باورهای پوچی باشه که نه حقیقی هستن و نه واقعی، باز با اصرار به عنوان یک امر ِ حقیقی و حتمی بیانش می‌کنن.

ما معمولاً به آدم‌های افراطی در مذهب می‌گیم دُگم و بسته. اما این‌جور آدم‌ها در هر قشر و صنفی دیده می‌شن که جز منطق خودشون هیچ چیز دیگه‌ای رو قبول ندارن و زمین و زمان رو به اشتباه بودن محکوم می‌کنن. در حقیقت این افراد حمـّال و برده‌ی منطق ِ خودشون هستن!

 

پ.ن. اگر عکس ِ مرتبط با محتوای ِ پست سراغ داشتید خوشحال می‌شم پیشنهاد بدید.
عنوان یک هایکو هست که معنی خوبی داره ولی اینجا با محتوای ِ پست یک جهت نیست.
 

۶ نظر ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۰۷
ZaR

مادر: «خدا پرپرت کنه دختر!»

من: «چرااا؟ مگه همه‌ش تقصیر ِ من بوده؟!»

مادر: «خدا اون دوستت رو ...!»

من: «چرااا! مگه همه‌ش تقصیر اون بوده؟ »[اینجا مجبورم طرف دوستم رو بگیرم که آتیش ِ مامانم تندتر نشه!]

 

قصه از این جا شروع شد که پس‌انداز ِ یک سالم دود شد و رفت هوا. در واقع دزدیده شد، به ساده‌ترین و احمقانه‌ترین شکل ِ ممکن! پولهایی که ذره ذره با خون دل جمع کرده بودم، حتی یواشکی کار کرده بودم... به عنوان یک دانشجو واقعه‌ی دردناکی رو تجربه کردم. چون نمی‌تونستم داغ ِ از دست دادنشون رو تنهایی به دوش بکشم به مادرخانومی‌م گفتم. البته اول مراسم مرثیه سُرایی رو تنهایی به جا آوردم بعد با خنده خبر رو به اطلاعشون رسوندم!
خودمم نمیدونم چرا اونهمه پول ِ نقد رو توی خونه و در تابلوترین جای ممکن نگهداری می‌کردم، جوری که هر ننه قمری یه دوری داخل اتاق بزنه متوجه بشه و برشون داره! بودنشون یه جور حس ِ پشتوانه بهمراه داشت. العان بدون اون حس؛ احساس لخت بودن می‌کنم!

 

+ و تمشک طلایی تعلق می‌گیره به هم خونه‌ای عزیزم که کارگرهای برق رو توی خونه تنها گذاشت که به قرارش برسه!! و گوی طلایی تعلق می‌گیره به خودم که وقتی اس ام اس داد"اگه چیز قیمتی توی خونه داری بردارم." هیچی به ذهنم نرسید!! :|

 

پ.ن. گفتم چیکار کنم تلخی و پررنگی ِ این اتفاق کمتر شه؟ قرار شد یک هفتگانه بسازیم و بفروشیم که شیرینی‌ش قطره‌ای و ماندگار باشه. این اولین قلم که قراره یه روزمیزی ِ خوشگل بشه. هنوز بهم وصلشون نکردم و موندم گل ِ آخری رو چه رنگی ببافم؟ نارنجی؟ سبز چمنی؟ خاکستری؟
 

 

۱۳ نظر ۲۰ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۶
ZaR

بقول اون آهنگ ِ قدیمی : تابستونه فصل شادی ُ خنده. آذوقه‌های تابستونی هم می‌تونن مثل خودش گرم و شورانگیز باشن.

کتاب

پروژه شادی / گریچن رابین

گریچن تصمیم می‌گیره به صورت آگاهانه برای افزایش میزان شادی در زندگی تلاش کنه. بعد می‌فهمه شاد بودن، میزان رضایتمندی و کیفیت زندگی تاثیرات مستقیمی بر هم دارن پس سعی در بالا بردن کیفیت زندگی در کوچکترین مسائل داره. جزء به جزء مسائل رو بررسی می‌کنه و دنبال راه حل می‌گرده. البته عقیده داره این یک پروژه‌ی شخصی بر اساس موقعیت زندگی ِ خودش هست و هر فرد می‌تونه برای خودش یک پروژه‌ی شادی ِ منحصر به فرد داشته باشه که این کتاب می‌تونه راهنمای ِ خوبی باشه.

