جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

عشق، آن است که تو را خدای عزّ و جلّ از تو بمیراند و به خود زنده کند.

جنگجوی ِعاشق

You won’t lie
You will shine bright
I see the light of the ending

You’ll be fine
Like a rising star
? Can you also see that starlight


بایگانی

این منم وقتی با یک حقیقت ِ غیر  قابل ِ انکار رو به رو می شم! :))




Moon Lovers , 2016

 

 

اول یک حسّ ِ مخلوط شامل شوکه شدنی که همراه با حس ِ مظلوم بودن هست - موازی با مجبور بودن [مورد جبر قرار گرفته] - همراه با احساس ِ نا اَمنی ِ توام با هراس! بعد از اینکه از این مرحله گذر کردم و به خودم اومدم،
دوم دست ها رو مشت می کنم و می گم: «واقعیت ها ممکنه منطقی نباشن اما وجود دارن، نمی تونم/نباید به عقب برگردم. پس هرجوری شده باید زنده بمونم و زندگیم رو بسازم!»
سوم ...ای پناه ِ در راه ماندگان.
 

۶ نظر ۱۰ دی ۹۵ ، ۰۰:۳۴
ZaR


«بخشش» هم مثل بقیه ی اعمال انسانی برای خودش قانون و قاعده داره. اینکه یا کسی رو نبخش یا کلّ ِ مسئله  رو با هم ببخش و رها کن بره پی کارش. می شه گفت مثل قانون "همه یا هیچ" برای منقبض شدن عضله های قلبی می مونه، اصلاً منقبض نمی شه یا همه ی عضلاتش با هم کامل منقبض می شه. چون قاعده ی سیستم اینجوریه و اگر این جور کار نکنه، اول اینکه کلّ ِ سیستم بهم می ریزه و مختل می شه. دوم هم پیام رسانی انجام نمی شه. کسی که می خواد ببخشه اگر فقط قسمتی رو ببخشه، در درونش ذره ای باقی می مونه که ممکنه تا مدت ها آزارش بده. حتی ممکنه اصلاً نفهمه چرا بخشیده و این کار براش چه فایده ای داشته یا می تونسته داشته باشه. در نتیجه اجر کارش رو بی ثواب می کنه. از خودش مایه گذاشته، گذشته، اما چیزی عایدش نشده.

* خطر اسپویل

 

 


"عماد" ِ فیلم ِ فروشنده ی اصغر فرهادی یه همچین شخصیتی بود. آدم ِ انتقام گرفتن نبود در عین حال یه چیزی در درونش نمی ذاشت به همین راحتی پیرمرد رو ول کنه بره. اینکه دنبال بهانه بود برای نگه داشتنش. حس دوگانه ای داشت برای رها کردن یا رسوا کردنش. اینکه می خواست به عنوان یه مرد غرور جریحه دار شده ش رو ارضا کنه. بین دو راهی گیر کرده بود. آخر هم نتونست بدون ِ هیچی پیرمرد رو رها کنه، اون سیلی جوابی بود برای خالی کردن حرصش از این اتفاق. اما نمی دونست این کار ِ کوچیک اون نگاه های ِ خیره و خالی ِ پایان ِ داستان رو بهمراه داره که احتمالاً تا مدت ها روی صورت خودش و زنش باقی خواهد موند.

+ جالب اینه که من با داستان ِ این فیلم بیشتر و بهتر از فیلم های قبلی آقای فرهادی ارتباط برقرار کردم. اما بالا غیرتن بیاین با هم صادق باشیم که آقای فرهادی دچار ِ مرض ِ مزمن ِ پایان های دوگانه ی خاکستری ِ رو به سیاه هست! حالا مثلاً چه اشکالی داشت داستان کمی سفیدتر تمام شه؟

پ.ن. وقتی فیلم رو پرده بود نتونستم برم ببینمش تا اینکه اکرانش تمام شد و حسرت دیدنش موند. هفته ی پیش رفتم خونه و عوض ِ دوازده تومن با پونصد تا تک تومنی داخل سینمای شهرمون دیدمش. چنان حس ّ ِ خوشایندی بسان ِ برنده شدن در لاتاری حتی(!) بر ما مستولی گشت که خدا داند. حالا جا داره عینک رِیبِن بزنم و از همین جا براتون دست تکون بدم!
 