این کتاب رو می‌شه به دو روش خوند. یک دور سریع و بعد قسمت‌های مورد نظر رو دوباره خوانی کرد و به کار برد یا آروم آروم با نویسنده جلو رفت. من راه دوم رو انتخاب کردم که بتونم روش‌هایی که می‌تونم رو عملی کنم. و نتیحه‌ی خوبی گرفتم. خوندن این کتاب مثل اسمش واقعاً شادی و انگیزه بهمراه داشت.
+ وقتی این کتاب رو می‌خوندم با خودم فکر می‌کردم من هم اگر بتونم کتابی بنویسم، احتمالاً در این شکل و شمایل خواهد بود.

فیلم

1. رسوایی 2. قاعدتاً این فیلم نمی‌تونه پیشنهاد خوبی برای دیدن باشه. فقط می‌خواستم از فرصت استفاده کنم و بگم نقدهایی که از این فیلم شده که بعضی‌ها به جا و درست و بعضی‌ها جبهه‌گیرانه نسبت به شخص ِ کارگردان هست و با اینکه این فیلم در موضع ِ تمسخر قرار گرفته، ایده‌ی خام و پشت ِ ساخت فیلم درمورد جایگاه‌ها و رفتارهای اجتماعی که دچارش هستیم درست و بسیار قابل احترام هست.
 

2. Zindagi Na Milegi Dobara

توی بالیوود فیلم‌هایی هستن که غیر هندی‌بین‌ها رو هم جذب می‌کنن. این فیلم می‌تونه جزء این دسته باشه. سه مرد کاراکتر اصلی داستان هستن اما کارگردان فیلم یک خانوم هست. با این وجود اصلاً نمیشه گفت فضای مردونه‌ای داره. پُر از ظرافت‌های قشنگه و علاوه بر تصویر جذابی که ارائه می‌ده حرف‌های قشنگی هم برای گفتن داره که در نهایت حال ِ دل ِ آدم رو خوب می‌کنه.

یکی از پیام‌های داستان می‌تونه این باشه که: وقتی رویاهای اصلی و رضایت از خود و زندگی خودش رو نشون می‌ده که در مرحله‌ی قبل ترس‌هامون رو کنار زده باشیم. بیشتر از سه چهارم فیلم در اسپانیا فیلمبرداری شده. مثل این آهنگ که درمورد فستیوال توماتینا در این کشور هست.

سریال

Hyde, Jekyll, Me

کره‌ای‌ها استاد استفاده از سوژه‌های شاخ و پایین آوردن اونها در حدّ ِ پایین‌تر از سطح ِ درک ِ مخاطب هستن! :)) که جنبه‌ی منفی و مثبت رو با هم داره. جوری که با خودت میگی یعنی این سریال واقعا درمورد یکی از یافته‌های علمی هست؟ این سریال در مورد بیماری ِ روانی اختلال چند شخصیتی هست. و داستان حول و محور زندگی و روابط این فرد می‌گرده. اگر به مسائل روان‌شناسی علاقه دارید دیدنش توصیه می‌شه ولی اگر کره‌ای بین نیستید نه  چون ممکنه نتونید با نحوه‌ی ارائه‌شون ارتباط برقرار کنید. یه کره‌ای‌بین می‌تونه کش‌دادن‌ها و بعضاً الکی شاخ‌بازی‌های مخصوص ِ کره‌ای‌ها رو تحمل کنه! :D البته جا داره تقدیر کنیم از بازیگر ِ نقش ِ بیمار ِ مذکور.

موسیقی

Wild and young - B.A.P

Feel so good - B.A.P

[MV][اجرا]

یکم جلف و بچه‌گانه هستن، ولی وقتی با گوش دادنش خود به خود سرم و بقیه‌ی اعضا تکون می‌خورن و با خواننده تکرار می‌کنم مــــا جــــــــــــــوان هستیم، احساس ِ شادمانی و حتی آزادی ِ خودساخته می‌کنم!

مهارت

نفس عمیـــــق. 5 الی 7 تا نفس عمیق بعد از بیدار شدن رو به روی پنجره، برای ساختن ِ روز ِ در پیش ِ رو فوق العاده ست.

 

پ.ن. مرسی از بانی ِ این بازی ِ هیجان انگیز. و مرسی از جیرجیرک جان که ما رو دعوت کردن.

+ مهشید، فرزانه، سپیده، بیاین بازی کنیم.
 

۶ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۵۴
ZaR

1. دوره‌هایی در زندگی وجود داره که ما ارادی خودمون رو در معرض ِ آموزش قرار می‌دیم یا بصورت غیر ارادی در برابرشون قرار می‌گیریم. یعنی ایجاد یک مرحله‌ی پیش‌درآمد برای آمادگی ِ ورود ِ هرچه بهتر و پُر مغزتر به مرحله‌های اصلی.

2. با توجه به دودوتا چارتایی که می‌کنیم تشخیص می‌دیم با توجه به شرایط ِ گذشته، حال و آینده‌ی در پیش رو، برای ورود به عرصه‌ی مورد نظر چه مهارت های عِلمی، عملی، فکری، ذهنی، احساسی و ... نیاز داریم. و می‌ریم یاد بگیریم که این مهارتها رو چه طور در مراحل ِ مورد نیاز خرج کنیم.

3. می‌تونیم مراحل ِ آموزشی رو هرچند سخت؛ به جون بخریم یا زیرسیبیلی رد کنیم. مختاریم. امّا کیفیت ِ چه‌طور گذروندن ِ اتفاقات؛ در راه ِ پیش ِ رو مستقیماً به آبدیده شدن در این مراحل آموزشی ارتباط داره.
 

4. حاج احمد متوسلیان _ در فیلم ایستاده در غبار؛ ارجاع به پست پایین _ به سربازهاش قبل از ورود به جبهه می‌گفت: «من اگر بهتون سخت می‌گیرم چون دوست ندارم خون از دماغ یکی از شما بیاد..» و در سکانس دیگه‌ای: «اگر اینجا کسی شهید بشه من مسئولیت خونش رو به عهده می‌گیرم. اگر چند نفر اینجا شهید بشن بهتر از اینه که پنجاه نفر در جبهه شهید بشن.»

 

5. هیچ اشکالی نداره ما اهداف و آرزوهای بلندبالا و حتی دور از ذهن داشته باشیم. بهش میگن "توانایی ِ بافتن ِ خیالات بهم" اما چیزی که باید بدونیم اینه که، آرزوها هرچقدر بزرگتر باشن دوره‌ی آموزشی ِ طولانی‌تر، سخت‌تر و چند جانبه‌تری دارن. مثل کسی‌که می‌خواد جهانگرد بشه باید اول به چند زبان ِ زنده‌ی دنیا مسلط باشه. دوم مهارت گذراندن روز و شب با حداقل‌ها رو بلد باشه و توانایی مدیریت شرایط سخت و غیر مترقبه رو در خودش پرورش بشه. سوم مهارت‌هایی داشته باشه که بتونه بوسیله‌ی اونها در مواقع لزوم هر جایی گلیم خودش رو از آب بکشه بیرون مثلاً پول در بیاره و .. قاعدتاً چنین شخصی قبل از آموزش دیدن و تیک زدن ِ این مراحل نمی‌تونه وارد راه ِ دوست داشتنی‌ش بشه یا اگر بشه ممکنه متحمل ِ خسارت‌هایی بشه.

6. پله‌پله رفتن به سمت ِ اهداف ِ بزرگ، برداشتن هر قدم حس ِ شادی و اعتماد به نفس قشنگی رو به فرد تزریق می‌کنه. جوری که فکر نکنه فقط داره شرایط ِ زندگی رو تحمل می‌کنه! و همین لبخند ِ از روی رضایتمندی؛ هرچند اندک هم که باشه باعث میشه بتونه پستی‌ها و بلندی‌های راه رو پشت سر بذاره.