 

 

 

 

 

۱۰ نظر ۲۳ آذر ۹۵ ، ۱۹:۱۳
ZaR

فیلم Fashion ، نقش اصلی داستان دختری هست که می خواد سوپر مدل بشه تلاش می کنه و به هدفش می رسه، بعد از قله ی موفقیت با کلّه می خوره زمین، حالا یه شیرزن می خواد از بین این زخم ها یا علی بگه و بلند شه، وقتی می خواد از نو شروع کنه اما نمی تونه؛ دوستش دستش رو میگیره و می گه: «اگر می خوای توی این راه بمونی باید قوی باشی.» آدم های ضعیف که یه جا وسط راه می ایستن یا برمی گردن محکوم هستن به فراموشی. در کسری از ثانیه محو می شن انگار که هیچوقت در این راه نبودن. این بهاییه که برای ضعفشون باید بپردازن.

 

فصل اول ِ انیمه ی Psycho Pass [با تشکر از معرفیش] یه جا می خونه "بهای سرنوشت رو بپرداز و بذار با هم باشیم" از اون موقع دارم فکر می کنم که بهای سرنوشت چی می تونه باشه؟ ما افرادی هستیم که دنیا فکر می کنه باید باشیم، اما خب بعضی وقت ها هم نیستم! یکی نیست بگه به درک که نیستیم!! [دیالوگ فیلم Mother's day با کمی دخل و تصرف] نمی خواستم این پست رو پابلیش کنم، این پاراگراف تسلیمم کرد. :D

 

 

یه سلامی هم بکنیم به اونی که از خشت خشت زندگی، آبرو و زحمتی که 56 سال کشیده بود دست کشید، خودش رو دار زد و نشون داد هنوز تفکرات هیچکاک گونه زنده ست! جون ِ خودته، زندگی و آبروی ِ خودته، خانواده ی خودته درست، ولی یکی نیست بگه مرد حسابی به خراب کردن زندگی اطرافیانت فکر نکردی هیچ، لااقل به کسی که قرار بود پیدات کنه فکر می کردی... زندگی دوتا جوون 23-22 ساله ای که اون روز صبح پدرشون رو در اون وضعیت پیدا کردن تا آخر عمر شکل ِ دیگه ای گرفت.. عجالتاً این حرکت می تونه برای من ِ نوعی که یک لحظه فکر خودکشی به سرم می زنه الهام بخش باشه چنانکه با دار زدن خودم در حیاط خونه در یه شهرستان کوچیک بتونم به عنوان عامل یک حماسه ی تاریک تا سالها در ذهن مردم بمونم. [مرتبط با پاراگراف پایینی]

 

یکی از ایدئولوژی های مادر خانومی در زندگی اینه " آدم باید برای وقت هایی که به پوچی می رسه منبع قوت قلبی داشته باشه"
همیشه خوب و سالم بودن در زندگی از هر نظر؛ روانی، خانوادگی، اجتماعی،شغلی و ... کافی نیست. در جایی و موقعیتی بلاخره همه ی چیزهایی که قبلاً عامل محرک و انرژی برای فرد بودن بی اثر می شن، اون وقت احساس پوچی به سراغش میاد. اینجاست که پای خدا، معنویت، دین و مذهب و از این اقلام جنس ها وسط میاد! و به نسبت شخصیتش می تونه دستاویزی پیدا کنه و بهش بیآویزه!


پ.ن. عنوان ربط ِ چندانی به محتوای پست نداره اما شاعر در این راستا خوب حرفی می زنه:
این باد ِ رها شده به همه جا می وزه، قلب من هم مثل این باد رها شده، شکوفا شده، رها شده م..
و در جواب می شنوه:
بیا خودمون رو رها کنیم و چیزی که باد میگه رو قبول کنیم. همین.

 

 

 

۷ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۰۰:۲۴
ZaR

کائنات و نظام هستی رو می‌شه جزء لجوج‌ترین عناصر عالم دسته‌بندی کرد! وقتی یکی می‌زنه اگر در جواب یکی بزنی دفعه‌ی بعد چهارتا می‌زنه. ایدفعه اگر خیلی مروّت به خرج بدی و در جواب این چهارتا دو تا بزنی نامردی نمی‌کنه و شش تا می‌زنه!! 

این مسئله جبر ِ ما انسان‌هاست. هر ثانیه در مواجهه با عناصر لجام گسیخته‌ای هستیم که در عین ِ منظم بودن بی‌نظمه و در عین حساب و کتاب داشتن بی‌حساب و کتاب. در کتاب " تسلی‌بخشی‌های فلسفه / آلن دوباتن" [یادم باشه درموردش بنویسم.] به نظر لوسیوس سنکا: [فیلسوف رومی که امپراتور وقت رو از 15 سالگی پرورش می‌ده و سال‌ها بعد از طرف همون فرد یک روز دستور می‌رسه که سنکا بی‌درنگ باید خودکشی کنه و ایشان با روحیه‌ای آرام و لبی خندان در مقابل چشم خانواده خودکشی می‌کنه!] "اوج حمکت آن است که یاد بگیریم سرسختی و لجاجت جهان را با واکنش‌هایی مثل فوران خشم، احساس بدبختی، اضطراب، ترشرویی، خود برحق‌بینی و بدگمانی، بدتر نسازیم."

در راستای این حرف، ما انسان‌های مجبور مختاری هستیم. یعنی درحالیکه مجبوریم [مورد جبر قرار گرفته] اختیار داریم. یه ایدئولوژی در این مورد هست که می‌گه اگر جبرمون از به این دنیا اومدن با سر و شکل خاص و قرار گرفتن در زندگی ِ ناخواسته و شرایط متفاوت رو بپذیریم اون موقع تازه مختار می‌شیم که حالا چه طور ازشون استفاده کنیم. یعنی اگر می‌خوای مختار باشی اول باید تابع باشی. تابع ِ چیزی که هستی و بهت داده شده. بعد از رد کردن این مرحله که خیلی هم ساده نیست[!] بهت می‌گن حالا بیا این اختیار مال تو هر کار می‌خوای بکن! [:D]

*

love you Zindagi
love you Zindagi
love you Zindagi
love Me Zindagi

مواجهه با زندگی همچین قاعده‌ای داره، اول باید سه باز بگی زندگی دوستت دارم، بعد بگی حالا تو هم دوستم داشته باش! اول هندونه بذاری زیر بغلش بعد خواسته‌ت رو مطرح کنی که نتونه رد کنه!

 



فیلم جدید عشق‌جان [:D]، یک ماه دیگه اکران می‌شه.
 

 

۱۲ نظر ۰۵ آبان ۹۵ ، ۱۳:۰۲
ZaR

بهش می‌گم: «داشتن رابطه در زمان عادت ماهیانه علاوه بر اینکه باعث عفونت شدید علل خصوص در خانوم‌ها می‌شه، درصد زیادی هم ناباروری رو افزایش می‌ده. چون در این مدت دهانه‌ی رحم بازه، اگر اسپرم حرکت کنه بره بالا و وارد جریان خون بشه سیستم ایمنی بدن به عنوان ناشناس شناساییش می‌کنه، براش آنتی‌بادی می‌سازه و به عنوان خاطره ذخیره‌ش می‌کنه، اون‌وقت در دفعه‌های بعدی وقتی اسپرم وارد شه علیه‌ش وارد عمل می‌شه.»

توی چشمام نگاه می‌کنه و می‌گه: «هنوز متاهل نشدی بفهمی وقتی آدم می‌خواد یعنی می‌خواد!»

اول هنگ می‌کنم، بعد ترجیح می‌دم خودم صحنه رو ترک کنم! در حالی که شونه بالا می‌ندازم ُ می‌خندم؛ با خودم زمزمه می‌کنم: وقتی آدم می‌خواد یعنی می‌خواد دیگه! [:))]

 

پ.ن.1 دین با دین بودنش اجباری درش نیست دیگه متقاعد کردرن دیگران که جای خود داره!

پ.ن.2 فعلاً قسمت اعظم ِ وقت آزادم روی دو مسئله خلاصه می‌شه، سریال کره‌ای می‌بینم یا بافتنی می‌بافم، هر دو برای تمدد اعصاب فوق‌العاده‌ هستن. [:D]
 

 

۸ نظر ۰۲ آبان ۹۵ ، ۰۰:۴۶
ZaR

 



به کج اندیشی؛ خاموش نشسته..