7. پروردگارا... بلند پرواز بودن هنر ِ، به ما رخصت داشتن ِ افکار و آرزوهای بلند بده و در کنارش قدرت خورد کردن ِ اونها به قطعات کوچکتر. کمکمون کن هر ثانیه از هر روز ِ زندگیمون رو بتونیم یک گام به سمت ِ اهداف درستمون برداریم و لذت ِ این گامها رو هرچند کوچک در زیر ِ پوستمون حس کنیم. خدایا چنان کن سرانجام کار، که تو خوشــنود باشی و ما رستگار. آمین.

پ.ن. بیا و نوشتن ِ تجربیاتت رو از سر بگیر که به جاهای ِ خیلی خوبی رسیدی رفیق.
 

۳ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۳
ZaR

 




 [کلیک]
 
تکه ای از صحبت های کارگردان جوان:
" من معتقدم ما در حال حاضر در وضعیتی مشابه گالیه قرار داریم، به خصوص در مورد تاریخ انقلاب و جنگ. جوانان این کشور باید در واقع گالیله وار حقیقت ماجرا را بشکافند. من احساس می کنم این برهه از تاریخ یک حقیقت گمشده است، در انقلاب و هشت سال دفاع مقدس حقیقتی نهفته است که باید کشف شود و اگر این اتفاق نیوفتد به حق آن دوران ظلم شده است."
" حرف من این است. این مدل قهرمان هایی که تا به اینجا به نسل جوان نشان دادند، عمق ندارند. هیچ جای دنیا قهرمان هایشان را روی بنر و بیلبورد خرج نمی کنند. به نظرم ما باید این آدم ها را بسازیم و ابعاد مختلفشان را به تصویر بکشیم."

+ "وقتی یک نفر با مرگ کنار می آید یک نفر است اما در دوره ای از یک مملکت یک حجم زیادی از جوان ها مشتاق مواجهه با این پدیده هستند. با مرگ شوخی می کنند". ...کارگردان ِ جوان در برنامه ماه عسل 95 [کلیک] کل ِ برنامه [کلیک]

پ.ن. ما ملتی هستیم که مهم نیست جزء چه صنفی باشیم دچار حس ِ نارضایتی ِ اجتماعی هستیم. یعنی از وضعیت ِ کشورمون ناراضی هستیم. از مردم و اطرافیانمون، از همه چیز ناراضی هستیم. همه کس رو تقصیر کار می دونیم جز خودمون. و در بیشتر مواقع به جای نقد سازنده؛ تخریب و تمسخر می کنیم. اما شاید نظیر این فیلم ها ما رو به فکر فرو ببره که به هر شکل و لعاب، جزء هر دسته و حزبی باشیم؛ ملیّت یکسانی داریم یعنی ایرانی هستیم... ما جوان ها در این بَل بشوی ِ در هم برهم ِ زمانه، به اونهایی که اینجوری مرگ رو به بازی گرفتن؛ یک " ساختن ِ درست ِ خودمون" بدهکاریم. چون اگر درست ساخته شیم می تونیم بعد درست تغییر ایجاد کنیم.

 

 

۸ نظر ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۵۴
ZaR

وقتی به مادر خانومی‌م می‌گم: «شاهرخ‌خان رو به اندازه‌ی علّامه جعفری و سید حسین نصر دوست دارم.» از نگاهش می‌فهمم که می‌خواد از پنجره بندازتم بیرون.

[:D]

 

 

۱۲ نظر ۲۸ تیر ۹۵ ، ۱۳:۱۳
ZaR

من آدم ِ خنده‌رویی‌ام. در هر موقعیتی.  وقتی خوشحالم، هیجان زده‌م، احساس خجالت می‌کنم، وقتی عصبانیم و دارم از درون حرص می‌خورم می‌تونم ظاهرم رو حفظ کنم. حتی وقتهایی که در موضع ضعف هستم، لیخند یه جور اعتماد به نفس به ظاهرم میده که بتونم موقعیت رو رفع و رجوع کنم که در ظاهر اصلاً مشخص نباشه.
اما امروز؟
گند زدم.
مشکل کار کجا بود؟
1. خیلی زود قضاوت کردم. چرا؟ چون از فرد مذکور ناراحتی ِ قبلی داشتم و نیمه‌ی چپم مستعد و منتظر یه فرصت بود.
2. در موقعیت ِ مذکور 40 به 60 خوش‌بینی و امکان ِ سوار شدن بر موضوع عقب بود، چرا؟ چون ناخودآگاه می‌خواستم احساس ِ قربانی بودن کنم، درنتیجه دلم به حال ِ خودم بسوزه!
می‌تونستم با کمی تمرکز و تلقین از پسش بر بیام، درصد خوش‌بینی رو بکشم بالا و کژدارمریض هم که شده روز رو خوب به پایان برسونم. اما حوصله‌ی عاقلانه و صحیح و برخورد کردن با قضیه رو نداشتم، درنتیجه خودخواهانه تخته گاز رفتم جلو و سُکان ِ کشتی ِ احساسات و افکار ِ درونی رو کاملاً از دست دادم جوری که عرصه برم تنگ شد و به سختی نفس می‌کشیدم! و در آخر به بدترین وجه به پایان بردمش. در راه هم ترکش عصبانیتم به عزیزان ِ زندگی‌م خورد که از همه جا بی‌خبر بودن.