[کلیک]
 
۴ نظر ۲۳ مهر ۹۵ ، ۲۲:۴۱
ZaR

جریان ما شبیه اون داستانه که دختر پاکدامنی در معرض تجاوز قرار می‌گیره، در ثانیه‌های آخر چند لحظه مهلت می‌خواد، می‌ره دستشویی فضولات چاه رو به تمام بدنش می‌ماله و میاد بیرون. از بعد از اون همیشه تنش بوی گلاب می‌داده.
حالا شده ماجرای ما و مهر ماهی که ما رو تا جایی که جا داشته گُهمال کرده، به امید اینکه در نهایت به بوی گلاب برسیم! :))

 

پ.ن. اربعین بریم کربلا؟

 

 

۹ نظر ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۴:۲۲
ZaR

بریم وارد شش ماهه‌ی تعیین‌کننده و هیجان‌انگیزی بشیم که برامون پاییزش قراره بهار باشه و زمستانش؛ تابستان!
 

۵ نظر ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۰۹
ZaR

 

چی میشه آدم بازی دو سر باخته رو یکدفعه ببره؟ تاحالا با همچین حسی رو به رو شدید؟
اینجا یقین حرف اول رو میزنه. در طول مسیر هرچقدر بد بیاری و ببازی اگر یقین داشته باشی برنده‌ای؛ یک صدم ثانیه مونده به پایان بازی هم که شده تو برنده‌ای. حتی اگر مجبور بشی برای شکست‌های در بین راه غرامت‌های سنگینی بپردازی. مجبور باشی گردن خم کنی و با خودت بگی " سر تسلیم من ُ خشت ِ در ِ میکده‌ها" باز هم برنده‌ای. قرار نیست اتفاق خاصی بیوفته ولی یکدفعه در کسری از ثانیه ورق برمی‌گرده. بعدش می‌فهمی چوب دو سر باختت از طلا بوده اون هم به نام  ِ تو! پس اگه یقین داشته باشی برنده‌ای، برنده‌ای.

پایان ِ داستان این کتاب، نه به این تفضیل اما اشاره‌هایی به این موضوع داره. خودم اگه بخوام بگم داستان رو خیلی دوست نداشتم در واقع بعد از گذشت دویست صحفه تازه می‌رفتم که باهاش ارتباط برقرار کنم، اما در نهایت خوشحال شدم از خوندنش و همین کفایت می‌کنه. اگر اهل خوندن داستان فارسی هستید و  از طرفی داستانی پر از تعلیق، خطهای موازی و سوال‌های بی‌شمار دوست دارید این رمان پیشنهاد خوبیه. البته اگر داستان فارسی پر از اصطلاحات و مکان‌های برون مرزی هم دوست دارید این کتاب باز هم می‌تونه پیشنهاد خوبی باشه. طرف میخواد یه مدت از همه چی دور باشه میره تور اکازیون با کشتی کروز. والا! [:D] در طی خوندن داستان با خودم فکر می‌کردم یعنی نویسنده همه‌ی این مکان‌ها رو رفته؟ چقدر وقت صرف کرده که بتونه که اینطور خوب درموردشون بنویسه؟

 

 
"این چه بازی‌ای است که نه حریف را می‌شود دید، نه قانونش را بهت می‌گوید، نه حتی اسم بازی را می‌دانی و مدام بهت حمله می‌کنند."

گلف روی باروت / آیدا مرادی آهنی / انتشارات نگاه

کلیک

 

۲ نظر ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۰۷:۳۸
ZaR
 

برسد به دست ِ پروردگار  ِ آرزوها.
 

وقتی که در طول زمان به تدریج به تک‌تک ِ آرزوهام رسیدم، اگر کسی پرسید چه طور؟ براش داستان تعریف می‌کنم. از روزهایی که بعد از یکی دو شیفت حتی سه شیفت ِ کاری هیچ‌کس توی خونه منتظرم نبود، غذام آماده نبود، خسته و کوفته توی مترو می‌خوابیدم و پاها رو بالا می‌گرفتم که خون به مغزم برسه. از موقع‌های حساسی براش می‌گم که به جای گله و شکایت چشم‌ها رو می‌بستم و یکی‌یکی ِ آرزوها رو با تمام جزئیات تصور می‌کردم، از اون مطب با دیوارهای کاهگلی و بوی ِ زندگی ِ داخلش که پیر و جوون رو سرزنده می‌کنه  تا کافه رستوران ِ سنتی ِ چسبیده به مطب که بیمارا می‌تونن با ارائه‌ی فیش 20% تخفیف بگیرن. از زمان‌هایی می‌گم که با خودم می‌گفتم آدمی که از دریا نجات پیدا کرد هیچ وقت ِ هیچ وقت دوباره خودش رو غرق نمی‌کنه، چون یاد گرفته چه طور خودش رو نجات بده. باید نجات بده.

 

۱۸ نظر ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۲۹
ZaR