حالا من موندم و خسارات ِ درونی ِ ناشی از برخورد ِ افکار و احساساتم با هم. در صورتی که هر دو راه ِ اشتباهی رو طی کردن و در نهایت تباهی به بار آوردن!
وقتی فهمیدم اشتباه می‌کردم، احساس ِ گناه نمک بر زخمم می‌پاشید و مثل ِ خنجر به عمق می‌رفت. در واقع عذاب وجدان از فرصت نهایت استفاده رو کرد تا من در موقعیتی که حقم بود تا حدی ناراحت بشم، جوری غلط رفتار کنم که اون چند درصد حقی که در این جریان داشتم رو هم از دست دادم و حالا من بر جا مونده‌م و حوضم!

* این اتفاقات همه درونی بودند و تنها عوارض ظاهری اخم ِ غلیظ به همراه سکوت بود!! و در نهایت کسی فهمید که نباید می‌فهمید و این رو می‌شه جزء بدترین عوارض ِ رفتار اشتباه به حساب آورد.
 

۵ نظر ۲۷ تیر ۹۵ ، ۰۱:۰۰
ZaR

موقع مرتب کردن جزوات و دفتردستک‌ها به چیزهای خیلی جالبی بر می‌خورم. نوشته های پراکنده‌ای که ممکنه از کتابی باشه که در اون زمان مشغول خوندنش بودم یا در جایی از آسمون افتاده باشه در دامنم و ... روی اولین کاغذی که دَم دستم بوده نوشته‌م که برام بمونن. معمولاً زیرشون آدرس و زمان رو می‌نویسم، امّا مثلاً این یکی رو رو نمی‌دونم از روی چی و کجا نوشته‌م اصلاً؟

«وقتی دور هستی فقط دلت تنگ می شود، اما چیزی از واقعیت آنجا نمی‌دانی و حس نمی‌کنی. دلتنگی راهی پیش پایت نمی‌گذارد و تا حدی هم خیالی است. مثل کسی که می‌خواهد دور دنیا سفر کند، اما قدمی برای آن بر نمی‌دارد. انگار منتظر است شخص دیگری پیدا شود، برایش برنامه بریزد، بلیطهایش را بخرد و چمدانش را ببندد و اما باز هم تردید خواهد کرد.

بیشتر مردم شیفته‌ی سفر دور دنیا هستند. به آن فکر می‌کنند. آن را مجسم می‌کنند و از آن حرف می‌زنند. اما تعداد آنهایی که واقعاً سفر می‌کنند، خیلی کم هستند.» ...و زیرش از قول ِ خودم نوشته‌م : و من جزء اون تعداد محدود هستم ان شاء الله.

 از شواهد و قرائن ِ  در دفترچه‌م، می‌شه حدس زد که این نوشته احتمالاً از کتاب "دختر پرتغالی" ِ یوستین گوردر باشه.
 

* عنوان نوشت: تا به حال تنها با یک کوله سفر کردید؟

 

 

۸ نظر ۲۴ تیر ۹۵ ، ۰۱:۴۶
ZaR

 



از ره غفلت به گدایی رسی
گر به خود آیی به خدایی رسی

 

*دو بیت از : رهی معیری

*عکس از : فیلم ِ بزرگراه
 

۵ نظر ۲۱ تیر ۹۵ ، ۰۵:۵۸
ZaR